در حال بارگذاری؛ صبور باشید
منبع :
دوشنبه

۱۶ خرداد ۱۳۹۰

۱۹:۳۰:۰۰
48193

ستاره دنباله دار امامت

سير و سفري از سرآغاز سپيده صبح تا سرانجام سياهي شب گشت و گذاري از قعر بحر احمر تا قله كوه نور مقدمه اعطاي كوثر: هديه هدايت دختران را سينه در خاك، نخل ها ريشه در خون، با


سير و سفرى از سرآغاز سپيده صبح تا سرانجام سياهى شب گشت و گذارى از قعر بحر احمر تا قله كوه نور
مقدمه
اعطاى كوثر: هديه هدايت
دختران را سينه در خاك، نخل ها ريشه در خون، باغبان ها بى تيشه در باغستان و «شبى» سرد و سكوتى سنگين كه بر قبيله و قبيله نشينان سايه افكنده است، و چه تاريك و سياه؛ نه ركوعى، نه سجودى و نه طلوعى از براى بيدارى.
ابراهيم عليه السلام- خليل خدا- پس از انجام مأموريت رسالت، مدت هاست كه جان به جان آفرين تسليم نموده و اكنون انگشتان ناپاك «زر» و «زور» و «تزوير»، قلم تحريف به دست گرفته اند تا دين حنيف را منحرف كنند. تعدادى به دين حضرت ابراهيم عليه السلام راست و راسخ مانده اند اما در اقليت؛ قلوب عده اى هم براى قلب سنگين و بى روح «لات» و «منات» مى تپد ولى در اكثريت.
آرى! خانه، خانه خداست اما در اشغال دشمنان خدا و كليددارى و پرده دارى آن به دست بت پرستان و متوليانِ رانده شده از درگاه حق و و امانده از بارگاه رب، افتاده است. در اين برهوت خشك و خالى، حرف همه نيلوفران آبى يكى است: «فرياد رسى بايد!».
شب تاريكِ ترديد، آنقدر سرد و سياه است كه محبت و عاطفه را ننگ مى داند و دختر را مايه عار و پايه خوارى مى شمارد. همين كه زنى، دختر مى زايد، مرد با «چهره اى برافروخته از خشم»، چاله اى مى كَنَد، طفل را در آن مى نهد و با خاك جهالت، دخترك معصوم را زنده به گور مى كند. وَ اى بسا كه در كندن قبر، دستان ظريف آن طفل معصوم به يارى پدر سنگدل مى شتابد؛ پس آن گاه كه قلب كوچكِ قبر تاريك از نفس افتاد؛ نه آهى و نه اشكى است؛ و نه سوزى از سر دلسوزى.
انگار اين يلدا شبِ سردِ حسرت را فرجام و سرانجامى نيست؛ اما نه! سيره و سنت الهى چنان مقدّر و مقرّر است كه در چنين عصر بلاخيز و ملال انگيزى، مردى بفرستد، صاعقه ساز و ستم سوز؛ «شيرمرد بيشه عشق، مرد مردستان طاها»، تا بلازدگان را از حضيض ذلّت و ستم پذيرى به اوج عزّت و ستم ستيزى رهبرى كند.
چوپانى چهل ساله كه در امانتدارى زبانزد مردم است، والگوى ديگران، چهل شبانه روز است كه عاشقانه تر با خالق چراغ آسمان و آفريدگار چرخ زمين به راز و نياز و نماز و نيايش پرداخته است و دست عبوديت به درگاه ربوبيت بلند نموده؛ پلى از محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم تا خداى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم، تا آن قادر متعال، تا كارسازى كه چاره سازى مى كند و بنده پرورى كه بنده نوازى.
محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم در حريم «غار حرا» از هيبت و عظمتِ كوه پيكرِ پيك حق، در حيرت و هيجان مى افتد. اين چيست كه نه در مشرق مى گنجد و نه مغرب بر او احاطه دارد؟ حرا، همه گوش شده است و محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم همه تن هوش. نوا و نداى نادى حق در دل «كوه نور» طنين افكن مى شود: بخوان اى محمد امّى! بخوان به نام نامى خالق عَلَق، بخوان به اسم آن كه «از ازل تا ابد، لَمْ يَلد و لَم يولَد». طلوع كن محمد! و پيغام رسالت و امامتت را به على اعلى و خديجه ى كبرى و به همه ى عالم و اولاد آدم ابلاغ كن!
آنگاه كه هوش به كمال رسيد، وحى به گوش مى رسد، اكنون به محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم وحى الهى الهام مى شود، حرف خدا را به خوبى مى شنود لذا به انقلابى عظيم قيام مى كند. با اين ايما و اشاره خداوند، با تولد رسالتى بزرگ،خورشيد عالم آرا منصوب و مبعوث مى شود و نور و گرما مى پاشد، تا ارواح خفته ى در خواب غفلت را از فساد و انجماد به در آورد و آتش كينه هاى شترى چندين ساله را با آب صاف صلح و صدق و صفا به گلستان «برد» و «سلام» و سلامت ابراهيم عليه السلام مبدل سازد. يك زن بزرگ و كودكى بزرگوار، اولين سوسن و ياسمنى هستند كه پنجره ى پاك دل را كاملاً به روى خورشيد حقيقت مى گشايند تا نور حق به اعماق درونشان بتابد. تك و تنهايند و در برابر ايشان خيل خفاشان پنجه زده به سر و سينه و دست سنگهايى كه حتى قطره اى نور ندارند. شب پره هاى شب پرست را با نور چه كار؟ همان بهتر كه به ته غار تنگ و تاريك خودخواهى شان پناه ببرند.
سردار صبح خيمه به خاور زده است و با يارى بازوانش قصد دارد با «عصايى» از جنس بلور نور، هر چه تاريكى است، ببلعد و با «ذوالفقارى» از جنس حديد، گردن خدايان بى خرد را خُرد نمايد و مسؤوليت اين رسالت را خود بر گردن بگيرد.
بت تراشان و «شيردوشان»، تاريكى تعصب و تحجر را تارتر و تيره تر مى كنند؛ اما آفتاب عالمتاب لحظه به لحظه و آن به آن اوج مى گيرد و درخشان تر مى تابد. بت پرستانِ تيره بخت، تب و تابشان تندتر مى شود، تهمت «سحر» و جادو بر رسول خدا مى بندند؛ اما در يد بيضايى او يك فرقان درخشان و يك قرآن جاويدان، خيره كننده تر از درخشش ستارگان آسمان به تلألو نشسته و بلكه فروغ همه چراغ ها از اوست.
باز كم مى آورند و چون نمى توانند دهان و لبان اين سخنگوى حق را ببندند و بدوزند، در گوش خلق خدا «پنبه» فرومى كنند. اما مگر مى شود كه يك «پرده در» و «پرده سوزِ» رسوا، كليددار قلب ها هم باشد؟ حاشا و هرگز!
موش هاى كور شب پرست كه تحمل تماشاى خورشيد حقيقت را ندارند، لايق ظلمت شب و ذلت شُبهه اند. اما باز دست ستم اين سودجويان سبكسر به كارى ديگر مى رود: پرده سياه ابرى از ابوجهل ها و ابوتعصب ها و ابوتكبّرها چون سدّى در مقابل تابش اشعه هاى نافذ خورشيد خدا كشيده مى شود، اما مگر حق، در پس پرده ى انكار پنهان مى ماند؟ بر عكس، او پرتوهاى تك تاز دعوتش را تا خاور، تا پارس، تا سرزمين سلمان- صحابى رسول اللَّه كه هنوز در پى قبله هدايت و جهت «هجرت» است- مى فرستد و دين مبين خود را عالمگير و جهان گستر مى كند.
در اين راه، مشقت ها و مرارت ها براى مردان خدا از حد و حدود افزون تر و بيشتر مى شود، اما هرگز توان مقاومت و تاب مجاهدت از دست نمى دهند چون مى دانند كه ديو باطل رفتنى است و دين حق ماندنى: «جاء الحق و زَهَق الباطل»، و همه چشم ها مى دانند، كه چون نور بتابد و فرشته ها بيايند ، ديو تاريكى خواهد رفت.
بالاخره در پى پايمردى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم، رشادت هاى على عليه السلام، حمايت هاى خديجه و شهادت سبقت گيرندگان در دين و عنايت هاى خداوند يارى كننده، بذر ايمان و نهال معنويت در «بلدالامين» و ساير سرزمين ها ريشه مى دواند و برگ و بال مى گستراند. بر اثر اين موهبت و محبّت خدايى، كم كم افكار و انديشه ها از بند بندگى بتها رها و از قيد اسارت بت پرستان جدا مى شوند و زنان كه شعر و شعور آفرينش اند از زنجير و زندان و از «قافيه تنگ ننگ» مى رهند، اما آيا بى تكليف و سرمشق، و بى اسوه و الگوى نمونه، توانِ «بودن» و «شدن» و «يافتن» جايگاه خود در صفحه ى خلقت را دارند؟ محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم، خديجه عليهاالسلام را، زنى از جنس بشر، امّا با روحى به بلنداى فرشتگان مى يابد. آن دو يار و دو دلداده مهربان، پيش از بعثت پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم، ازدواج مى كنند، حاصل پيوند پايدار و پايه دار اين دو گل گلخانه خدايى، برها و ثمرهايى بَر دار زندگى اند اما به بار ننشسته بار سفر بسته، از دار دنيا به سراى عقبى مى روند. داغ فرزند و فراق دلبند، دل را مى سوزاند و ديده را مى گدازد، اما محمد صلى اللَّه عليه و آله صبورتر از ايوب، در برابر تقدير و تقرير خدا خواسته، صبر را پيشه خويش ساخته است. جاى اين سؤال و پاسخ باقى است كه آيا محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را ذريّه اى هست؟ دوده و دودمان پيامبر چه مى شود؟ منافقى كوردل، طعنه زنان و ياوه گويان گردن مى افرازد:
- نسل پسر عبداللَّه بريده است، او دنباله اى ندارد: محمد را نه پسرى است ماندگار و نه دخترى يادگار براى تداوم نسل او در امتداد روزگار.
ياوه سرايى و هرزه گويى آن گردنكش، خديجه كبرى عليهاالسلام را به خداى چاره ساز و بنده نواز متوسل مى كند كه، بار پروردگارا! اجاقش را كور و چراغش را بى نور كن!
كسى نمى داند اين مشكل و معما را پاسخ و پايانى هست يا نه؛ اما محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم از سويداى دل خود به اطمينان رسيده كه قفل اين معما به دست معمار هستى گشوده مى شود.
چون موعد مقرر در رسيد، پيك حضرت حق حاضر شد و محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را به محضر دوست دعوت نمود. گرچه «عالم محضر خداست»، ليكن اين حضور، تبلور ديدار عابد و معبود است، ملاقات خداى بزرگ با بزرگترين رسولان خودش؛ وصال عاشق شيدا با معشوق ازلى و ابدى. هر دو عاشق، هر دو معشوق، هر دو شيدا،هر دو شيوا هر دو پر از شور و شوق و اشتياق؛ يكى بنده اى مبعوث و برانگيخته و آن ديگر بنده پرورى است صاحب بعثت و برانگيزاننده.
بدين سان شأن شريف شاهكار خلقت به معراج و ملكوت شرفياب مى شود و در اين عروج عرفانى است كه ثمره ى شجره ى طيبه ى «طوبى» بر او عرضه مى شود؛ ميوه اى نرم تر از برگ گل، معطّرتر از مشك اعلا و شيرين تر از عسل مصفّى. محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم ميوه ى بهشتى را ميل مى فرمايد، بلافاصله از عصاره و خلاصه ى آن معجون شير و شكّر و شهد، نطفه ى، پاك و پاكيزه «فاطمه عليهاالسلام»- دختر گرامى رسول خاتم صلى اللَّه عليه و آله و سلم- در صلب طاهر آن عبد خدا ايجاد مى شود و اين نطفه طاهره از صلبى طاهر به رحمى مطهره انتقال مى يابد. آرى! خديجه بزرگ به حمل اين عطيه ميمون و مبارك الهى مفتخر مى گردد و رحم او محل «رحمت» خداوند رحمان و رحيم واقع مى شود.
نُه هلال ماه كه مى گذرد، دخترى به زيبايى قرص ماه تمام- كه دردانه موهبت است از بارگاه الوهيت- پا به سرزمين خاكيان مى نهد. به ميمنت ولادت نورانى سرور و سالار زنان و بانوى بانوان جهان، زمين و زمان و عرش و فرش، پر از شور و نور، سور و سرور مى شود. همچنين غنچه شوق و اشتياق هاشميان گل كرده و همه را غرق در شادى و شعف مى كند. در خجسته ميلادش خود خدا نيز لبخندزنان بر فرشتگانش افتخار مى كند كه شاهنامه خلقتش تكميل شد.
اكنون خورشيد آسمان نبوت و امامت در «پنجگاه» خط سير بعثت است، و هنوز تا هجرت گاهى و گامى مانده كه خداوند سومين ركن ركين «اصحاب كساء» را به احمد محمود صلى اللَّه عليه و آله و سلم تحفه و هديه مى دهد، و چه ارمغان و سوغاتى زيباتر و ارزنده تر از اعطاى كوثر هدايت و نور رحمت خداوند رحمان در حق محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و امّتش مى تواند وجود داشته باشد؟ اى محمد! «اِنّا اَعْطَيناكَ الْكَوثَر».
پس نماز بگذار، و به نيت تقرب به من شترى را به قربانگاه ببر، و همچون ابراهيم صلى اللَّه عليه و آله و سلم آن قربانى را نحر كن، به شكرانه ولادت پر سعادت اين مولود پاكزاد و نيكزاد؛ چرا كه نسل ناب تو بدين وسيله تا قيام قيامت به كثرت و عزت باقى و راقى خواهد ماند.
كدامين ملامتگر رسوا، رسول راشد مرا مقطوع النّسل مى خواند؟! بداند كه با تيشه طعن تلخ او، ريشه نسل نحس او را خواهيم زد. تا ريخ شاهد انقراض نسل اين «دم بريده» بود. اين هم آيه و معجزه اى ديگر از كتابى مقدس كه هر حرفش نشانه اى از عظمت و شوكت خداوند جليل القدر است. كجايند صاحبان عبرت و اصحاب بصيرت تا نيك بنگرند و درس بگيرند؟ بدين ترتيب فاطمه زهرا عليهاالسلام چونان ستاره اى دنباله دار در گستره ى بى كرانه آسمان ولايت و امامت به دور شمس الشموس وجود، هجده مرتبه مى چرخد، بذر نور مى افشاند و هزاران هزار سياره، ستاره، شهاب و شباهنگ مى آفريند كه تا روز حشر و نشر، سلاله هاى دودمان بادوام زهرا عليهاالسلام و على عليه السلام، حلقه هاى سلسله محمدى صلى اللَّه عليه و آله و سلم- كه درود اَحَد و فرشتگان و مقربان درگاهش تا ابد بر احمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و آل پاكش باد- خواهند درخشيد تا به وصل معبود ازل و مسجود ابد، نايل آيند.
چرا كوثر؟
كوثر، نام نهرى است در بهشت الهى كه وصف آن جارى زلال در كلمات نگنجد، پس بماند تا وقت ديدار، ان شاءاللَّه! معنى و مفهوم رايج تر و جارى تر آن، نامى است كه خود خدا براى فاطمه اش انتخاب كرده كه بزرگمنشى، بخشندگى و خير و بركت فراوان در آن مستتر مى باشد، و من در هر منزل از منازل هجده گانه سفرم اوصافى- هر چند ناقص و قاصر- از اين بانوى ارجمند آورده ام؛ نمادى از هجده سال عمر با بركت و پربار او.
ضمناً براى زهراى مرضيه عليهاالسلام، اسامى، القاب و عناوين پرمفهوم و پرمعنايى هست كه در هر منزل به يكى از آن اسماى آسمانى اشاره كرده ام. در اين سفر پر شور و شعور، همه چيز از جمله نور و نار، راغ و باغ، گل و بلبل ،
دشت و دمن، باد و باران و بسيارى از صنايع بديع خدا، همراهان صديق و صميمى عقل و احساسم خواهند بود.
آغاز مسافرتم با طلوع خورشيد محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم، همزمان و همگام است كه درخشان ترين روزهاى صحيفه زمان و كتاب تاريخ است. در طول سفر، تمامى سرزمين هاى اسلامى را زير پا مى گذارم تا اين كه رحلت دردناك روح خدا، محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم فرامى رسد، كم كم تاريكى خودنمايى مى كند و دوران جديدى چهره مى گشايد، مسأله ى خلافت خشت اولى است كه به صورت بدعتى آشكار پس از رحلت آن نبىّ بزرگ نهاده مى شود. هر چند در اين شب يلدايى و طولانى نيز نور هست، ماه هست و ستاره هم هست، اما دين محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و آل احمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم در مظلوميت قرار مى گيرد تا جايى كه دوازدهمين چراغ نورانى آسمان عصمت- فرزند عزيز فاطمه ى زهرا عليهاالسلام، حضرت مهدى (عج)- به خواست خدا رخ در نقاب غيبت كبرى مى كشد.
ائمه هدى، صلوات اللَّه عليم اجمعين در طول شب، با روشنايى خويش تاريكى ها را مى زدايند؛ اما همچنان اين مظلوميت ادامه مى يابد تا اين كه «سياهى شب» سرانجام مى يابد و صبح صادق مى دمد. اين طلوع جاودانه نيز با قيام و انقلاب عظيم و جهانى قائم آل محمد (عج)، همزمان خواهد شد و آن هنگام، زمان پرواز پرستوها و پروانه هاست. اين وعده خداست و وعده حق، حق است.
اما من براى اين كه تاب و توش و توان و تحملم ته نكشد و تمامى نپذيرد، از خداوند قادر و قاهر، عاجزانه و عاشقانه مى خواهم كه با دستان نامرئى هدايت و حمايت خود، راه و چاه را بر من هويدا نمايد. با اين اميد و آرزو، قلم بر صفحه زرين سفرى مى گذارم كه در هر قدم آن، ديده ام از نور عشق بيناتر شود و به جايى و گاهى برسم كه با آنچه «ديده»، «شنيده»، «پسوده»، «بوييده»، «چشيده» و در يك كلمه، «درك» كرده ام، عاشقانه و عارفانه سر بر آستان نورانى اين خاندان مقدس فرودآورم. چنين باد!
دكتر احمد متلزمى قم زمستان 1378
كوثر يكم: مرواريد چشم
نخستين بار كه نام نامى برترين بانوى جهان گوش هوشم را نوازش داد، تنگ ظهر تابستانى تشنه و تبدار بود كه مادرم گفت: احمد، خدا «آب» را مَهر فاطمه ى زهرا عليهاالسلام قرار داده است، به گاه آشاميدن آن، به سيد و سالار شهيدان-زاده زهرا عليهاالسلام- سلامى نثار كن كه تشنه كام شربت شيرين شهادت نوشيد و بعد هم بر دشمنان آب و آيه و آينه و آفتاب نفرين بفرست، چه آنان، اينان را برنمى تابند. بعد از اين توصيه، هرگز اين هديه ى الهى را هدر ندادم.
بله، آب پاك و پاك كننده؛ چه مَهر مهربانانه اى و چه مُهر جاودانه اى! آب مايه حيات و مايع حياتبخش براى همه و هر چه هست: «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كلَّ شى ءٍ حىّ». و چه كرامتى نيكوتر از اين تكريم خداوند در حق دختر مكرمه رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم- صديقه كبرى عليهاالسلام- مى توانست در كارنامه ى كفايت و لياقت فاطمه عليهاالسلام ثبت و ضبط شود، آن هم با قلم زرين حىّ داور بر قاموس وزين وحى؟!
به همين انگيزه رو مى كنم به آستان طبيعت پر از طبايع بكر و رنگارنگ، اما فارغ از رنگ و رياى تعلّق و تملّق، و از دريا- منبع آب- مسافرتم را آغاز مى كنم، سفرى سازنده؛ چه، سفر مربى مرد است؛ سفرى دور و دراز، از قعر بحر پر دُرّ و پر گهر اما نه بى همرهى «خضر» چاه بين و «موساى» راه بين.
تشنه لب، بر لب ساحل انتظار، شاهين تيزبين نگاهم را تا بى كرانه هاى دريا پرواز مى دهم، اقيانوسى از آرامش و عظمت بر كرانه چشمانم لنگر مى اندازد، قطرات آب در سطح مواج و لرزان دريا در رقص و پايكوبى اند. اين ها سالگرد طلوع خورشيد خاور و باختر را جشن مى گيرند. در آن دور دست ها دو موج بلند همچون دوبال كبوتر از يمين و يسار به هم مى رسند و در محل تماس و تلاقى اين دو، سينه دريا مى شكافد و ماهى بزرگى نمايان مى گردد.
خضر دل با نوايى خوش مى گويد: از چه ايستاده اى؟! اين كشتى مسافرت توست. موساى عقل نهى مى كند كه: شنا نمى دانم.
خضر نهيب مى زند: سوار شو! تا پا به درون دهان ماهى مى گذارم، دو ديواره ى دريا، آن غواص درياى معرفت را بسان مرواريدى درون صدف خويش مى گيرد. بوى يونس عليه السلام را از دهان اين همدم و همدل دريايى بخوبى استشمام مى كنم. لحظه اى بعد پياده ام مى كند. پيش از آن كه پلك ديدگانم خيسى آب را حس كند، انحناى پاهايم كف دريا را مس مى كند و تا مچ پايم در «گل» و «لاى» ژرفناى دريا فرو مى رود، همان چيزى كه از آن خلق شده ام. و ه! به دريايى درافتادم كه پايانش نمى بينم؛ درياى معروف معرفت كه غواص خرد و دانش جز با چراغ عشق به عمق و كنه آن هرگز نمى رسد. تا تيررس ديدگانم آب است و زلال آبى آب، و آن بالا بالاها گوى خورشيد بر سطح دريا چون توپى در رقص و نوسان است. انگار دريا، خورشيد را در برگرفته، و در گهواره ى خود به او سكون و آرامش بخشيده است، همچون مادرى مهربان كه سر كودك يتيم خود را بر سينه اش مى فشرد و همزمان با ضربان درياى قلبش وى را مى نوازد و هماهنگ با ضرباهنگ رود نبضش براى او لالايى مى خواند.
در آينه ى صاف آب، مى توان تا اعماق چشمان ماهى به يك دريا تماشا سفر كرد. همراه با جريان ملايم يك توده ى گرم آب، تعدادى از ماهيان هم شكل و همرنگ و همزاد در پى ماهى راهبر ره مى پيمايند. اينان از «بحر احمر» كه بگذرند در رگ هاى «بحرالميت» و بيشه هاى فراموش شده «حبشه» خواهند جوشيد.
پيش رويم سبزه هايى بلند بالا مى بينم كه حركات موزونى را از ريشه تا انتهاى انگشتان گسيل مى دارند و بدين ترتيب حركت حيات را در تسبيحى كه ماده ماهيان بر گهواره دوششان نهاده اند، تزريق مى كنند. اين ها نوزادان آينده دريا هستند.
در نزديكى سبزه ها، جانورى چندپا توجهم را به خود جلب مى كند. او در تلاش براى نفوذ به درون ماسه و گل نرم كف درياست؛ آرام آرام و نرم نرمك، گل و لاى، و شن و ماسه را كنار مى زند و لحظه اى بعد هيچ رد پايى از خود بر جاى نمى گذارد، حالا دانستم كه دريا بسى عميق تر از عمق نگاه من است.
آن طرف تر بچه ماهيانى نظرم را به خود مشغول مى كنند؛ يكى يكى از ميان سه تكه سنگ خارج مى شوند؛ دانستم كه روز تولدشان را در دريا جشن گرفته اند. آيا اين نوزادان دريازاد از سايه هاى ترس و هراسى كه پشت سنگ هاى بزرگ كمين كرده اند، خبر دارند؟ ماهى بزرگ- كه چون كشتى نوح مرا در اولين قدم هاى سفرم يارى كرد- هنوز نگاهم مى كند و از اين كه با دقّت و رقّت، اطراف و اكنافم را زير ذره بين نگاه گرفته ام، راضى به نظر مى رسد. جلوتر مى آيد و انگشترى را به دستم مى دهد كه «اسم اعظم» بر آن نقش شده است. او با اشاره به من مى فهماند كه آن را در انگشتم كنم، تا اين كار را مى كنم او با اشاره به انگشتر عقيق دست راستم به سخن در مى آيد: اين انگشتر همچون انگشتر سليمان عليه السلام است كه به كمك آن زبان مخلوقات خدا را مى فهميد و با آن ها حرف مى زد. سخن ماهى كه تمام مى شود از او تشكر مى كنم و او هم برايم آرزوى سفرى موفق مى كند. پس از روبوسى راه خود را مى كشد و در پى مأموريتى ديگر مى رود.
درست نزديك پايم صدفى را مى بينم كه در آرامش و اطمينان كامل بر گهواره نرم ماسه ها و ريسه هاى بستر دريا آرميده است؛ همچون نوزادى كه در خواب ناز لبخندى خدايى برلب داشته باشد. تبسمش معصومانه است، گويى خواب دو فرشته را مى بيند كه دست هايش را گرفته اند تا او بر بام ابرها قدم بزند. دلم نمى آيد خواب شيرين و نوشين اين ناز دانه ى خفته در پس پرده را پريشان نمايم. از اين رو كنار بسترش اردو مى زنم و در انتظار مى مانم تا دروازه ى نگاهش را به رويم بگشايد و براحتى بتوانم شهر چشمانش را تسخير نمايم.
با چتر دستانم سايه بانى از احساس و عاطفه بر صورت لطيف صدف بنا مى كنم تا تابش آفتاب او را نيازارد؛ اما مثل اين كه خورشيد هم مشغول تماشاى صدف بود. پوست لب صاف و سفيد صدف چندين مرتبه به جنبش در مى آيد. انگار در جست و جوى آب است.
«فتبارك اللَّه احسن الخالقين». چون صدف زبان مى گشايد درّ درونش هويدا مى شود. چه مرواريد زيبا، برّاق و گران بهايى! حتماً بزرگ ترين و ناب ترين گوهرهاى دنياست. مطمئنم كه هيچ صياد و غواصى چنين مرواريدى را در هيچ دريايى صيد نكرده است. سلامش مى كنم، به گرمى پاسخم را مى دهد، لبخندش را جواب مى دهم؛ سپس از او مى پرسم:
حصان كيست؟
صدف مرواريدپرور، غنچه لبش را به ظرافت و لطافتِ يك گل داوودى مى گشايد و مى گويد: به نام خداى خالق فاطمه، حصان را نيك مى شناسم. او «پارسا»ترين و «عفيف»ترين مخلوق آفريدگار دو گيتى است چرا كه خدا از روح خودش در كالبد او دميده است.
نام ارجمند فاطمه عليهاالسلام را خود خدا بر زبان پيامبرش- حضرت محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم- از سوى فرشته مقربش- حضرت جبرئيل عليه السلام- جارى و سارى ساخت. او كسى است كه چون از مادر زاده شد سر به سجده گذاشت و انگشت اشارت از زمين به سوى آسمان بلند نمود و صمد يكتا را سپاس گفت. زمانى كه او به ندا آمد دل پدرش را به نوا آورد.
فاطمه عليهاالسلام كسى است كه قبل از تولد در رحم با مادر گرامى اش ، خديجه عليهاالسلام- ام المؤمنين- سخن مى گفت. با اين كرامت بزرگ ياد پيامبر اولوالعزم خداى عزيز- عيسى عليه السلام- زنده شد كه او نيز وحدانيت خدا را پس از تولد، از مأذنه گهواره فرياد مى كرد. و قتى كه اراده ى اللَّه بر تولد اين مولود پاك تعلق گرفت، احدى از زنان قريش، خديجه را در زايمان كمك نكرد تنها به بهانه ازدواج ثروتمندترين زن مكه با فقيرترين مرد هاشمى! اما از آنجا كه خدا مؤمنين و معتقدين خود را تك و تنها رها نمى كند، چهار زن بزرگ تاريخ «تسليم» در برابر خداوند را در زمان زايمان و وضع حمل به يارى او فرستاد، چون اين نوزاد پاك نهاد پا به عرصه وجود نهاد به نخستين اقيانوس عظيم آبى كه جان و تن سپرد زلال بى همانند «كوثر» بود.
اين بود گوشه اى از بحر وجود دختر گرامى خاتم الانبيا كه من مى دانستم. اگر در طلب آب معرفت، تشنه تر شده اى، نشستن را از خاطر ببر و فقط رفتن را به ياد داشته باش! اين دو مرواريد را به پاس دوستى و به رسم يادبود نزد خودت نگه دار، اما هرگز فراموش نكن كه هر چه را خواستى ببينى، خدا را قبل از آن، بعد از آن، با آن و در آن ببين!
صدف، پس از اهداى اين سفارش به آهستگى لب هايش را بر هم مى نهد. بلافاصله پرى خواب، او را آرام آرام با خود مى برد و چهره شاداب و نمكينش را به خوابى خوش مهمان مى كند.
مرواريدها را با عدسى هاى چشمانم تعويض مى كنم. حال مى توانم بخوبى خدا را در همه چيز ببينم. اكنون مى فهمم كه «ديدن» يك دنيا با «تماشا» و «نگاه كردن» فرق دارد. اما براى پختگى كامل بايد كه عمرى چون سايه بر پاى چشمه افتاد تا در ديدن به مرحله «يقين» رسيد.
با چشمانم از صدف ناز تشكر مى كنم كه بابى مفصل از فضايل فاطمه كبرى عليهاالسلام را به رويم گشود، درِ سرايى كه هر كه خالصانه و خاضعانه بكوبد به رويش گشوده مى شود و آنچه بجويد خواهد يافت، و كيست كه نااميد از درگاه ابرار به بارگاه اغيار برود؟ آن هم درِ خانه سخاوت و كاشانه كرم و منزل جود فاطمه عليهاالسلام كه همچون يكى از هشت باب بهشت برين است.
دست آخر دستى از سر نوازش بر سر صدف مى كشم، بوسه اى بر صورتش مى نشانم و در حالى كه او در خواب است با درود و بدرودى از او جدا مى شوم. با خود زمزمه مى كنم: چه محروم و مغبون است آن كه جرعه اى از زمزم اين درياى درافشان و گهرنشان را بنوشد ولى در پى سرچشمه جوشان اين «آب حيات» نباشد و با كشتى نجات و اشاره آشكار فانوس هدايت، قدمى برندارد! هان اى دل! اگر اصالت و نجابت مى خواهى در اين اصل و نسل و نسب خواهى يافت.
با اين اميد و آرمان بلند، ميان رفتن و ماندن درنگ جايز نيست. بايد درنگ را بى درنگ كشت. در انتهاى اولين منزل سفرم و در يك قدمى منزل دوم، استوارتر گام برمى دارم و با دو چراغ چشمانم مى روم تا ناديدنى ها را ژرف تر و عميق تر ببينم، لذا طى طريقى ديگر آغاز مى كنم. يا على عليه السلام مدد!
كوثر دوّم: پاى طلب
سعى دارم تندتر پيش بروم اما ماسه ها زير پايم را خالى و پاى رفتنم را سست مى كنند. ناچار به جلو خم مى شوم و قدم هاى بلندترى بر مى دارم. خوشبختانه جريان آب گرمى كه از پشت سر مى آيد براى حركتم پشتگرمى خوبى است. خدايا! قاعده و قانون تبادل و تعادل سرما و گرما در دل دريا هم معتبر و برقرار است.
اصولاً با آنچه مى بينم، جريان زيباى زندگى در اين جا از چرخه ى حيات در خشكى و برهوت جارى تر است! انسان آن قدر خودخواه و خودبين شده كه هر جا خودش مسكن ساخته آن جا را ربع مسكون خوانده است. اگر چنين باشد پس بايد اين جا را سه ربع حيات و زندگى ناميد.
تعدادى ماهى از جلوِ خانه صدف تا اين جا همراهى ام كرده اند، ولى در تمام اين مدت كه از آن جا دور مى شدم هيچ كدام بر من پيشى نگرفته اند و من تازه متوجه بدرقه شان شده ام! ماهيان با گيرنده هايشان امواجى كه با حركت دستم برايشان ارسال مى كنم، دريافت مى دارند؛ امواجى به نشانه ى
ارادت قلبى ام به آنان. از دوستان كوچولويم مى خواهم كه به حد و حدود خودشان بازگردند مبادا خطرى تهديدشان كند، يا ناخواسته در حجم وسيع دريا سرگشته و سرگردان گردند و ديگر نتوانند رنگ و روى زيباى مادرانشان را زيارت كنند. با جهش و گردشى هماهنگ، همه با هم به مأوا و مأمن خود برمى گردند.
در چند قدمى ام يك اسفنج كوچك در كنار پدر و مادرش مشغول بازى و شادى كودكانه است. آنان بر خود مى بالند و دستانشان را پل شكر و تشكر كرده اند. اسفنج مادر از درنده ها و شكافنده هاى دريا و غواصان بحر به خاطر بچه اش مى ترسد و به ياد روزى است كه دلبندش را به مسافرت مى فرستد. اسفنج پدر ساقه اميدى را به مادر نشان مى دهد.
در سمت راستم دو ماهى كوچك زيبا دنبال همديگر كرده اند، مادرهايشان از نقطه اى دورتر آن دو را مى پايند. مادران پسرها بايد خواهر باشند. ماهيانى زيبا و در نهايت وجاهت. هر دو سوار بر مركب قطرات آب جرأت دور شدن از لانه و كاشانه را تمرين مى كنند.
پشت يك تخته سنگ متوجه يك عروس دريايى مى شوم كه به زيبايى تمام كنار حجله اش مى خرامد و گردش مى كند. هزاران قطره آب احاطه اش كرده اند سربازان آب لحظه اى تنهايش نمى گذارند، مبادا كه دشمنان، رطوبت تنش را به غارت ببرند. به آهستگى و آرامى به طرف من مى آيد، براى لحظاتى رفتن را از ياد مى برم. برق سرزندگى و شادابى، آسمان چشمانش را چراغانى و آذين بندى كرده، گويى متوجه شده است كه قصد دارم با او راز دل بگويم. زبان مى گشايم و از عروس دريايى مى پرسم:
حوراء كيست؟
با طمأنينه تكان مى خورد، با لبخندى مليح مرا بيشتر متوجه ى خود مى كند و شكرّشكن و شيرين گفتار لب به سخن مى گشايد: حتماً در اين منزل متوجه شده اى كه فاطمه عليهاالسلام در دو سالگى عمر خود است اما در مورد پرسشى كه «موسا»يت بر زبانت جارى ساخته است بايد بگويم كه چون فاطمه عليهاالسلام حاصل ميوه ى بهشتى است او را «حوراء انسيه» مى نامند. نهاد پاك او از «انسان» و «فرشته» سرشته شده است؛ نيمى از روح پاك معشوق و نيمى نيز از خاك پاك عشق؛ انسان صورت اما فرشته سيرت. و قتى كه فاطمه پا به عرفات هستى گذاشت، صفا و مروه از صفاى او رنگ و رونق خدايى يافت، سنت ابراهيم عليه السلام جلوه و جلاى تازه اى به خود گرفت و توانست كه آيات خدا را زلال تر از سابق در آينه اش نشان دهد.
پدر گرامى فاطمه عليهاالسلام- اين ديده بان حدود الهى- يگانه دختر گرامى اش را نور ديدگان، ميوه طاهره و ثمره طيبه وجود مبارك خود مى شمرد.
بارها به اصحاب و احباب خويش گوشزد مى كند كه دخترم نخستين كسى خواهد بود كه به بهشت برين داخل خواهد شد، و روضه ى رضوان به افتخار نام مبارك او افتتاح مى گردد. با اين تذكرات، همگان به مقام شامخ فاطمه عليهاالسلام آگاه مى شوند و بر آن غبطه مى خورند.
اين دختر زيباى رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم چهره اى سفيد و منور دارد. نورى خدايى و هاله اى الهى گرداگرد وجود مباركش را فراگرفته است.
كودكان، با آن قلب كوچكشان، فارغ از مشكلات بزرگ ترها، با شادى و شعف به بازى و تماشا مشغول مى شوند. اما مى دانى دوران كودكى فاطمه عليهاالسلام چگونه سپرى مى شود؟ او اولين قدم هاى راه افتادنش را بر ريگستان سوزان شعب ابى طالب مى نهد؛ بيابانى خشك و خالى كه پيامبر خدا، و خانواده و ياران فداكارش را در روزهاى سخت تبليغ دين حق به اين سرزمين بى آب و آبادانى تبعيد مى كنند. فاطمه عليهاالسلام نيز در ميان شيفتگان دين محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم در محاصره جهل پرستان است.
اين فرشته كوچك، شير آميخته به غم و غصه ى مادرش- خديجه عليهاالسلام- را در كوران دشوارى ها و در تلاطم دردهاى توان فرساى شعب مى نوشد؛ جايى كه علاوه بر برهنگى، تشنگى و گرسنگى، ديو ترس و تشويش و هراس، همگان را در چنگال بى رحمش گرفته، عرصه را چنان بر همه تنگ كرده است كه رشته اميد برخى پاره و گسسته مى شود. در اين گير و دار مرگ و زندگى، تاب و تحمل اين دختر دوساله مايه تعجب و دلگرمى شعب نشينان است.
پاهاى لطيف و ظريف اين طفل معصوم بر زمينى گذاشته مى شود كه از آن شعله هاى حرارت مى جوشد، پاى حساس و لطيف طفلى نوپا كجا و سوز و گداز ريگ و رمل شعب ابى طالب كجا؟!
فاطمه عليهاالسلام جز سايه دستان پدر و مادر سرپناهى ندارد؛ مادرى كه منبع مهر و عطوفت است براى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم، فاطمه عليهاالسلام و تمامى يتيمان مكه. همو كه به خاطر محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و دينش، و البته براى خداى محمد و پروردگار عالميان، زندگى پر از لذت هاى مادى را رها و فدا مى كند و اكنون شاهد و ناظر عزيزانش است كه چگونه با زندگى فقيرانه و حتى سخت تر از آن دست و پنجه نرم مى كنند. بله، خديجه بزرگ عليهاالسلام محبوبه شريف ترين و رقيق- القلب ترين خليل خدا هم در محاصره شقى ترين و قسى القلب ترين خلق خداست. خدايا!اين چيست كه مشركان بر دوستان تو روا مى دارند؟ در اين ميان فاطمه كوچك از همين اوان خردسالى بايد براى يك زندگى پر تب و تاب، پخته و آبديده شود. لابد اين خواست خود خداست كه امتحانات و ابتلائات راست ترين دوستانش سخت تر و پيچيده تر باشد.
از چشمان عروس دريايى از سر دلسوزى قطره اشكى جارى مى شود. بلافاصله قطرات آب، آن مرواريد را بر سر دست گرفته بالا و پايين مى برند. به زودى مرواريد اشك در گهواره ى دريا آرام مى گيرد.
عروس درياها در گوشم مى گويد: اگر مى خواهى پا بر بلندترين قله بگذارى، پاى طلبت هيچگاه نبايد «رفتن» را فراموش كند وگرنه درخواهى ماند. بگذار پاهايت بخوبى در دريا سيراب شود تا روح سيّال آب در عمق جانت نفوذ كند.
از غرفه اين زيباترين مخلوق خالق متعال در دل دريا- كه دريا هم خود، قطره اى از عظمت و شگفتى هاى آفرينش است- مى گذرم و خداحافظى مى كنم تا در طلب جرعه هاى ديگر، جويندگى را ادامه دهم كه اگر نجويم، نخواهم توانست آنچه را كه در پى آنم بيابم پس بايد جست و جست و جست. و زندگى خلاصه همين حركت هاى متصل است. «زندگى تحركى است در ارتباط و پيوستگى» و انكار اين تكان و تحرك يعنى پذيرفتن مرگ و نيستى.
لذا براى يافتن زندگى و حيات جاويدان بايد در جريان مداوم و دائمى حيات به پيش شتافت، جريانى كه هر كس منكر جوهره آن باشد تا ابدالدّهر در جهل مركب كفر و انكار خواهد ماند.
اكنون ذوق و شوق سفرم، جستجوى گمشده اى است كه پرورده ى دامان وحى مى باشد، آرى، دختر نبى صلى اللَّه عليه و آله و سلم و همسر ولى عليه السلام و فصلى پر بار از كتاب رسالت الهى يعنى فاطمه عليهاالسلام. احساس مى كنم پاى رفتنم در درون قلبى جوشان ريشه دوانيده است و هر لحظه خون گرم حركت را در اندامم به جريان مى اندازد. پس حتى لحظه اى درنمى مانم و به رفتن ادامه مى دهم.
كوثر سوم: بال پرواز
سه بهار از عمر گرانبار دختر نازنين محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم مى گذرد،هر سه بهار در نهايت مشقت و در غايت عسرت. شرايط آن قدر طاقت سوز و توان فرساست كه سرد و گرم چشيده هاى روزگار را هم از پاى در مى آورد چه رسد به طفلى نوپا. اما او صبر پيشه كرده است و چه زيبا است صبر جميل اين كودك كوچك و كنيز خدا در برابر اين همه ترس و تنهايى، گرسنگى و تشنگى! و مگر جز اين چاره اى هست؟ احساس مى كنم بال مرغان هوا يا چيزى شبيه باله ماهيان دريا را به من بخشيده اند؛ شايد هم اين يك احساس نياز باشد. با يك حركت آرام اوج مى گيرم و بر زورقى از آب مى نشينم. آب روشن تر و گرم تر شده است و اين گرما و روشنى تا خورشيد همچنان در فزونى است.
آن سو چند ستاره دريايى چشم بر آسمان دوخته و دنبال ستاره خود مى گردند؛ ستاره هايى كه در كنار فروغ شاه سيّارگان- خورشيد- آن چنان كم نورند كه انگار خاموشند. آخر، روشنايى و درخشش آن ها پرتويى از خوان خورشيد است.
بالاى سرم بر سطح دريا، در خليجى آشنا، يك «تير كمان آبى» مى بينم كه سر بر بالش تَر و تُرد آب گذاشته است. لرزش برگ هاى تير كمان در برابر نسيم، چون طوفانى عظيم، دلِ دريايىِ مرغ دريا را آشفته و صفحه خيالش را پريشان و آشفته ساخته است. كمان سبز است، سبز سبز، سبز سير، آنقدر سبز كه به گمانم هرگز پاييز- فصل برگريز- را ملاقات نخواهد كرد، حتماً به اين خاطر كه او ريشه در آب دريا دارد، ريشه در دل دريا.
بر فراز آسمانِ دريا، مرغان دريايى را مى بينم كه دل آشفته اند و پريشان خاطر؛ امّا چيزى در فراسوى دلشان به آنان اطمينان مى دهد؛ اطمينانى در امتداد بقاى با آب.
حركت برايم سهل تر از شناى يك ماهى زيباست كه به سويم مى آيد. بله، يك فرشته ماهى كه با برق چشمان درشت و جذابش، آينه آب را به آيه هاى درخشان آفتاب آراسته است؛ باله هايى دارد نرم تر از بال فرشته و بدنى شفافتر از شيشه. از فرشته ماهى مى پرسم:
عذراء كيست؟
نگاهى به اطراف مى كند، ولى من به چشم هايش خيره شده ام كه به رنگ زيباى زرد كهربايى است و برق اميد در آسمان ديدگانش به روشنايى تمام مى درخشد. تمام ناز نگاهش را درون چشمانم مى ريزد، در چشمانش دريايى مى بينم كه خود نيز در آن غرق شده ام. پلك چشمانش را به هم نزديك مى كند، درياى درون ديدگانش را به تلاطم وا مى دارد و سپس مى گويد: فاطمه مكرمه عليهاالسلام دائماً «باكره» بود و اين لطف حىّ لطيف در حق كريمه اهل بيت نيز از كرامات خاص او محسوب مى شود و همچنين معجزه اى اعجاب آور تلقى مى گردد.
ناز نگاه هاى پر از مهر خديجه كبرى عليهاالسلام و لبخند آرام و تبسم آرامبخش محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم چون شميم ياس اميد، دل بزرگ اين دختر كوچك را پر از عطر و بوى خدا مى كند و به آينده اميدوار مى سازد.
گرچه شدايد شعب او را سخت مى آزارد، ولى چشمان پر فروغ فاطمه عليهاالسلام نشان از رونق اميد در حيات اوست. امّا مگر مى توان سختى هاى شعب را ناديده گرفت؟ باد گرم و سوزان شعب ابى طالب، وجود نازنين دختر خردسال پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم را غبارآلود مى كند و گرد غم به چهره اش مى نشاند. چهره اى كه هر بار رسول خدا به آن مى نگرد در هاله اى از شادى فرومى رود. شباهت عميق و عجيبى كه بين اين پدر و دختر وجود دارد آنها را تبديل به يك روح بزرگ كرده است اما در دو جسم جدا، در دو تن شريف.
دختر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم با آن همه «صفا» در صورتش و سخا در سيرتش، در سرزمين امن «مروه» و «منى»، و مسجد و محراب و مناره، هر صبح و شام، ميان غم و اندوه در «سعى» است و بين غربت و مصيبت در «هروله».
فاطمه عليهاالسلام در گذر اين بام و شام، «پرنده ى» خيالش را از فراز «عرفات»تا فرود «جمرات» پرواز مى دهد، و آرزو مى كند كه روزى تمام سنگ و سجّيل داغ و سوزنده بيابان ها و صحارى سوزان شبه جزيره عربستان را بر سر و صورت شيطان رانده شده و شيطانك هاى وامانده و نقاب بر چهره كشيده بزند، اما اكنون از دستان كوچك او جز دعا به درگاه خالق كارساز، كار ديگرى برنمى آيد؛ گرچه همين هم از كودكى به سن و سال او كارى است كارستان.
فرشته ماهى به اين جا كه مى رسد به سنگ هاى جلوى لانه اش اشاره مى كند؛ سنگ ها را مى شمارم «هفت» تاست و هفت چه عدد شگفت انگيزى است! مى دانم وقتى كه او به طرف درياى احمر سفر كند آنها را با خود خواهد برد. قبل از خداحافظى، يك جفت باله شنا يا چيزى شبيه بال و پر پرواز به من هديه مى كند؛ باله هايى كه جز حركت و پويايى، مفهوم ديگرى را به ماهى نمى بخشند. با تشكر از آن زيباى درياها فاصله مى گيرم و براى او دستى تكان مى دهم. او هم باله هايش را حركت مى دهد. در همين لحظه لب هايش تكان مى خورد و با خود چيزى زمزمه مى كند كه نمى شنوم. كلماتش را درون حبابى به بند مى كشد و به آب مى سپارد. حباب همه تن مغز و سر مى شود و سبكبال، با بال شوق اوج مى گيرد. من نيز در پى آن حباب، بال و پر مى گيرم. حباب پر از يك دريا حرف و حديث براى آب و آبيان است. كدام كور ناشنوايى حباب را با سراب يكى مى داند؟!
هرچه بالاتر مى رويم حباب بزرگ و بزرگتر مى شود و حرف هاى بيشترى براى گفتن در خود مى يابد. من نيز بيشتر از گذشته، احساس سبكى مى كنم انگار قدرى از بار سنگين جهالت را از دوشم برداشته اند و به جاى آن يك شاهپر شاهينِ معرفت به بال پروازم اضافه كرده اند.
حباب دلش مى خواهد هر چه زودتر حرف دلش را با آسمان باز گويد. قبل از آن كه به گرد پايش برسم بر سطح آب لب باز مى كند و در يك آن ، هر آنچه در اندرون دارد به گوش نسيم مى سپارد، و خود به اقيانوس بى انتهاى فضا مى پيوندد. انگار گوش مرا محرم اسرار ندانست؛ اما من اين راز را از پيچك ها خواهم پرسيد؛ زمانى كه گوش هايم با ساز دلنواز نسيم كه بر «سرِ گلدسته ى سرو» نواخته مى شود، آشنا گردد؛ همان نسيمى كه پيك صبحگاهان كوه است و پيام «نور» را نزد كدخداى «كتايون» مى برد و وقتى كه اين قاصد ابراهيم زمان، آتش هزاران ساله «طاق» را ببلعد، به سوى قله «جبل النّور»- قله ايمان و يقين- خواهد وزيد و تا آن هنگام كمتر كسى مى داند كه نور و نسيم از يك نژاد و هر دو نوادگان آفتابند.
اكنون به سطح دريا رسيده ام و او در آرامشى با شكوه و ستودنى به آرامى نفس مى كشد و هيچ باد ناموافق و طغيانگرى، صفحه ى زلالِ خيالش را طوفانى نمى كند. چشمان تماشايم را به آب دريا سيراب مى كنم تا هرگز تشنه هيچ سرابى نباشم و با هيچ و پوچ در نپيچم.
به پشت سرم مى نگرم و آنچه را فراگرفته ام از نظر مى گذرانم، ولى بايد با حسى از نوع ديگر، قطره اى از اقيانوس عرفان را نيز بچشم. سپاس و ستايش خداوند سبحان را كه از اين بحر بيكرانه بهره اى برگرفتم؛ اما بايد لحظه به لحظه تشنه تر شد و قدم در وادى عرفان نهاد تا سيراب گرديد؛ چون زلال عرفان از حوضى در روضه رضوان- كوثر- مى تراود و بر كوير دل مشتاقان شيفته و شيدا مى چكد.
اكنون مى دانم كه معنى عميق آب چيست؛ آب يعنى دريايى از واژه هاى مهر و گلواژه هاى مهربانى، آب يعنى طوفان و طغيان، يعنى آرامش و آسايش، آب يعنى گريه بى رنگ و نگاه رنگين، يعنى ديده يعقوب و ديدار يوسف، آب يعنى سرشارى و هوشيارى، يعنى زيبايى و زندگى، و آب يعنى همه چيز.
نسيم دريا با دست لطيفش، صورتم را پاك و خنك مى كند، و كوله بارى از احساس بر دوشم مى نهد، تا راهى سفرى ديگر شوم. باز بايد رفت همچون موج مجنون تا ليلى ساحل، و مگر مى شود نرفت كه «هستم اگر مى روم، گر نروم، نيستم»، لذا با پا و سر مى روم.
كوثر چهارم: لباس صبر
جزيره اى از دل دريا سر برآورده، آرام در آغوش مادر دريا آرميده و مأمن و مأواى پرندگان و مرغان بلند پرواز دريا شده است. جز رگبار مكرر داركوبى كه تمام جزيره را در خود جا مى دهد و يا صداى پر پرنده اى كه خيلى زود رسوب مى كند و به آرامش مى پيوندد، صدايى نيست. جزيره در سكوت و آرامش است عين تنهايى قوُى سفيدى كه بوته هاى بابونه را به نرمى مى بويد. او در عين اطمينان مى داند كه فردا همه بابونه ها به بهانه مادر، شانه هاى خورشيد را تكان خواهند داد.
قوى سفيد زيبايى، سوار بر موج به دورترين نقطه دريا مى رود تا در ساكت ترين مكان جان بسپارد. آيا هيچ كس ديده است كه كركس بر بالين قوى سفيد باشد؟ حاشا و كلا! چون كسى نديده است كه قوى زيبا در صحرا بميرد و اگر آغوش دريا نبود، قو، جايى براى مردن نداشت؛ هر چند براى چنين رفتنى مردن حقير است، خيلى هم حقير. «پريدن» از قفس محقّر تن زيبنده تر است.
موجى از دور دست ها مى آيد، از پشت سرم، و من رو به سوى ساحل دارم و بسان طفلى «گستاخ و بازيگوش»، پيشاپيش پدرى «سپيد موى» به طرف ساحل مى دوم اما پدرم با چند گامِ بلند فاصله ها را مى بلعد، دست نَوازشى بر سر و رويم مى كشد و از من پيشى گرفته به سوى ساحل مى شتابد.
هر چه بر سر راه موج عاشق قرار گيرد، به اوج مى رسد. كمر خميده ى اين موج مجنون و محاسن سفيد اين پدر پير، حكايت برف كهولت است كه در گذر ايام بر سر و روى و بناگوش فرزندان آدم مى نشيند و آنان را به بانك رحيل گوشزد مى كند. در اين دم آخرين است كه به رسم معمول عشّاق مى توان پس از عمرى فراز و فرود به وصل ساحل رسيد، همه تن سر شد و سر بر آن آستان فرود آورد و در دم، جان شيرين را باخت اما در لحظه آخر، «حرف نگفته عشق» همچنان پنهان مى ماند، و من ديگر درمى مانم كه از چه و از كه بگويم و از كدامين فرد عاشق؟ لذا از گمشده ى خود جويا مى شوم.
من و پونه زاده ساحل هستيم، و مى دانيم كه اگر پيشانى مادر را زخمى كنيم، از بوى خون بابونه ها، پدرم يكبار ديگر طوفانى خواهد شد. سفره ى ساحل، سجاده ى امواج بى قرار و شيداى درياست و من دُورِ تا دُورِ سجاده را شمعدانى خواهم كاشت تا محراب بى پايان مادرم، روح پدر پيرم را به معراج ببرد.
حالا به راحتى بر آب راه مى روم. نمى دانم چرا دريا بلافاصله ردّ پايم را از روى دوشش مى شويد و پاك مى كند؟ شايد براى اين است كه براى هميشه پاى رفتن داشته باشم. آخر، در دريا سكون و ماندن بى مفهوم است.
شب تابهاى ساحل با هر موجى وضو مى گيرند و در فاصله سكوت ميان دو موج، آيه هاى نور را از بر مى كنند. اين حافظان آيات آفتاب، از صدف هاى نور، چراغ هايى خواهند ساخت كه در دل تاريكى شب بر ساحل نشينان خواهند تابيد، تا سوسوى اميد از دل شب بتراود و در پى درخشش آنان و شب تاب ها و تراوش مهتاب با طلوع فجر و سپيدى صبح پيوند يابد.
حالا به ساحل مى رسم؛ جايى كه تا دريا درياست چشم انتظار امواج خروشان آن خواهد ماند. پدر بزرگم يك روز به من گفت: وقتى كه پدرت- «دريا»- با يك دسته گل نيلوفر آبى كه كارون از شط العرب آورده بود، به خواستگارى مادرت- «ساحل»-آمد، «صخره» پر از تجربه و ورزيدگى، سال ها در برابر ناملايمات و طوفان هاى دريا به جنگ و ستيز پرداخت؛ اما اكنون پس از هزاران بار خواستگارى اهل دريا از ساحل، بالاخره صخره سنگى و ستبر در مقابل صبر و پشتكار امواج عاشق، چون موم، نرم و نفوذپذير شده است. امواج، آن قدر سر به آستانش ساييدند تا در دل او راه يافتند و دانستند كه صخره چندان هم دل سنگ نبوده است و فقط مى ترسيده كه دل به دريا بدهد. اكنون صخره دلباخته درياست؛ زيرا احساس كرده كه تا «خود» سنگى اش را «خرد» نكند در دل دريا جايى ندارد و آن گاه كه چون ماسه هاى ساحل، نرم و رخنه پذير شد، دريا آن را در خود حل خواهد كرد.
برپاى ساحل زانو مى زنم؛ جايى كه دستان نياز دريا هر لحظه بر آن پهن مى شود و بر گونه اش بوسه اى مى نشاند. براى لحظاتى نگاهم در شيارهاى چهره ى صخره پنهان مى شود. بر خود مسلط مى شوم و از صخره مى پرسم:
بتول كيست؟
پرتوهاى نگاهش را از افق دريا پس مى گيرد و به حالت پرابهت صابرين، شمرده شمرده مى گويد: او «منقطع» و «جداى از ديگران» بوده است، هرگز خون «حيض» نمى بيند و «نفاس&raqu

تماس با هنر اسلامی

نشانی

نشانی دفتر مرکزی
ایران ؛ قم؛ بلوار جمهوری اسلامی، نبش کوچه ۶ ، مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام، طبقه دوم، خبرگزاری ابنا
تلفن دفتر مرکزی : +98 25 32131323
فاکس دفتر مرکزی : +98 25 32131258

شبکه‌های اجتماعی

تماس

تمامی حقوق متعلق به موسسه فرهنگی ابنا الرسول (ص) تهران می‌باشد