سى و سه داستان اسوه گونه از زندگانى حضرت زهرا عليهاالسلام
چرا كساء؟: عباى يمانى
«كساء» به معناى عبا و لباس است. منظورم، همان جامه اى است كه رسول مكرم اسلام بر دوش مبارك خويش مى انداخت و چون پوشش مناسب مردانه اى است، علماى دين با تبعيت از پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم اين حجاب را براى خود برگزيده اند.
انتخاب «كساء» براى اين داستان ها- كه قهرمان اصلى آن، فاطمه زهرا عليهاالسلام مى باشد- از آن جهت است كه همه اين سى و سه حادثه ى آموزنده، در زير چتر كساى يمانى محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله رخ داده اند. ماجراى تاريخى «اصحاب كساء» يا «پنج تن آل عبا» را در داستان «طهارت جاويدان» آورده ام منظور و مقصودم از عدد سى و سه نيز اشاره به «تسبيحات فاطمه زهرا عليهاالسلام»ست، كه آن را نيز مانند دانه تسبيحى در اين مجموعه به رشته تحرير كشيده ام و آرزومندم كه هر دانه تسبيح پله اى باشد از نردبانى بلند كه به سوى خدا مى رود.
قران كريم، پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم را از براى مومنين، «اسوه ى حسنه»معرفى مى كند. پر واضح است كه خاندان و دودمان پاكش، على الخصوص پاره ى تن او-فاطمه زهرا عليهاالسلام- نيز الگو و اسوه هاى نيكويى براى پيروان آنان اند. اميد است كه با سر مشق گرفتن از اين بزرگان، در جهت و تكامل روح خود قدم هاى استوار برداريم.
كساى يكم: نطفه ى بهشتى
جبرئيل عليه السلام بر شوهر نازنينم نازل مى شود و پيام خدا را مى رساند.
- اى احمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم! خداى بزرگ، سلامت مى رساند و مى فرمايد،چهل روز از خديجه عليهاالسلام فاصله بگير، و به ملاقاتش نرو!
شويم نيز برايم همين پيام را فرستاد تا نگران نباشم.
- به امر خدايم از تو دورى گزيده ام و از تو رنجش ندارم. آگاه باش كه در خانه فاطمه بنت اسد هستم. چون شب آيد، در به روى خود ببند و با خيالى آسوده به خوابگاهت برو!
پيامبر خدا در آن چهل شبانه روز، روزها را در عبادت حق با صيام و سجود مى گذرانيد و شب ها را به قيام و قعود. در پايان مدت معين و در موعد مقرر، حضرت ميكائيل عليه السلام- فرشته آسمان ها- در حالى كه طبقى سرپوشيده در دست داشته، نزد شوهرم مى آيد و براى افطار او طعامى مى آورد. على عليه السلام- پسر عموى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله- چند روز پس از واقعه آن شب از راز آن طعام بهشتى برايم حرف زد و روشن كرد كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم از على عليه السلام خواسته بود كسى را به اتاقش راه ندهد، تا او آن طعام را ميل كند؛ طعامى كه شامل چند خوشه انگور و مقدارى خرما بوده و از آن جا كه اختصاص به رسول خدا داشته، خوردن آن براى ديگران ممنوع بوده است. رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم به حد سيرى از آن ميوه هاى بهشتى مى خورد. سپس، جبرئيل عليه السلام او را ندا مى دهد:
- اى احمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم! برخيز و نزد خديجه عليهاالسلام برو، كه خداوند به يگانگى خود سوگند خورده و قسم ياد فرموده كه امشب از تو و او، كودكى بيافريند كه در طهارت و پاكى، نظير و بديل نداشته باشد!
درست همان شبى كه آن افطارى مخصوص بر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم نازل مى شود يعنى چهل روز پس از آن كه على به من فرمود به خواست حق بايد من و شوهرم از هم جدا باشيم، من تازه پرده ها را كشيده، در را بسته و آماده خفتن بودم كه در خانه به صدا درآمد. فكر كردم خواب مى بينم، دق الباب تكرار شد و سپس صداى مشتاق، آتش شور و اشتياقم را شعله ورتر كرد.
خديجه جان! منم، محمد، در را بگشاى!
ديدار يار مهربان پس از چهل روز كه برايم از چهل سال طولانى تر بود، چه شاد و شيرين و چقدر به ياد ماندنى بود. در آن شب روحانى با شويم در بسترى خفتيم.به عزت و كبريايى خدا سوگند، هنوز پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم از بسترم دور نشده بود كه سنگينى فاطمه عليهاالسلام را در وجودم حس كردم؛ دخترى كه مونس خلوت ها و هم صحبت تنهايى ام بود. زيرا فاطمه عليهاالسلام به لطف يزدان، از درون رحم به من حرف مى زد. گفت و گو با يك فرشته بهشتى پس از درك وجود شريف رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم، بزرگ ترين افتخار من است.
كساى دوم: ميلاد كوثر
اسم من «ساره» است، همسر ابراهيم خليلم و مادر اسحق عليه السلام. اگر چه دوره ى عمر جسمانى ما در دنياى فانى به انتها رسيده است، روزهاى ميمون و مبارك و شب هاى مقدس را جشن مى گيريم و سرور و شادمانى به پا مى كنيم اما با حال و هوايى كاملا آسمانى. در اين مرحله از زندگى مان به اراده ى خدا هر جا كه اشاره كند، مى رويم، شاهد و ناظر برخى مشيّت هاى الهى هستيم و اگر او لازم بداند به مومنين راستين مدد مى رسانيم اين را هم بگويم كه ما شب هايى را مقدس مى ناميم و تقديس مى كنيم كه در آن ها «نور»ى زاده شود، مثل ليله القدر كه قرآن نازل شد يا مثلا شب تولد حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام- «عيد كوثر»- كه اين ماجرا را بعنوان خاطره اى هم اكنون تعريف مى كنم:
من و دوستانم، مريم- دختر عمران- و آسيه- همسر فرعون- و كلثوم- خواهر موسى عليه السلام- مامور كمك به حضرت خديجه خاتون عليهاالسلام- همسر فداكار بزرگ ترين پيامبر خدا- شديم؛ خانه اى كه نسبت به اغلب منازل مكيان، طراوت بيشترى داشت. خديجه عليهاالسلام در زير سقف نم كشيده آن اتاق، تنهاى تنها بود در حالى كه از درد زايمان به خود مى پيچيد.
ما با تجربه اى كه از چنين ساعاتى داريم، درد آشناييم و مى دانيم كه چه لحظات سخت و صعب و ديرگذر و دل گدازى است. با اين حال هيچ كس نبود كه خديجه عليهاالسلام را كمك كند. زنان قريش دست نياز او را براى كمكش در امر زايمان پس زده بودند. آن طور كه مريم عليهاالسلام مى گفت، او هم از سوى جاهلان قومش طرد شده بود. تنها گذاشتن خديجه عليهاالسلام به اين بهانه ابلهانه بود كه آن زن دارا با يتيم بى نواى ابى طالب پيمان زناشويى بسته است!
در اتاق ديگر، پيامبر برگزيده خدا- حضرت مصطفى صلى اللَّه عليها و آله و سلم- كه همسرم، ابراهيم عليه السلام همواره به او افتخار مى كرد، با لباسى گشاده و روشن و چهره اى ملتهب و مسرور در انتظار ميلاد فرزندش بود؛ شايد هم آماده دريافت كوچك ترين سوره قرآن، اما بزرگ ترين آيه عرفان، و صد البته بى صبرانه در انتظار هر دو هديه الهى.
درد و رنج خديجه عليهاالسلام به اوج و منتهاى خود رسيد و طاقتش از كف برفت. محمد صلى اللَّه عليها و آله و سلم حتما صداى همسرش را مى شنيد اما مى دانست كه خداوند خواسته است تا همسرش به اين وسيله به مقام و مرتبه «ام المومنين» ارتقا يابد من با اشاره ى آسيه خانم پيش رفتم و دوستانم را به بانو معرفى نمودم. چهره هاى شاداب و آرامبخش و گفتار لطيف و دلنواز همراهانم، همچون باران بهارى و شبنم صبحگاهان، روح انگيز و تسكين دهنده بود، طورى كه به لطف خداوند لطيف، درد زايمان از وجود بانويمان زائل گشت.
پس از آشنايى، دست اندر كار شديم. من در سمت راست حضرت قرار گرفتم و دوستانم در چپ و در مقابل و پشت سر او نشستند. در لحظه اى شورانگيز و شوق افروز، كودكى پاك و پاكيزه زاده شد، در حالى كه پيشانى كوچكش و صورت با جمالش از نورى خدايى در تجلى بود. او را بوسيديم و دست به دست گردانيدم. سپس آسيه پارچه اى سپيد بر اين نوزاد دوست داشتنى پوشاند و او را به دست مادرش داد.
بگير اين كودك خير قدم را در اين مبارك سحر كه خداوند نسل و دودمان او را بادوام و افزون خواهد نمود كه نام او با بركت همراه است. تا غنچه ى گل محمدى شكفت و لبخند به روى مادر زد عطرى فرح انگيز و مسرت زا در فضا پراكنده شد. محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم نيز يكى از شادترين لحظات حيات با بركت خويش را در زمانى ديد كه ديده اش به ديدار روى زيباى دخترش- كه آينه وصف جمال يار است- روشن شد.
اما يكى از معجزات فاطمه عليهاالسلام: من به چشم خويشتن ديدم كه فاطمه عليهاالسلام پس از تولد، خداى را سجده كرد. او انگشت خويش را به علامت تسبيح و تمجيد پروردگار عالم از زمين بلند نمود. در همان لحظات تابناك به نور جمالش پيراهن شب پاره شد و با آوا و نواى خروس سحر- كه ورود مركب صبح را به جهانيان مژده مى داد- همگان مطلع شدند و جمع كثيرى از ساكنين مكه مكرمه، تولد مبارك دختر رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم را به او و خديجه عليهاالسلام تبريك و شادباش گفتند. الحمداللَّه كه مأموريتمان را خوب و خوش به پايان برديم.
كساى سوم: «نفرين مغضوبين»
هيچ پيامبرى به اندازه ى پدر فداكارم مورد آزار و اذيت جاهلان قوم خود قرار نگرفت. هر يك از رسولان خدا كه به حدّى از نااميدى مى رسيد از خدايش عذاب و عقاب براى قوم گمراه خويش خواستار مى شد؛ اما پدرم هرگز چنين نكرد. هميشه دعا مى كرد كه خدايا امتم را رستگار بفرما و توفيقشان بده تا به راه راست و درست درآيند؛ مبناى اين دعا، جهالت آن قوم بود.
پس از وفات ابوطالب كسى از حاميان و مدافعان قدرتمند پدرم و ما بود، ستم ستمگران و ظلم ظالمان فزونى گرفت، و افزون تر از پيش گرديد. روزى يكى از سفيهان و جاهلان، جلو پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم را گرفته، مقدارى خار سفاهت و خاك حماقت و خاشاك جهالت خود را بر سر مبارك رسول حق مى ريزد و جمعى نادان و نافهم باستهزاى او مى پردازند؛ اما پدرم همچنان راه خود را مى كشد و به خانه مى آيد.
آن روز مشغول دستاس نمودن جو بودم كه پدرم وارد شد. تا سر و رويش را ديدم بسيار ناراحت شدم.
- پدرجان! كدامين ابله و احمق بر تو چنين جسارتى نموده است؟! الهى دستش بشكند و بر خاك مذلّت فرو غلتد!
- دختركم گريه مكن كه خدا، حافظ و حامى پدر توست.
من همچنان كه مى گريستم، سر و روى پدرم را پاك كردم، با آب شستم و بوسه اى بر صورت مباركش نشاندم پدرم نيز مرا در آغوش گرفت، بوييد، سپس بوسيد و آن گاه دلدارى ام داد. آن روزها بسيار كم سن و سال بودم، اما آماده بودم تا با سختى هاى بزرگ دست و پنجه نرم كنم.
كساى چهارم: مادر پدر!
«ابوالحكم» نام مردى بود، در همسايگى ما. او در صدر اسلام آنقدر بى حكمتى كرد و آن چنان جهالت به خرج داد كه مسلمانان به او لقب «ابوجهل» دادند. اين نامرد فاسق و فاسد، دائم در پى آزار و اذيت رسول خدا و پيروان او بود. يك روز ابوجهل در خارج از مسجد مكه، جمعى از جاهلان را گرد آورد و آنان را ترغيب كرد تا جوانى جاهل را براى نيّت سوئى كه داشت پيشقدم سازد:
- كيست كه شجاعت به خرج دهد، آن شكنبه ى شترى كه ديروز نحر شده است بياورد و بر سر و گردن محمد، در حالى كه او در سجده است، بيفكند؟ تشجيع و تشويق ابوجهل سبب شد تا يكى از رذل ترين و پست ترين آن جماعت اين كار زشت و شنيع را قبول نمايد و در حضور همگان اقدام به اين كار پليد كند. كسى جرأت و جسارت كمك به رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم را كه آن روزها تنها و بى ياور بود، نداشت. در آن روز، حمزه عليه السلام در شهر تشريف نداشت. كفار از او بسيار حساب مى بردند و از ابهت و هيبت هاشمى اش چون موشان زبون، چهار دست و پا در سوراخى مى خزيدند!
به دختر پيامبر خبر رسيد كه با پدرش چنين رفتار پليدى كرده اند؛ با محمدى صلى اللَّه عليه و آله و سلم كه دست حمايت خدا بر سر اوست. فاطمه عليهاالسلام بلافاصله خود را به مسجد رساند. با دستان كوچكش، سر و گردن و لباس او را تميز كرد و در حالى كه گريان و نالان بود، ابوجهل و اطرافيانش را به باد انتقاد گرفت و از خدا خواست تا دست هايشان را مثل دستان ابى لهب قطع كند.
آن روزها فاطمه عليهاالسلام طفلى خردسال بيش نبود، ولى دانسته هايش از بالغين بيش تر بود. من اين را بارها از نزديك درك كرده ام. پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم دختر كوچكش را پس از آن ماجرا نوازش نموده و اشك هايش را پاك كرد. ابوجهل و اقمارش را در حالى كه به تمسخر و استهزاء پرداخته بودند، نفرين نمود و سپس با دخترش راه افتاد و رفت. فاطمه عليهاالسلام واقعا براى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم مادر بود؛ آرى، مادر پدر!
من نيز به اندرون خانه ام آمدم در حالى كه شيفته و شيداى جمال بى مثال محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و خلق و خوى دختر خردسالش شده بودم. سالها بعد به همسرى رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم درآمدم و آن دو را بيشتر شناختم.
كساى پنجم: «امداد ملايك»
روزى ابوالقاسم صلى اللَّه عليه و آله و سلم مرا پى دامادش فرستاد تا ايشان را به حضور پيامبر فراخوانم. رفتم، اما چيزى عجيب و شگفت انگيز مشاهده نمودم:آسياب سنگى در خانه على عليه السلام خود به خود مى چرخيد و جو آسياب مى كرد، بدون اين كه احدى آن را به گردش و دوران درآورده باشد!
با على عليه السلام- ولىّ عالى مقام- به محضر نورانى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم آمديم. نبى عاليقدر در گوش او چيزى فرمود كه من متوجه آن نشدم. از رسول حق در مورد آن صحنه غريب در خانه ابوالائمه- اميرالمومنين عليه السلام- پرسيدم، حضرتش فرمود:
- اى اباذر! خداوند يكتا و بى همتا، تمام وجود فاطمه عليهاالسلام را از نور ايمان و نعمت يقين آكنده، اما چون بر تواناى جسمى و ضعف بدنى او آگاه و عالم است به وى امداد غيبى مى رساند. مگر تو نمى دانستى كه خداى فر و شكوه فرشتگانى را براى يارى و خدمتكارى آل من به كار گماشته است؟ پس از بيان متين پيغمبر معظم صلى اللَّه عليه و آله و سلم اعتقادم به اين خاندان مطهر از پيش افزون تر گشت. به همين خاطر يك روز وقتى ملاحظه كردم كه حسين عليه السلام در گوشه اى از خانه، آرام در گهوارى خفته در حالى كه فاطمه در مصلاى خود در محراب نماز در حال نيايش به درگاه بى نياز است و گهواره بدون محرك و گرداننده اى مى گردد؛ اصلا برايم جاى تعجب و تحير نبود.
كساى ششم: پرستار پدر
پس از پايان غزوه عبرت آموز اُحد كه در كنار كوهى به همين نام در گرفت من با پاى پياده خود را از مدينه تا ميانه جنگ رساندم. آه و ناله زخميان افتاده در كوهپايه، و تردد رزمندگانى كه به آنان كمك مى كردند، هنگامه اى به پا كرده بود. همين كه از دور سيماى پدرم را ديدم با خوشحالى به طرفش دويدم. صورت گرد و غبار گرفته و خاك آلودش را بوسيدم و از على عليه السلام خواستم كه با سپرش آب بريزد تا من سر و صورت پدرم را بشويم، اما چند زخم در بدنش چنان عميق و كارى بود كه براحتى خونريزى آنها بند نمى آمد؛ مخصوصا شكافى بزرگ كه تيغ خصم زبون بر پيشانى نورانى اش به جاى گذاشته بود. بسرعت، قطعه حصيرى سوزاندم و خاكسترش را بر زخم هاى بدن پدر عزيزم ريختم تا جلوى خونريزى بيش تر را سد نمودم.
پدرم بلافاصله برخاست، گويا در تنگاتنگ نبرد، لحظه اى حمزه عليه السلام را گم كرده بود. به همين خاطره بى درنگ در پى او گشت و چون جسد بى جانش را يافت و دانست كه مرغ روحش پر كشيده است، بالاى سر مبارك «سيد الشّهداء» نشست و به طرز دردناكى كه هرگز مشابهش را از او نديده بودم، گريست. من هم رفتم، اما پدرم سريعا عبايش را بر روى آن شهيد دلاور كشيد و مانع نزديك شدن من به عمويش شد؛ حمزه اى كه بسيار دوستش داشتم. و قتى به خانه رسيديم تيغ تيز و خصم كش على عليه السلام را از خون كثيف كينه توزترين دشمنان اسلام و مسلمين، پاك كردم. پدرم كه متوجه كار من بود جلو آمد:
- فاطمه جان! ذوالفقار برّان و بى همانند با فتوت ترين و جوانمردترين مرد روزگار را بگير كه او امروز دين خود را به دين اسلام ادا نمود. خداوند به وسيله شمشير آخته و تيغ پرداخته او سركردگان و سرسپردگان قريش را از پاى در آورد.
لباس و سلاح پدرم و على را شستم ولى هنوز اين سوال در ذهنم باقى بود كه چرا پدرم اجازه نداد پيكر حمزه عليه السلام را براى آخرين بار ببينيم. بعد از ظهر همان روز براى جنگى كه روز بعد اتفاق افتاد داشتم اسلحه و آذوقه او و پسر عمويش- على عليه السلام- را فراهم مى كردم كه پاسخ پرسشم را خواستار شدم.
- فاطمه جان! در آن لحظه، ديدن بدن مثله شده و تكه پاره ى عموى گرانقدرم، تألم و تأثر عميقى در من پديد آورد و اين زخمى التيام ناپذير بود، نخواستم تو شاهد آن صحنه ى دلخراش باشى، و ببينى كه چگونه دشمنان خون آشام، جگر آن شير مرد روزگار را در آورده بودند. خدا انتقام عموى عزيزم را با ذوالفقار على عليه السلام خواهد گرفت.
كساى هفتم: خاطره ى خندق
همه ما از خرد و كلان و پير و جوان، در حال حفر خندق بوديم. راستش، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم وقتى خبر تهاجم وسيع دشمنان رنگارنگ اسلام را از نيروهاى اطلاعات و تجسسى خود دريافت كرد، اصحاب را با نداى جاويد «بلال» به مسجد فراخواند و با ايشان به شور و مشورت نشست. سلمان فارسى پيشنهاد كرد دور تا دور شهر را خندق بكنند و گفت كه اين حربه ى دفاعى در سرزمين پارسيان مدت هايى مديد معمول بوده است.
با وقت اندكى كه داشتيم دست به كار كندن خندق شديم. نفس هايمان از اين كار سخت و نفسگير به شماره افتاده بود. از طرفى تابش شديد خورشيد، خيسى لب هايمان را مى نوشيد و تشنه ترمان مى كرد و از سوى ديگر گرسنگى بر جانمان چنگ انداخته بود. با اين حال بايد به اندك توشه و آذوقه اى كه داشتيم قناعت مى كرديم. عده اى منجمله خود رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم براى اين كه گرسنگى را حس نكنند بر شكم خويش سنگ مى بستند!
در كشاكش تلاش و گرماگرم كوشش، فاطمه عليهاالسلام از دور پيدا شد؛ پدرش چند قدم ها به پيشواز او شتافت:
- درود خدا بر تو اى دخترم! چرا در اين گرماى سوزان از پناهگاهت بيرون آمده اى؟ اين جا كه جاى زنان نيست، زودتر به خانه ات برگرد!
- سلام خدا و بركاتش بر تو باد. پدرجان! داشتم براى فرزندانم نان مى پختم، طاقت نياوردم كه شما از آن محروم باشيد. بنابراين اين چند قرص نان را براى شما آورده ام.
پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم با خوشحالى، بركت خدا را گرفت و آن را ميان سربازان و رزمندگان اسلام تقسيم كرد و خود نيز لقمه اى ميل فرمود در حالى كه سه روز تمام لب به غذا نزده بود. آن روزها گذشت و فقط خاطرات تلخ و شيرين آن بر جا ماند اما چيزى كه برايم مهم بود اين كه بر اثر فداكارى ها و ايثارهاى همگانى بود كه با عده و عده كم بر دشمنان كثير و مجهز، چيره شديم، و همين نيروى ايمان و غيرت بود كه در تمامى پيكارها با كمترين تعداد شهيد، عده ى بيشترى از كفّار و منافقين را به درك مى فرستاديم. البته آرزوى همه، شهادت در راه خدا بود اما با نيروى ايمان و اعتقاد به خدا، هر سرباز اسلام از ده نفر جنگجوى دشمن شجاع تر بود. ياد آن روزهاى جهاد و شهادت به خير. آن ايام من هم يكى از سربازان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم بودم.
كساى هشتم: ازدواج تاريخى
پس از مهاجرت مسلمانان مكه به «مدينةالنبى» و حمايتى كه مسلمين آن جا يعنى «انصار» از ايشان به عمل آوردند، آرامشى نسبى حاصل شد و اين فرصتى بود تا پيامبر خدا دست به تأسيس «حكومت اسلامى» بزند و حاكميت دينى و سياسى را رسماً و راساً به دست گيرد. در اين زمان، فاطمه عليهاالسلام به نه سالگى رسيده بود. خواستگاران متعددى براى او نزد رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم آمده ولى هر يك به طريقى جواب رد شنيده بودند. پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم در پاسخ اكثر آن ها مى فرمود: كار فاطمه عليهاالسلام به دست خداى فاطمه عليهاالسلام است و هر چه او فرمايد آن خواهيم كرد. و قتى كه على عليه السلام به خواستگارى فاطمه عليهاالسلام آمد، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم موضوع را با دخترش در ميان نهاد فاطمه سكوت كرد و رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله سكوت او را دليل بر رضايت قلبى او گرفت، و چون خبر پذيرش على عليه السلام از سوى دختر پيامبر در شهر پيچيد، تعجب برخى از انصار برانگيخته شد، اما اكثريت پيروان پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم على- الخصوص مهاجرين كه به خلوص على عليه السلام آگاه و با فداكارى هايش آشنا بودند، دست تحسين و تشويق به هم زدند و اين وصلت را شايسته و بايسته دانستند. جبرئيل نازل شد و فرمود: اى پيغامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم! ما در آسمان اين دو را به عقد هم درآورديم تو نيز در زمين چنين كن.
خود رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم خطبه عقد را خواند. و چندى كه از عقد آن دو گل گلخانه محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم گذشت، زنان بيت رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم به فكر عروسى آن دو دلداده و دلبسته افتادند؛ دو دلداده كه عشق و محبتشان جلوه اى از عشق الهى بود.
پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم و على عليه السلام نشستند و در مورد جهيزيه صحبت نمودند، و چون على از مال و مكنت دنيا چيزى در بساط نداشت، به پيشنهاد پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم زره خود را فروخت. تنى چند از ياران رسول حق صلى اللَّه عليه و آله و سلم براى خريد عروسى رهسپار بازار شدند و در ازاى قيمت زره، جهيزيه اى براى فاطمه عليهاالسلام فراهم كردند كه در كمال سادگى و به دور از هر گونه افراط و تفريط بود؛ جهزيه اى كه سند موثق و مطمئنى است براى كسانى كه مى خواهند ازدواج آنان بر سنت رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم و آل پاك او باشد. نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم سفارش كرده بود كه عطريات زياد بخرند و مسؤولين خريد نيز به توصيه او عمل كردند.
مراسم جشن بر پا شد. على عليه السلام دعوت اكثر مهمانان را بر عهده داشت. وقتى كه پا به مسجد گذاشت، بسيارى از اصحاب دين را در آن جا مشاهده كرد. شرمش آمد كه بعضى را بر برخى ترجيح و تفوّق بدهد، لذا همه را دعوت نمود. غذا كم بود و ميهمان بسيار. پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم دعا فرمود تا در غذا بركت افتد و چنين شد، به طورى كه مهمانان همه سير خوردند و چيزى هم اضافه آمد كه به در خانه ى نيازمندان بردند و يا به دست محتاجان بدون خان و مان دادند!
فاطمه عليهاالسلام در ميان دختران و زنان، و در لباس عروسى همچون ستاره اى تابناك مى درخشيد. زنان نيز با رعايت شان و شؤون اسلام و در حد و حدود مسلمانى به دست افشانى و پايكوبى پرداختند كه اين هم نمونه اى عالى از سجاياى اخلاقى مسلمانان صدر اسلام است.
در پايان عروسى، پيامبر ظرفى آب خواست و آيه هاى روشن دو سوره آخر قرآن كريم را بر آب پاك ظرف سفالين قرائت فرمود. سپس قدرى از آب را در دهان مباركش مزمزه كرد و به ظرف برگردانيد. آن گاه، دخترش را در سمت چپ و دامادش را در سمت راست خود نشاند. پس از اين كه خاتم رسولان دو بازوى رسالت و امامت را در مقام واقعى و مرتبه حقيقى خود قرار داد، قدرى آب بر بدن عروس و داماد پاشيد و در حقشان دعا فرمود:
- خدايا! همچنان كه مرا از ناپاكى و پليدى پاك و منزه گردانيدى، ناپاكى و و پليدى را از اين دو نيز دور گردان و به خوبى پاكيزه شان كن!
سپس كنار در ايستاد و سفارشى تاريخى را براى مرتبه اى ديگر بيان فرمود:
- خداوند، شما و نسل و ذريّه شما را پاك و پاكيزه گردانيده است. من با هر كس كه با شما در صلح و دوستى باشد در صلح و صفايم و با دشمنان شما دشمنم.
سپس فاطمه عليهاالسلام را بر شترى سوار كردند كه زمام آن را سلمان فارسى در دست داشت. در آن روز بزرگ، مشايعت كنندگان، خوشبخت ترين عروس دنيا را به خانه بخت و اقبال خدا خواسته بردند و شب هنگام به خانه هاى خود مراجعت كردند.
از آغاز شب ساعاتى گذشته بود، اما همچنان كمر لرزان شعله اى فروزان كه بر در سراى كبريايى على عليه السلام آويخته بودند در رقص و رستاخيز بود.
كساى نهم: شبيه پدرم
در مراسم عروسى دختر بزرگوار پيامبر بزرگ اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم، من هم به همراه دوستانم ميهمان رسول عاليقدر خدا بوديم. زمانى كه عروس را به خانه داماد مى بردند ما نيز در معيّت او بوديم.
در شب عروسى صداى ناله سائلى برخاست. درخواست او يارى كسى بود كه از برهنگى برهاندش و مخاطب او خاندان رسالت بود. فاطمه عليهاالسلام تا خواهش آن محتاج را شنيد در ذهنش گذشت كه پيراهن وصله دارش را به او بدهد. فاطمه جز همان لباس وصله دار و لباس عروسى، لباس ديگرى نداشت. بلافاصله آيه اى از سوره ى آل عمران را به ياد آورد: به مقام نيكان نخواهيد رسيد مگر آن كه از آنچه دوست مى داريد انفاق نماييد. با مرور اين آيه ى مباركه فاطمه عليهاالسلام پيراهن عروسى خود را كه پدرش چند روز قبل به ميمنت و مباركى ازدواج برايش خريدارى كرده بود به سائل بخشيد و او را خرسند نمود.
به خاطر اين گذشت و ايثار، همان شب، به دستور خدايم پيراهنى از سندس سبز بهشتى براى فاطمه آوردم كه بر اثر نور خيره كننده اش، زنان كافره اسلام آوردند. فرداى آن شب پرشكوه كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم به ديدن دخترش آمد مسأله انفاق پيراهن عروسى را نيز پيش كشيد:
- فاطمه جان، مى خواهم بدانم چرا پيراهن نو و تازه ات را انفاق و احسان كردى؟ - براى اين كه خواستم شبيه پدرم باشم. يادت مى آيد يك بار تنها تن پوشت را به محتاجى برهنه و بينوا بخشيدى؟!
در اين زمان خدا مرا فرستاد كه بر رسولم نازل شو و بر او و زهرا، سلام برسان و بگو كه فاطمه عليهاالسلام هر چه بطلبد ما به او مى دهيم. اين را به احمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم گفتم و او هم سخن خدا را به فاطمه اش عرضه كرد و اين بانو نيز عرض فرمود: هيچ نمى خواهم جز توفيق خدمتش و بقاى رحمتش را در دارالسلام. آن گاه محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم هر دو دست را به سوى خدايش بلند كرد و دعايى فرمود كه دخترش نيز بر آن «آمين» گفت:
- خدايا، پيروان مرا بيامرز و ببخش!
- آمين، يا رب العالمين!
ببينيد، جايى كه جهان آن جاست و جان جانان اوست و در دروازه ى رحمتش گشوده و باز است، طلب آمرزش براى شيعيانشان مى كنند و اين نهايت دلسوزى و شفقت پيامبر و دختر اوست در حق آن جماعت و همه ى امّت كه اكثر اينان و حتى خيلى از نزديكانشان ايشان را آزردند. يك روز كه خدا ايثار او را در حق مردمان و در هدايت ايشان ديد، مرا فرمود كه اى جبرائيل! به رسولم ندا ده كه چرا اينقدر خودت را براى هدايت گمراهان به رنج و زحمت و حتى فلاكت مى افكنى!؟ به هر حال من- بعنوان يكى از فرشتگان الهى- آن حضرت و خاندان بزرگوارش را گل سرسبد صد و بيست و چهار هزار رسول خدا و ذريه ى آنان مى دانم؛ پيامبرانى كه همه را يك به يك، به نيكويى مى شناسم.
كساى دهم: اشك پيامبر
مراسم ساده اى در كمال صفا و صميميت برگزار شد و دختر پيامبر خدا را به خانه بخت- منزل حضرت على عليه السلام، پسر عموى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم و سلم- بردند. در چهره حاضران، لبخندى از خوشحالى و خرسندى پيدا بود؛ چون به خواست خدا توانسته بودند دستان پر مهر فاطمه عليهاالسلام را در دستان گرم على عليه السلام بگذارند تا اين دو عزيز خدا، سرنوشت مشتركى را آغاز نمايند.
پس از اين كه مراسم خاتمه يافت، همگان به اشاره نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم قصد مراجعه به منزل خود نمودند؛ اما «اسماء»- يكى از شاگردان فرزانه و فرهيخته مكتب آسمانى اسلام- اندكى تامّل و تاخير نمود تا پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم متوجه منظور او شود.
يا رسول اللَّه! اگر اجازه فرماييد من شب زفاف را نزد دخترت بمانم!
پيامبر با سكوت معنى دارى، اسماء را بر آن داشت تا آنچه در خاطر دارد و سال هاست آن را در اندرون دل محفوظ داشته است، باز بگويد:
- اى رسول خدا! زمانى كه در مكه معظمه، رحلت خديجه مكرمه عليهاالسلام فرارسيد من بر بالين آن بانوى فداكار حاضر بودم، ديدم در حال گريستن است، سبب گريه اش را پرسيدم و او اشك ريزان درد دلش را با من در ميان نهاد:
- فاطمه دختر عزيز من است و مى دانى كه زنان در شب زفاف نيازمند زنى از نزديكان و محارم خود هستند تا اسرار نهانى خود را به او باز گويند. به تنهايى فاطمه عليهاالسلام در آن شب مى گريم.
در حالى كه مى دانستم خود آن بانو به جهت آن كه روزهاى سخت بعد از ازدواجش از جمله در شب عروسى و زمان وضع حمل، تك و تنها ماند، لذا از تنها ماندن دخترش بيم دارد، عرض كردم: بانوى گرامى! اگر تا آن روز من زنده ماندم حتما در خانه فاطمه عليهاالسلام خواهم ماند و تنهايش نخواهم گذاشت.
با شنيدن اين جمله، آن ماجراى خاطره انگيز و ملال خيز در ذهن رسول خدا تداعى و اشك پاك پيامبر عليهاالسلام بر گونه هاى مباركش روان شد. به ياد خديجه- همسرى كه هرگز فداكارى هايش از خاطرها نمى رود- گريست. سپس در حق من دعا فرمود و بعد به طرف خانه اش روان شد در حالى كه از پس قطرات اشك، تصوير لرزان پيامبر حق صلى اللَّه عليه و آله و سلم را مى ديدم.
كساى يازدهم: فقر على
سه روز از ازدواج من و على عليه السلام گذست. در اين مدت خيلى ها به ديدنمان آمده، پيوند و وصلتمان را تبريك و شادباش گفتند، اما برخى نيش و كنايه ها هم ناراحتم نمود. براى اولين بار پس از ازدواجمان كه پدرم به ملاقات ما آمد، از حال و احوالم پرسيد:
- الحمداللَّه خوب و خوشم!
- دخترم! شوهرت را چگونه يافتى؟ - او بهترين شوهر است جز آن كه، برخى زنان قريش كه به ديدن من مى آيند، بطعنه و تمسخر مى گويند: پدرت تو را به مرد فقيرى شوهر داده كه دستش از مال و منال دنيا خالى است.
- دخترم! نه پدرت فقير است و نه شويت. فاطمه جان! همه ى گنجينه هاى طلا و نقره ى زمين را بر من عرضه كردند ولى من نعمت هاى آخرت را كه در پيشگاه با عظمت پروردگار است، بر مال و اموال دنيا ترجيح دادم و آن را برگزيدم. دخترم!شوهرت زودتر از همه اسلام آورده، دانشش از همه افزون تر، در شجاعت بى نظير است و در حلم و بردبارى هم كسى به پاى او نمى رسد. عزيزم! مبادا على عليه السلام را نافرمانى كنى!
پس از اين نصايح فصيح و دلگرم كننده، آرام گرفتم. پدرم بعد از آن نزد فرزند برومند ابوطالب رفت:
- نسبت به همسرت مهربان باش كه او پاره تن من است!
سال ها به خير و خوبى، در كمال صفا و صداقت به سر برديم در حالى كه فقر على عليه السلام را ارزشى براى اين مرد ارزشمند مى شمردم؛ مردى كه از نوجوانى براى در هم كوبيدن معيارها و تفرعن جاهلان با پدرم متحد شد. يك بار شوهرم در حضور جمعى گفته بود: به خدا سوگند از آن روز كه رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم ما را به صلح و صفا امر فرمود، تا به حال كارى نكرده ام كه فاطمه را به خشم آورم و او را بر هيچ كارى مجبور ننموده ام و او نيز با من چنين رفتار كرده است. به راستى هر وقت به فاطمه عليهاالسلام نظر مى افكنم غم و اندوهم زدوده مى شود.
آرزومندم كه شيعيان ما نيز چنان كنند كه پدر امت را از خود شاد و راضى نمايند. در اين صورت اهل بيت او نيز پيروان و شيعيان آن پيامبر بزرگ را شفاعت خواهند نمود تا در عبور از پل صراط به سوى حوض كوثر، ايشان را هدايت و حمايت نمايند. ان شاء اللَّه تعالى!
كساى دوازدهم: زيباترين زينت
رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم هراز چند گاهى اصحاب خويش را با پرسشى نغز و پر مغز مى آزمود و به حول و قوه الهى من هماره پاسخى كه در خور سوال او بود ارائه مى دادم. يك روز كه در «مسجد النبى صلى اللَّه عليه و آله و سلم» خدمت حضرتش بوديم رو به ياران كرد و فرمود:
- آن چيست كه از براى زنان زيباتر و بهتر از هر چيز ديگرى است؟ هر كس بر پايه ى دانش و درايت خود، و به فراخور درك و دريافت خويش جوابى داد،اما از آنچه كه مورد نظر آن حضرت بود كلمه اى بيان نشد و حرفى به ميان نيامد.قرار شد كه افراد، بيش تر تفكر و تفحص نمايند. بعد از آن كه پراكنده شديم و هر كس در پى كار خود رفت، نزد همسرم فاطمه عليهاالسلام شتافتم و آنچه در مسجد بين رسول اللَّه و اصحاب رفته بود، باز گفتم و نظر او را خواستم:
- على جان! زيباترين زينت زنان آن است كه مردان بيگانه را نبينند و اجنبى هم ايشان را نبيند.
پس از نماز مغرب همان روز، چيزى كه از بهترين زنان دنيا آموخته بودم به پيامبر منتقل نمودم و ايشان را شادمان ساختم.
- احسنت على جان! بگو بدانم چه كسى اين پاسخ زيبا را به تو ياد داده است؟!
- مولاى من! اين جواب ارزنده از دخترت- فاطمه- است.
- الحق والانصاف كه فاطمه پاره تن من است!
كساى سيزدهم: زكريا و مريم
قيلوله اى كردم و چون بيدار شدم از فاطمه عليهاالسلام غذا خواستم اما مثل اين كه خوراكى در خانه نبود.
- به خدا سوگند! امروز چيزى كه گرسنگى تو را بر طرف سازد در خانه نداريم. دو روز است غذايى جز همان كه برايت آوردم در خانه نداشتيم و من تو را بر خود و بر فرزندانم مقدم مى داشتم!
- فاطمه جان! چرا به من نگفتى تا براى شما چيزى تهيه نمايم؟!
- از خداى خود شرم داشتم تو را به تدارك چيزى تكلف كنم كه قدرت آن را نداشته باشى!
از خانه بيرون آمدم، دينارى قرض كردم تا چيزى براى اهل و عيال خانه بخرم. هوا بسيار گرم بود، طورى كه بر اثر تعريق شديد، لباس به تن مى چسبيد. در اين حال اتفاقا «مقداد» را ديدم كه حرارت آفتاب، رنگ رخسارش را دگرگون كرده بود.
- چه چيز تو را در اين شدت شرجى و حدّت حرارت از خانه بيرون كشيده است؟ - نپرس مولايم! مرا به حال خود بگذار و بگذر!
- برادر! روا نمى بينم و بجا نمى دانم كه حال و احوال خود را از من پنهان و پوشيده بدارى.
غم و اندوه چنان در صورتش موج مى زد كه ياراى جواب نداشت. سوالم را تكرار كردم. آهى جانسوز از جگر سوخته اش برآورد، دستى بر سرش كشيد، گره از پيشانى گشود و به حرف آمد:
- سوگند به آن كه محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را به نبوت و تو را به وصايت او برگزيده، چيزى جز تنگدستى و تنگى روزى مرا به اين حال و روز نينداخته است. گريه و بى قرارى خاندانم را از شدت گرسنگى نتوانستم تحمل كنم و از خانه بيرون آمدم.
اشك از ديدگان هر دو نفرمان جارى شد. درد نهانى خود را فاش نساختم مبادا يك دينارم را نگيرد. وقتى كه او را به خدا سپردم و راه افتادم، قطرات اشك بر صورتم آرام آرام مى لغزيد، طورى كه حركت آن را حس مى كردم. خود را به مسجد رساندم، نماز ظهر را خواندم و همچنان ماندم تا نماز عصر و مغرب را پشت سر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم به جاى آوردم. نماز و دعاى امام جماعت كه تمام شد، مصافحه نموديم و چون اندكى از ازدحام نمازگزاران كاسته شد و خانه خدا روى به خلوت نهاد، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم خود را به من رساند:
- پسر عموى عزيزم! در خانه غذايى دارى تا شب براى شام نزد شما بيايم؟ از سر شرم و آزرم، سر خجلت به زير انداختم. آيا بايد و پيغمبر خدا را بر سر سفره خالى و خوان بى نان خانه ام دعوت مى كردم؟ پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم كه به الهام وحى بر همه چيز علم و اطلاع داشت، هنوز اصرار و ابرام مى فرمود:
- يا اباالحسن عليه السلام! چرا چيزى نمى گويى؟ اگر ندارى كه برگردم و الا همراهت بيايم؟ با كمال اشتياق دعوتش كردم. وقتى كه وارد خانه شديم، فاطمه عليهاالسلام در مصلاى خود مشغول عبادت بود در حالى كه پشت سرش يك سينى بزرگ پر از غذايى گرم قرار داشت، كه بخارى به آرامى از آن برمى خاست و بويى شامه نواز، از آن به مشام مى رسيد.
- سلام بر تو اى دخترم! ان شاءاللَّه، اطاعت و عبادتت مقبول و مرضى درگاه احديت باشد!
- سلام و صلوات خدا و فرشتگان بر تو باد. عبادات تو نيز همچنين، پدر جان!
- فاطمه جان، چگونه روز خود را به شب رساندى؟ آيا طعامى داشتى؟!
- به خوبى، پدر جان! آرى آرى!
- عزيزم! مگر تو به من نگفتى كه دو روز است، چيزى نخورده اى؟!
- على جان! درست گفتم.
- پس اين غذايى كه خوشبوتر از آن را استشمام نكرده ام، از كجا آورده اى؟!
قبل از اين كه همسرم جوابم را بدهد، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم دست مباركش را بر شانه ام نهاد، فشار داد و جوابم را به نيكى فرمود:
- اين غذا به جاى همان دينارى است كه به خاطر خدا دادى! اين طعام، مائده اى از جانب خداى رزاق است!
در اين هنگام گريه ى شوق، گونه هاى ابوالقاسم صلى اللَّه عليه و آله و سلم را گلگون تر نمود. در همان شور و حال رضامندى، هر دو نفرمان را مورد خطاب قرار داد:
- خداوند عزيز، تو را همانند زكريا عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام را مثل مريم عليهاالسلام- دختر عمران- گردانيده است.
كساى چهاردهم: ملاقات مختصر
هر گاه پدرم قصد سفر داشت، بعد از همه با من خداحافظى مى كرد و راه مى افتاد و چون در مقصد، كارش را تمام مى كرد، هنگام برگشت، از ميان خاندان خويش، با نخستين فردى كه ديدار مى نمود من بودم. يك روز با سلام و صلوات، ايشان را راهى مسافرتى نموديم. فرداى آن روز از گشايشى كه چندى قبل حاصل شده بود، براى خودم يك دستبند، و يك گردنبند و دو گوشواره خريدم، و براى درب خانه نيز پرده اى تهيه كردم.
پدرم، پس از خاتمه مسافرتش، موقع مراجعت به شهر و ديار خود مثل هميشه يك راست به ديدن من آمد، اما بر خلاف هميشه پس از اندكى توقف، بلافاصله به سوى مسجد خويش رفت. از ملاقات مختصر ايشان برايم شبهه اى نماند كه چيزى او را دلگير نموده است بعد از لحظاتى فكر كردن به همه چيز پى بردم خيلى زور همه آنچه خريدارى كرده بودم، جمع كردم، دست كسى دادم و گفتم: نزد پدرم برو، اين ها را به ايشان بده و بگو كه در راه خدا صدقه بدهد.
ساعاتى بعد، شويم- على عليه السلام- و آن كه پيك ميان من و پدرم بود خبرم دادند كه رسول خدا، سه مرتبه در حقم فرمود است: «پدرش به فدايش باد!»
كساى پانزدهم: بهره دنياداران
فاطمه زهرا عليهاالسلام از رسول گرامى خداوند ذوالجلال، انگشترى خواست.
- دخترم! چيزى يادت مى دهم كه بهتر از متاع دنيوى باشد. نماز شب را كه به پا داشتى از خدايت انگشترى طلب كن تا خواهشت روا شود.
فاطمه عليهاالسلام تا نماز را به جاى آورد، هاتفى او را صلا در داد:
- آنچه خواسته اى در «مصلّى» و زير محراب توست.
زهرا عليهاالسلام جاى نماز را بلند كرد و انگشترى از ياقوت مشاهده كرد آن انگشتر، بسيار زيبا و پر قيمت خوشحال و مسرورش ساخت. همان شب در خواب ديد كه به بهشت درآمده است. پيش روى خود سه قصر مجلل و با شكوه ديد كه مى گفتند: از براى توست. فاطمه عليهاالسلام وارد يكى از آن ها شد و پس از گشت و گذار در آن قصر، تختى سه پايه، توجه او را به خود جلب نمود علتش را پرسيد:
- صاحب اين تخت از خدا انگشترى خواست، از پايه ى چهارم اين تخت خواسته اش را ساختند و بدو دادند، لذا اين تخت سه پايه دارد!
صبح روز بعد آنچه رخ نموده بود با رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم در ميان نهاد و تعبير خوابش را خواست:
- دخترم، دنيا بهره ى دنياداران است و آخرت از آن شما.
سپس از دخترش خواست تا انگشتر را سر جايش بگذارد. فاطمه عليهاالسلام چنين كرد و چون به خواب شد همه چيز را چنان ديد كه شب پيش مشاهده كرده بود، الا تخت قصر كه بر چهار پايه، پايدار و استوار بود. پرده خواب را كنار زد و سجده شكر به جاى آورد.
كساى شانزدهم: انار بهشتى
روزى بانوى عصمت- فاطمه معصومه عليهاالسلام- حالش دگرگون؛ شد طورى كه او را به بستر بيمارى كشاند. على عليه السلام از همسرش پرسيد:
- عزيزم! هر چه ميل دارى بفرما تا برايت مهيا سازم!
آن معدن حيا و عفت فرمود: اى پسر عموى عزيز! چيزى از شما نمى خواهم. على عليه السلام اصرار فرمود و فاطمه باز امتناع ورزيد:
- على جان، پدرم به من سفارش كرده است كه از شويت هرگز چيزى مخواه، مبادا كه او را ممكن نباشد و از تو خجالت بكشد!
- زهرا جان! تو را به حقم قسم مى دهم آنچه به خوردنش تمايل دارى طلب نما.
- حالا كه سوگندم دادى، مى گويم: اگر انارى يافتى برايم بياور!
امير حق در بازار هر چه جست نشانى از انار نيافت. مى گفتند، فصلش گذشته است. تا اين كه يك نفر خبر داد چند روز قبل از طائف براى «شمعون»، مقدارى انار آورده اند. حضرت نزد اين يهودى شتافت:
- دير آمده اى، چون همه را فروختم.
- برو خانه را تفحص كن شايد باشد!
- من از خانه ام مطلعم. انارى در خانه موجود نيست.
همسر شمعون كه از پشت در اين گفتگو را مى شنيد پيش آمد:
- من دانه اى انار ذخيره كرده ام، اما آن را براى مريض تو ترجيح مى دهم.
على عليه السسلام آن را خريد و خوشحال و شادمان از اين كه بعد از مدت ها همسر مهربانش چيزى از او درخواست نموده و او با حسن اقبال، خواسته همسرش را برآورده ساخته است، به طرف خانه محقرش به راه افتاد.
در ميانه راه آه و فغانى ضعيف و ناله اى غريب، اميرالمومنين عليه السلام را به داخل خرابه اى كشاند. ناله ى دردناك از حنجره ى خشكيده ى پيرمرد بينوا و بيمار برمى خاست كه سر به بستر خاك نهاده بود. حضرت، احوالش را پرسيد:
- اى جوان، الهى كه دادار آسمان و دارنده زمين عمرت دهد و به دادت برسد. مريض احوال و بى كس و كارم و هيچ كسى به فريادم نمى رسد. اگر آن انارى كه در دست دارى به من بدهى دعايت مى كنم تا در سنين پيرى دادرسى داشته باشى و به درد تنهايى و بى كسى مبتلا نگردى.
على عليه السلام نيمى از انار بدو داد و نيم ديگر را براى بيمار خود نگه داشت. پيرمرد با ولع تمام، سهم خود را خورد، نيمه ى ديگر را هم مطالبه نمود و خيلى زود به خواسته اش دست يافت. مولاى متقيان از اين كه دست خالى نزد همسرش برمى گردد حيا كرد كه وارد خانه شود. از شكاف در، اندرون را نگريست تا ببيند فاطمه عليهاالسلام خواب است يا بيدار. با تعجب ديد كه پيش روى وى طبقى پر از انار درشت نهاده است و او مشغول تناول آن است!
خوشحال شد و دانست كه طبق انار از اين عالم نيست.
- فاطمه جان! در چه احوالى؟ - اى پسر عمو! چون تشريف بردى، عرق صحت كردم و حالم رو به بهبودى گراييد. در اين حال در منزل به صدا در آمد. «فضه» در را گشود.
شخص دق الباب كننده به فضه گفته بود كه اميرالمومنين عليه السلام اين را براى فاطمه عليهاالسلام فرستاده است!
اين دو بزرگوار با تبسم به روى زيباى همديگر نگريستند. لحظه اى بعد يك انار بهشتى به روى خندان على ولى اللَّه لبخند مى زد.
كساى هفدهم: دخترم يا دامادم؟
پس از نماز ظهر با يكى از صحابه به ديدن همسايه ى او رفتيم. آن مرد در نهايت فقر و فلاكت، روزگار مى گذرانيد وى زمانى كه مال و منالى داشت، جمعى از كفار گرداگردش مى چرخيدند، اما از زمانى كه آسيابش از دور افتاده بود، تك و تنها رهايش كرده بودند. او كسى بود كه چند سال قبل مرا بى حرمتى كرد، اما سكوت اختيار كردم و امروز به تلافى آن حركت زشت او، مقدارى غذا و مشتى دينار و درهمى چند برايش بردم! وقتى كه ديدم عرق شرمندگى بر صورتش نشسته، دلدارى اش دادم و زود برخاستم. مى دانم كه او چند روز ديگر براى اولين بار پا به مسجد خواهد گذاشت.
پس از عيادت از اين بيمار، به قصد ديدار دختر عزيزم و خانواده ى گرامى اش به طرف خانه ى آنها شتافتم. سه مرتبه با صداى بلند و رسا، اهل خانه را صلا در دادم.
- بفرماييد رسول مكرم اسلام، بفرماييد!
صداى پر صلابت مرد خانه- همان كسى كه پيش از بعثتم و پس از آن نيرومندترين و ناب ترين ياور در انجام رسالتم بوده است- مثل هميشه دلم را تسكين داد. تا وارد منزلشان شدم، از احوال و اوضاعشان پرسيدم. على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام نيز با هم نشسته، مشغول دستاس كردن جو بودند، از حالم پرسيدند. پيش تر رفتم:
- كداميك بيشتر خسته ايد، دخترم يا دامادم؟ - يا رسول اللَّه! فاطمه.
- جاى دخترم نشستم و در دستاس كردن كمكش كردم.
كساى هيجدهم: جامه ى نور
دختر يكى از تجّار ثروتمند يهود، ازدواج مى كرد. تمامى اعيان و اشراف در اين جشن كه با شكوه تمام برگزار مى شد، دعوت شده بودند. زنانى در كمال جمال، با جاه و جلال، مجلس را غرق در غرور و افاده كرده بودند، و هر كه را جامه ى جاهليت قيمتى تر بود او را قدر، بيشتر و قرب، افزون تر مى نهادند. در اين بين، ميان برخى از زنان پچ پچى درگرفت كه گرچه حرف و حديث همه يكى بود اما آتش توطئه از اجاق دخترى زبانه مى كشيد كه فاخرترين لباس ها را بر تن داشت:
- چقدر خوب است كه دختر محمد را نيز دعوت كنيم تا فقر و فلاكت او را به رخش بكشيم، هم تفريح است و هم تماشا!
با اين هدف جاهلى، فاطمه عليهاالسلام را نيز به مراسم شعف و شادى خويش فراخواندند. آيا فاطمه عليهاالسلام از اين كه لباسش كهنه و مندرس باشد خجالت خواهد كشيد؟ ابداً، اما او هرگز تمسخر و تحقير را نخواهد پذيرفت. از آنجا كه خداوند عزيز و عظيم، هيچ گاه اهل اين خاندان را ذليل و زبون نمى كند، جبرئيل عليه السلام را بر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم نازل فرمود. اين فرشته ى نيك سرشت، از بهشت،