در حال بارگذاری؛ صبور باشید
منبع :
دوشنبه

۱۶ خرداد ۱۳۹۰

۱۹:۳۰:۰۰
48201

شاعران قبیله نور (قسمت دوم)

فصل ششم: رفتار شاعر با خلفا خلافت فاسقان بسياري از عباسيان و هواداران ساده لوحشان كه از سياست هاي شيطاني مأمون سردر نمي آوردند, خيال مي كردند به راستي مأمون مقام ولاي

فصل ششم: رفتار شاعر با خلفا
خلافت فاسقان
بسيارى از عباسيان و هواداران ساده لوحشان كه از سياست هاى شيطانى مأمون سردر نمى آوردند, خيال مى كردند به راستى مأمون مقام ولايتعهدى را به حضرت امام على بن موسى الرّضا واگذار نموده و خلافت را از بنى عباس به آل على منتقل كرده است! اين بود كه به عنوان اعتراض به مأمون و حفظ خلافت غاصبانه بنى عباس, در بغداد جمع شدند و با ابراهيم بن المهدى عباسى معروف به (ابن شكله) كه برادر هارون الرّشيد و عموى مأمون بود, براى خلافت بيعت كردند. ابن شكله مردى فاسق, مُطرِب و در نواختن ساز بربط استاد بود و با مطربان و موسيقيدان هاى معروف و فاسد بغداد همچون (مُخارق), (زلزل) و (مارق) همنشين و هم پياله بود و عمر خود را در لهو و لعب و فساد و فِسق مى گذراند.
وقتى دعبل از بيعت مردم با آن فاسق مطّلع شد, به هجو او و كسانى كه با او بيعت كرده بودند, پرداخت:

•    … نَعَرَ ابْنُ شَـكْلَةَ بِـالْعِـراقِ وَأَهْـلِهِ
•     فَهَفا اِلَيْـهِ كُـلُّ أَطْلَس مائِقِ
•    اِنْ كانَ اِبْراهِيمُ مُضْطَلِعاً بِها
•     فَـلْتَـصْلُحَنْ مِنْ بَعْدِهِ لِمُخارِقِ
•    وَلْتَصْلُحَنْ مِنْ بعد ذاكَ لِزَلْزَلٍ
•    وَلْتَصْلُحَنْ مِـنْ بَـعْدِهِ لِلْمِارِقِ
•     أنّى يَكُونُ؟ ولَيْسَ ذاكَ بِكِائِنٍ
•    يَرِثُ الْخِلافَةَ فاسِقٌ عَنْ فاسِقِ
ابن شكله (ابراهيم بن مهدى) در ميان مردم عراق بانگ برآورد و هر احمقى به سويش شتافت! اگر ابراهيم بن مهدى از عهده خلافت برآيد, پس از او, خلافت نصيب دوستِ مطربش (مخارق) خواهد شد.
و بعد از مخارق, خلافت با (زلزل) و (مارق) مصالحه خواهد كرد! خدا نكند چنين باشد كه خلافت را فاسقى از فاسقى ديگر به ارث ببرد!
خليفه اى كه مطرب بود
سپاهيان ابراهيم بن مهدى (ابن شكله) به خاطر كاهش حقوقشان از طرف خليفه, در بغداد اعتراض كرده بودند و اعتراض آنان خطرى براى خلافت ابراهيم بن مهدى بود. دعبل اين فرصت را مغتنم شمرد و باز خليفه مطرب ولاابالى را هجو كرد:

•    يامَعْشَرَ اùَجْنادِ لاتَقْنَطُوا
•     وَأرْضَوْا بِما كانَ وَلاتَسْخَطُوا
•    فَسَـوْفَ تُعْطُـونَ حُنَيْنِيَّـةً
•    يَلْتَذُّهَـا اùَمْـرَدُ وَالأَشْمَـطُ
•     وَالْمُعْبَدِيّـاتُ لِقُـوّادِكُـمْ
•    لاتَدْخُـلُ الْكِيسَ وَلاتُرْبَـطُ
•     وَهِكَـذا يَـرزُقُ أَصْحابَهُ
•     خَـلِيفَـةٌ مُصْحَـفُـهُ الْبَرْبَـطُ
•    بَيْعَـةُ اِبْراهِيمَ مَشْؤُومَـةٌ
•    يُقْتَـلُ فِيهَا الْخَلْـقُ أَوْ يُقْحَـطُ (1)
اى گروه سپاهيان! نوميد مباشيد و بر آن چه از طرف خليفه مى رسد, رضا دهيد و خشمگين نشويد! به زودى آهنگ هاى حُنَيْنى(1) كه پير و جوان را بر سر شوق آوَرَد, ارزانى شما خواهد شد! براى فرماندهان شما هم آهنگ هاى مُعبَدى(1) نواخته خواهد شد.
آرى, خليفه مطربى كه مصحفش ساز بربط باشد, عطايش به سران سپاه بيش از آن نخواهد بود! آه! بيعت با ابراهيم بن مهدى چه بيعت شوم و ناميمونى بود كه مردمان را گرفتار مرگ و مير و گرسنگى كرد.
نكته ظريف و كنايه نيشدارى كه در اين شعر به چشم مى خورد, جالب است. دعبل ابتدا در چند بيت, اوضاع سپاه خليفه و ضعف اخلاقى و سياسى خليفه را در قالب طنز و هجو تصوير كرده و با كنايه سپاهيان را دعوت به آرامش و رضايت و تحمّل وضع موجود نموده است, ولى در بيت آخر, مردم را در بروز اوضاع نا به سامان اجتماعى و اقتصادى عراق, شريك دانسته و بيعت آنان با خليفه نالايق و بى قيد را عامل اصلى آن همه فجايع شمرده است.
اين ويژگى شعر دعبل, بلكه همه شاعران اصيل و آگاه شيعه در طول تاريخ بوده كه تنها خلفا و ظالمان را عامل تضعيف و مظلوميّت خاندان پيامبر وغصب خلافت على و حادثه كربلا و تنهايى و غربت ائمه و بدبختى و محروميت مردم ندانسته, بلكه بى اعتنايى و سهل انگارى و جهل و ناآگاهى و محافظه كارى مردم در هر دوره را نيز عامل حاكميت غاصبان و ظالمان و پديد آمدن بسيارى از مصيبت ها شمرده اند و واقعيت نيز همين است.
با مأمون
قصيده (رائيه) دعبل كه در مدح و مرثيه امام رضا و هجو بنى العباس ـ به ويژه هارون الرشيد ـ سروده شده بود, به گوش مأمون نيز رسيد. مأمون از اين جهت عصبانى بود. و چون در سال 204هـ.ق. از مرو به بغداد نقل مكان كرد و در مركز جور و ستم اسلاف غاصب خويش, بر تخت خلافت نشست, دعبل در بغداد بود و بى اعتنا به دستگاه خلافت و صاحبان قدرت, مى زيست. روزى مأمون, افرادى را به دنبال شاعر فرستاد و پيام داد: خليفه از گذشته تو چشم پوشيده و امان داده است. به دربار بيا! فرستادگان دربار, دعبل را پيدا كردند و به حضور مأمون بردند. دعبل همچنان به جاه و جلال مأمون بى اعتنا بود. مأمون نگاهى به شاعر انداخت و گفت: (قصده رائيه را بخوان!) دعبل, سرودن چنين قصيده اى را انكار و از وجود آن اظهار بى اطلاعى كرد! مأمون فهميد كه دعبل نمى خواهد قصيده اش را بخواند. گفت:
(همچنان كه تو را به جان امان دادم, از جهت آن قصيده هم امان مى دهم. بيم نداشته باش و شعرت را بخوان).
دعبل بى درنگ شروع به خواندن قصيده رائيه كرد. وقتى او شعرش را خواند, مأمون چنان منقلب شد كه عمامه اش را از سر برداشت و به زمين زد و نسبت به جفا و جورى كه به اهل بيت رفته بود, اظهار پشيمانى و تأسّف كرد و گفت:
(سوگند به خدا كه راست گفتى اى دعبل!)(1) البته ممكن است, اظهار پشيمانى و تصديق سخن دعبل و امان دادن به او, يكى از بازى هاى مأمون بود و مى خواست دل شاعر اهل بيت را با ريا كارى به دست آورد و از هجو او در امان باشد, ولى دعبل آگاه تر از آن بود كه فريب خليفه ظالم و قاتل امام را بخورد! گرچه بسيارى از رفتارها و برخوردهاى متقابل دعبل و مأمون در تاريخ نقل نشده, امّا شعرى از دعبل مانده كه نشان مى دهد مأمون مدام در پى آزار و اذيّت شاعر دل سوخته آل على بود و همچنين حاكى از اين حقيقت است كه مأمون نتوانست دعبل را به خود نزديك كند.
ترجمه ابياتى از قصيده رائيه را در اين جا مى آوريم:
آيا مأمون با من همچون مردم نادان رفتار مى كند؟ مگر ديروز سربريده برادرش محمّد را نديد؟!(1) اى مأمون! من از قومى هستم كه شمشيرهايشان برادرت را كشت و تو را بر سرير خلافت نشاند! همان قومى كه طلسم گمنامى ات را شكست و از خاك مذلت رهايت كرد! [همان قوم هنوز هم هستند و مى تواند تو را به سرنوشت برادرت دچار كند!](1)
چهل سال چوبه دار بر دوش
روزى (ابو اسحاق ابراهيم بن المدبر) كه از شاعران معاصر دعبل بود و بعدها وزير معتمد عباسى شد, با دعبل نشسته بود و در باره شعر و شاعرى گفت و گو مى كردند. رو به دعبل كرد و گفت:
اى دعبل! تو مرد بسيار شجاع و دليرى هستى, زيرا اين تويى كه خطاب به خليفه مقتدر زمان, مأمون عباسى, گفته اى: من از قومى هستم كه شمشيرهايشان برادرت را كشت و تو را بر تخت حكومت نشاند! دعبل نگاهى به ابواسحاق كرد و گفت:
اى ابو اسحاق! مرا از دشمنان حق و حقيقت هرگز باكى نيست! چهل سال(1) است چوبه دارم را به دوش مى كشم و كسى را نمى يابم مرا در راه حق بردار آويزد! پس چرا بايد از مأمون و ديگران بترسم؟(1)
فـدك
فدك در تاريخ اسلام, قصه غم انگيزى دارد.(1) سرزمين فدك مِلك شخصى پيامبر اكرم ْ بود و به دخترش, حضرت فاطمه زهراے بخشيده بود. پس از رحلت آن حضرت, سياست بازان تشنه خلافت و حكومت, فدك را به زور و دشمنى از دخت رسول اللّه گرفتند! از آن پس همچنان در اختيار غاصبان و زورمندان بود. عمر بن عبدالعزيز اموى, آن را به فرزندان فاطمه ے پس داد. پس از مرگ عمر بن العزيز, باز فدك از چنگ فرزندان اهل بيت ربوده شد, تا اين كه در سال 210هـ.ق. مأمون عباسى بنا به اقتضاى سياست و كاستن از ننگ رسوايى خود, به والى مدينه فرمان داد فدك را به سادات فاطمى برگرداند.
دعبل در اين اثنا شعرى سرود كه فقط يك بيت آن مانده است:

•    أَصْبَحَ وَجْهُ الزَّمانِ قَدْ ضَحِكا
•    بِرَدِّ مَأْمُونِ هاشِمَ فَدَكا(1)
چهره زمانه شاد و خندان شد از اين كه مأمون, فدك را به صاحبانش بازگرداند! بعضى, عمل مأمون را اقدامى انسانى بر اساس عقل و اراده و قدرت و اختيار و در جهت رضاى خدا تلقّى كرده, دعبل را به خاطر آن شعر, خوش نيّت دانسته و گفته اند:
دعبل عمل خوب را از هركه صادر شده باشد ـ حتّى مأمون ـ مى ستايد. بلى خليفه عباسى نيز اگر در جهت رضاى خدا كارى انجام دهد, مستحق ستايش است تا نيكان ترغيب شوند و بدكاران تنبيه.(1) اين تحليل, در نهايت خوش باورى است! آيا مأمون عباسى, پس از كشتن امام معصوم, حضرت رضا و آن همه فجايع و خون ريزى كه براى كسب حكومت و قدرت به راه انداخت و در سركوبى علويان و اهل بيت دست به هركار زد, فدك را به خاطر رضاى خدا به صاحبانش بازگرداند؟! چرا از اوّل به خاطر رضاى خدا, دست از سر امام رضا كه حجّت خدا بود, برنداشت و به اجبار آن حضرت را به مرو آورد و غريبانه به شهادت رساند؟ آيا مأمون عباسى توبه كرده بود كه فدك را به خاطر رضاى خدا, به علويان بازپس داد؟ اگر توبه كرده و پشيمان شده بود, بايد براى آن سند تاريخى پيدا كرد.
هيچ يك از اين ها نبود; بلكه مأمون پس از كشتن امام رضا و بدرفتارى با علويان,از چشم مردم افتاده بود و در پرتگاه رسوايى تاريخ قرار داشت, و براى كسب آبروى برباد رفته, دست به هركار مى زد! بنابراين بعيد نيست ماجراى برگرداندن فدك به سادات از اين قبيل باشد.
شعر دعبل نيز بيش تر به مدح شبيه ذمّ مى ماند تا اظهار خوش نيّتى و ستايش مأمون. او شاعر هوشمند و آگاه به رموز سياست و نيرنگ هاى خلفاى زمانش بود و در پشت صحنه هر سياست عوام فريبانه و عمل مقدس مآبانه حاكمان و خلفاى عباسى, چهره خبيث و رياكارانه آن ها را مى ديد. او در همان يك بيت, مى خواهد بگويد با بازپس دادن فدك به فرزندان فاطمه ے چهره زمان شاد و خندان شد و بعيد بود كه بنى عبّاس بعد از آن همه جنايت و ستم در حق اولاد فاطمه ے و كشتن فرزندان معصوم او, با بازگرداندن فدك, بخواهند حق آل على را احيا كنند و چهره زمانه را شاد و خندان نمايند! پس سرّى در اين كار بوده است.
خليفه ددمنش و گناهكار
معتصم عباسى فرزند هارون الرّشيد و هشتمين خليفه بنى عباس, بعد از مرگ برادرش مأمون در رجب 218, بر مسند خلافت غاصبانه نشست. او مانند ديگر خلفاى عباسى, مردى بطالت پيشه و ظالم و خونخوار, و دلش از كينه آل على پر بود. از علم و ادب بهره اى نداشت و اين نادانى براى او عقده اى لاينحل شده بود! يك سال و نيم بيش تر از حكومت ننگينش نگذشته بود كه پيشواى نهم شيعيان, حضرت امام محمّد تقى الجواد را به شهادت رساند و براى اسارت و سركوبى علويان و شيعيان مبارز و انقلابى دست به جنايت هاى گوناگونى زد. دعبل, در مقام شاعرى كه در عرصه هاى حق و باطل زمانش حضورى جدّى و ستيزه جو داشت, از معتصم بيش از خلفاى پيشين خشمگين بود. بدين خاطر, مشهور ترين و قوى ترين اشعار هجو را در افشا و رسوايى معتصم سرود و ابّهت ساختگى و تقدّس عوام فريبانه او را شكست و در نظر خاص و عام رسواترش ساخت. معتصم نيز از جسارت و تهوّر دعبل و اشعار هجو و گزنده اش سخت عصبانى شد و خواب راحت از چشمش پريد و نتوانست شاعر شجاع و بى باك شيعه را تحمّل كند. از اين رو حكم قتل او را صادر كرد, امّا دعبل قبل از آن كه به چنگ مأموران آدم كُش معتصم بيفتد, از ما جرا آگاهى يافت و از شهر گريخت و به كوه زد. در آن جا بود كه مشهورترين شعر هجوى را در نكوهش معتصم سرود و او را آماج تيرهاى زهراگين هجو قرار داد. اين شعر از نظر هنرى, در كمال زيبايى و سلاست و ايجاز و استحكام, و از جهت محتوا, متضمن مسائل عميق سياسى, دينى و اجتماعى است. او در اين شعر معتصم را به منزله حيوانى گناهكار ـ پست تر از ديگر حيوانات ـ شمرده و مردم را به خاطر اين كه با اين خليفه پست و فرومايه بيعت كرده بودند, مذمّت كرده, از مظلوميت آل على و به ضعف و سستى كشيده شدن احكام اسلام, ناليده است. ترجمه ابياتى از آن قصيده را در اين جا مى آوريم:
عاشق غمزده اى, از زوال خورشيد دين, گريست و سيل اشك از چشمانش جارى شد.
پيشوايى بى دين و نابخرد (معتصم) كه هدايت پذير نيست, به خلافت دست يازيده است! شاهان بنى عباس هفت تن (سفاح, منصور, مهدى, هادى, هارون, امين و مأمون) بودند و در باره هشتمين آنها (معتصم) در كتب گذشتگان, چيزى نبوده است.
اصحاب كهف نيز هفت تن جوان مَرد بوده اند و هشتم, سگ آن ها بود! امّا من, سگ اصحاب كهف را ـ اى معتصم ـ از تو برتر مى شمارم! زيرا تو گنهكار هستى, در حالى كه سگ اصحاب كهف را گناهى نبود! افسوس! گويى شقاوت ما ـ مردم ـ بود كه تو را بر ما مسلّط كرد! اى معتصم! تو در لباس خلافت, مانند پيرزنى هستى كه خود را با تاج و گردن بندى آراسته باشد! اى معتصم! حكومت مردم, از روزى به تباهى كشيده شد كه تو كارهاى سياست و تدبير در امور كشور را به عهده (وصيف) و (اشناس) [دو غلام با نفوذ در دربار معتصم] گذاشتى و اين غم بزرگى است! فضل بن مروان [كاتب و وزير معتصم] چنان شكاف عميقى در دين ايجاد خواهد كرد كه ترميم پذير نخواهد بود!(1) شاعر مبارز و آگاه و مؤمن اهل بيت تا سال مرگ معتصم, به بغداد بر نگشت و در شهرها و قريه ها و صحراها مى گشت و همه جا از ظلم و جنايت آن خليفه بى سواد و بى ادب بنى عباس, و نيز از مظلوميت خاندان پيامبر سخن مى گفت و شعر مى خواند و هرگز از رنج غربت و آوارگى و تهديد نمى هراسيد و راهش را ادامه مى داد.
مرگ معتصم
در سال 227هـ.ق. معتصم درگذشت و پسرش (ابوجعفر هارون) معروف به (واثق) بر جاى او نشست.
شاعران چاپلوس دربارى در سوگ معتصم مرثيه ها ساختند و خودفروختگى و ياوه سرايى خويش را به اثبات رساندند. از جمله اين شاعران گزافه گوى وابسته, (محمّد بن عبدالملك زَيّات) وزير معتصم بود. او در دو بيت از شعر رثاى خود برخى صفات نيك انسانى را به معتصم نسبت داده, در مدحِ (واثق) تملّق را به اوج رسانده بود:
هنگامى كه معتصم را به خاك سپردند و برگشتند, گفتم: بهترين مرد روزگار را به بهترين قبر نهاديد! آه ـ اى معتصم ـ خداوند, داغ دل امّت را در فقدان تو, جز با جانشينى خليفه اى همچون پسرت (هارون واثق) جبران نخواهد كرد!(1) وقتى دعبل شعر (زيّات) را شنيد, بر آشفت و سه بيت شعر هجو آميز در جواب تملّق آن شاعر دربارى نوشت:
زمانى كه او (معتصم) را در خاك كردند و برگشتند, گفتم: بدترين مرد روزگار در بدترين قبر خفت! اى معتصم! به سوى دوزخ و عذاب الهى روانه شو! كه من تو را جز شيطان پليدى, نمى دانم! تو قبل از مرگت براى پسرت ـ واثق ـ بيعت گرفتى, در حالى كه او جز زيان و ضرر براى اسلام و مسلمانان چيزى ندارد(1).
هركه آمد بار خود را بست و رفت
دعبل پس از هجو معتصم و صدور حكم قتل شاعر از سوى خليفه; نزديك به ده سال بود كه در حال فرار و گريز و آوارگى بود و پيوسته از اين شهر به آن شهر, از اين قريه به آن يكى مى رفت و در همه جا, با شعر فاخر و پرصلابتش, به مدح و ستايش خاندان پيامبر و دفاع از حق پايمال شده آل على, و نيز به هجو و نكوهش خلفا و امرايِ عباسى و دريدن پرده ريا و تزوير آنان مى پرداخت.
يك روز در خانه دوستش (محمّد بن قاسم بن مهرويه) در شهر (صَيْمَره)(1) نشسته بود كه خبر مرگ معتصم را شنيد. كمى به فكر فرورفت, آن گاه سربرداشت و به محمّد بن قاسم گفت: (آيا كاغذى براى نوشتن دارى؟) ـ (آرى).
ـ (پس زود بياور و آن چه مى گويم بنويس).
وقتى محمّد بن قاسم كاغذ و قلم آورد, دعبل گفت: (شعرى را كه همين الان سرودم, بنويس).
سپس سه بيت را كه بالبداهه سروده بود, براى دوستش خواند و او هم نوشت.
شكر خدا, كه هيچ صبر و شكيبايى لازم نيست! چرا كه مردم, مثل هميشه ساكت و بى تحرّك آرميده اند! خليفه اى (معتصم) مُرد و كسى در مرگ او اندوهگين نشد و خليفه اى [واثق] به جاى او آمد, امّا كسى از آمدن او شادمان و خرسند نگشت! آن يكى رفت و بدبختى هم با او رفت, امّا اين يكى آمد و پريشانى و فلاكت نيز با او آمد.(1)
كافرترين خليفه
متوكل عباسى, در روايات اهل بيت, كافرترين خليفه بنى عباس و پست فطرت و سخت نانجيب معرّفى شده است(1). اين خليفه نانجيب, امام هادى را حدود بيست سال در سامرا تحت نظر نگه داشت; اقدام به تخريب قبور شهداى كربلا كرد; علويان و شيعيان مخلص از جمله اديب پاكدل و آزاده شيعه (ابن السِّكّيت) را وحشيانه كشت; سادات علوى را به فقر و فلاكت نشاند و به ديگر اعمال غير انسانى دست زد.
مسلّم است دعبل, با متوكل بيش از ديگر خلفاى پيشين, مخالف, بلكه دشمن بود و بى شك گزنده ترين و شكننده ترين اشعار هجو را نثار او كرد. پانزده سال آخر عمر شاعر شوريده و عاشق اهل بيت, در دوران حكومت ننگين و سراسر وحشت و خون ريزى و كشتار آزادگان و ستم گسترى متوكل گذشت. متأسفانه صفحات تاريخ و معاجم ادبى و تذكره ها, از درگيرى و مبارزه دعبل با متوكل خالى است! امّا فقط يك بيت از هجو متوكل توسّط دعبل, از گزند روزگار مصون مانده و به دست ما رسيده است كه همان يك بيت از نظر محتوا, با يك قصيده طولانى, بلكه با بسيارى از اشعار هجوى دعبل و ديگر شاعران برابرى مى كند و نشان مى دهد كه اين شاعر سرگشته و عاشق خاندان على , چگونه به وسيله اشعار هجوى,زندگى را بر متوكل تلخ و تنگ كرده و سخت گرفته بود و آبروى نيم بندى را هم كه متوكّل پيش دوستان و هوادارانش داشت, بر باد داده و به تمسخر گرفته بود. آن بيت اين است:

•    وَلَسْتُ بِقائِلٍ قَذْعاً وَلِكِنْ
•    لاَمْرٍ ماتَعَبَّدَكَ الْعَبِيدُ(1)
اى متوكل! من اهل تهمت و افترا نيستم [كه تو را به لواط دادن متّهم كنم] امّا آن كار به قدرى زشت بود كه حتّى بردگانت در انجام آن از تو اطاعت نكردند! گفته اند: دعبل در اين بيت, متوكل را به عادت لواط دادن و مرض (اُبنه), نسبت داده است.(1) به راستى شگفت آور است! چه شهامت و تهوّرى بالاتر از اين كه يك شاعر, در راه دفاع از حق و كوبيدن باطل, جان بر كف بگيرد و با تكيه بر ايمانِ استوار و محكم خود, با مقتدرترين دستگاه حكومتى درافتد و حاكمى را كه همگان در برابرش تسليم بودند و از هيبت او مى هراسيدند, آن چنان رسوا و مفتضح سازد كه آرامش روحى و فكرى را از او سلب كند؟! مى توان گفت: دعبل با همان يك بيت, انتقام همه مظلومان زمانش را از متوكل گرفت. در آن يك بيت كه در كمال لطافت و صلابت و استحكام سروده شده, نكته باريك ديگرى نيز نهفته است و آن اين است كه شاعر آگاه شيعه ـ كه به ولايت و حكومت الهى امامان معصوم, سخت معتقد بود ـ در اين بيت, با پرده برداشتن از راز پنهانِ فرومايگى خليفه عباسى و تن دادن او به عمل زشت و شنيع لواط, به مردمى كه به حكومت جائرانه متوكل خو گرفته و تسليم شده بودند و در نهايت ذلت و خودباختگى, خليفه ظالم و خدانشناس را (اميرالمؤمنين) خطاب مى كردند, طعنه زده است كه: ايها النّاس! خليفه اى را كه شما اولوالامر و اميرالمؤمنين مى دانيد, اين چنين پست است! آيا شرم آور نيست كه از او اطاعت كنيد؟! جسارت و بى باكى دعبل در برابر خلفاى نابخرد و ظالم بود كه باعث شد بسيارى از مورّخان كج انديش و بى خِرَد, اين شاعر شجاع و آگاه و صريح و مؤمن و مدافع حق و معتقد به ولايت پاكان را متّهم به شرارت و گستاخى كنند!
فصل هفتم: شهادت, برترين معراج عشق
آغاز خزان سالى
شاعر شوريده و حماسه آفرين شيعه, دعبل خزاعى كه عمرى طولانى را در راه اعتلاى حق و دفاع از حقوق آل محمد و مبارزه با خلفاى ستمگر عباسى و حُكّام وابسته آن ها, سپرى كرده بود و پنجاه سال چوبه دار را به دوش مى كشيد و هرلحظه در انتظار شهادت در راه حق به سر مى برد, دوران پيرى را مى گذراند, امّا همچنان سرحال و با عشقى جوان و جوشان نسبت به خاندان پيامبر, و نفرتى آتشين و خروشنده در برابر همه دشمنان آل على مى زيست.
(مالك بن طوق تغلبى) حاكم دمشق, از جمله كسانى بود كه مورد هجو دعبل قرار گرفته بود و از اين جهت از دست دعبل بسيار خشمگين و عصبانى بود و كينه او را در دل داشت. بدين خاطر, افرادى را با وعده و وَعيد به بغداد فرستاد و مأموريت داد دعبل را بكشند و برگردند, امّا قبل از آن كه وارد بغداد شوند, دعبل از آمدن آنان و هدف شومشان مطّلع گرديد و از بغداد خارج شد و به سوى بصره رفت. سرسپردگان (مالك بن طوق) با خفّت و سرشكستگى به دمشق برگشتند.
دعبل به بصره آمد, ولى دشمنان او ـ كه در واقع دشمنان مكتب تشيّع بودند ـ همه جا كمين كرده و در انتظارش بودند; دشمنانى قدرتمند, كينه توز, مسلّح, متنفّذ, پست فطرت و بدكنش! (اسحاق بن عباس عباسى) حاكم بصره نيز يكى از دشمنان قسم خورده دعبل بود. نسب وى به قبيله (نزار) مى رسيد و از زمانى كه دعبل قصيده نونيه را در جواب (كميت اسدى) و در هجو و مذمّت قبيله نزار سروده بود,(1) كينه او را در دل داشت و منتظر فرصت بود تا از شاعر اهل بيت انتقام بگيرد. وقتى خبر ورود دعبل به بصره را شنيد, افرادى را مأمور كرد شاعر را دستگير كنند و به حضور او آورند. شاعر پير از بد حادثه به بصره پناه آورده بود, امّا اين بار بخت با او يار نبود! مزدوران اسحاق, شاعر خسته و پير را نزد او آوردند. حاكم فرومايه و فرصت طلب, دستور داد (فرشى چرمين) گستردند. آن گاه جلادان خويش را حاضر كرد و فرمان داد دعبل را بر روى نطع بنشانند و گردنش را بزنند! چون دعبل چنين ديد, به انكار قصيده هجويه نونيه پرداخت و گفت: (اين قصيده را دشمنان من ساخته و به من نسبت داده اند تا مرا به كشتن دهند!) اسحاق بن عباس گفت: (از كشتنت چشم پوشيدم, امّا بايد ادب شوى!) گويى اسحاق بن عباس, مى خواست انتقام همه حاكمان و خلفايى را كه دعبل در هجو آنان شعر گفته بود, از شاعر دار بر دوش اهل بيت بگيرد و عقده دلش را خالى كند! از اين رو چوب دستى خود را خواست و تا مى توانست بر پيكر رنجور و خسته دعبل زد, آن چنان كه دعبل از هوش رفت! اسحاق سنگدل به اين مقدار بسنده نكرد و دستور داد شاعر پاك دل و مخلص آل محمّد را به بدترين شكل شكنجه كنند! مزدوران خود فروخته و پليد اسحاق, دعبل را آن چنان وقيحانه شكنجه كردند كه قلم از ذكر آن شرم دارد!(1) پس از آن شكنجه سخت و جان فرسا, شاعر را رها كردند. دعبل در اثر شكنجه بيش از پيش رنجور و ضعيف شد و در بصره نماند و با تنى مجروح و دلى آزرده, بصره را ترك كرد و به اهواز رفت.
جـام بـلا

•    هر كه در اين بزم مقرّب تر است
•    جام بلا بيش ترش مى دهند
دعبل در اهواز هم نماند. از آن جا به شوش و از شوش به يكى از روستاهاى اطراف رفت. شايد ماندن در شهر براى او هزار فتنه در پى داشت و امنيت و آسايش را از وى سلب كرده بود. گرچه دعبل عمرى در خطر و فرار و گريز و رويارويى با حوادث تلخ و ناگوار زيسته بود و هيچ باكى از حوادث خطر ساز نداشت, بلكه خود به استقبال حادثه مى رفت و با همه قلدران و رياكاران و كژانديشان و بدكرداران درمى افتاد و از هيچ دردسرى ابا نداشت, امّا اكنون به خاطر پيرى و شدّت ضعف جسمى, به ويژه پس از گرفتارى در بصره و تحمّل شكنجه و آزار سنگين و كشنده, نياز به استراحت و زيستن در جايى دور از هياهوى شهر, داشت. از اين رو به يكى از روستاهاى شوش رفت. به احتمال زياد, در آن جا دوستانى داشت كه در خانه هاى آنان اقامت كرد.
شايد آن روستا را دور از دسترس دشمنان مى پنداشت و جاى امن و امان مى دانست.
شهـادت
مالك بن طوق تغلبى ـ حاكم دمشق ـ از اين كه فرستادگانش, دعبل را نيافته و دست خالى بازگشته بودند, بسيار خشمگين بود. اين بار مردى نيرنگ باز و زيرك را ـ كه شايد از نزديكانش بود و با دعبل دشمنى داشت و نامش در تاريخ مجهول مانده است ـ پيدا كرد و ده هزار درهم و مقدارى زهر به او داد و گفت: (برو و هرطور شده, دعبل را پيدا كن و بكش!) آن مرد از دمشق بيرون رفت و به دنبال هدف شيطانى خود روانه عراق شد. بى گمان او از اظهار نيّت پليدش خوددارى مى كرد و به احتمال قوى, در لباس تاجر, جهانگرد, درويش و… در شهرهاى بغداد, كوفه, بصره, اهواز, شوش و ديگر مناطق در پى يافتن دعبل بود.
شايد هم به عنوان شاعر و اديب در همه جا با اهل شعر و ادب ديدار مى كرد و به مجامع و انجمن هاى ادبى راه مى يافت تا دعبل را پيدا كند و هدف خائنانه خود را عملى سازد. اين احتمال, منطقى تر و به واقعيت نزديك تر مى نمايد! مرد, دعبل را در روستاى نزديك شوش پيدا كرد, امّا اين كه خود را به او نشان داد و معرّفى كرد, معلوم نيست. به نظر مى رسد او از در دوستى وارد شد و زمينه را براى كشتن شاعر پير اهل بيت, مساعد كرد. بالأخره يك شب, پس از نماز مغرب و عشا, دعبل از مسجد برمى گشت. آن مرد نيز براى اجراى برنامه اش, با او همراهى كرد. خائن فريبكار, از مدت ها پيش, براى كشتن دعبل, نوك چوب دستى اش را زهرآگين كرده بود. آن شب دعبل از پيش حركت مى كرد و او از پشت. تاريكى بود و شايد كسى جز آن دو نبود. مرد خائن, فرصت را غنيمت شمرد و با چوب دستى زهرآلودش به پشت پاى دعبل ضربه اى محكم زد و پايش را به سختى مجروح ساخت. زهر به درون بدن دعبل نفوذ كرد و او نعره اى زد و افتاد و قاتل پا به فرار گذاشت.
شاعر مظلوم آل محمّد را به خانه آوردند و به مداوايش پرداختند, امّا زهركارش را كرده بود! مداوا فايده اى نداشت. زهر در بدنش پخش شده و رفته رفته حالش وخيم تر مى گشت, تا اين كه صبح فردا چشم از جهان فروبست(1) و جان خويش را در راه احياى آرمان و مكتب و عقيده اش از دست داد. تاريخ شهادت شاعر گلگون كفن شيعه را سال 246هـ.ق.(1) نوشته اند و او در آن زمان 98 ساله بود.
فرزندان
دعبل سه فرزند داشت: عبداللّه, على وحسين.
على و حسين, ذوق شعرى را از پدر به ارث برده بودند و هردو شاعر بودند. حسين ديوان شعرى هم داشته و برخى از اشعارش در كتب تواريخ و تذكره ها آمده است.(1)
حُسن ختام شعر ولايت
دعبل شاعر توحيد و ولايت و حماسه سراى بزرگ شيعه و زبان گوياى اهل بيت بود شاعرى كه ايمان و عقيده و انديشه اش از سرچشمه زلال قرآن و عترت سيراب شده بود, شاعرى كه عمرى براى عظمت اسلام و تشيّع و به دفاع از حريم نورانى ولايت على و آل على عاشقانه شعر گفت. او در واپسين لحظات زندگى, آن گاه كه ساعتى بيش با مرگ فاصله نداشت و به سختى نفس مى كشيد, تمام ايمان و اعتقاد و عشقش را در قالب چند بيت بيان كرد, كه سزاوار است حُسن ختام شعر ولايت ناميده شود; حُسن ختامى كه پايان دلپذير يك حماسه شورانگيز و عاشقانه را اعلام مى كند:

•    اَعَـدَّ ِ يَـوْمَ يَلْقاهُ
•    دِعْبِـلُ اَنْ لااِلهَ اِلا هُـو
•    يَقُولُها مُخْلِصاً عَساهُ بِها
•    يَرْحَمُـهُ فِـي الْقِيامَـةِ اللّـهُ
•    اَللّهُ مَـولاهُ وَالنَّبِيُّ وَمِـنْ
•    بَعْـدِهِما فَـالْوَصِـيُّ مَـوْلاهُ(1)
دعبل براى آخرت خود, روزى كه خدايش را ملاقات مى كند, جز (لااله الا اللّه) ذخيره اى ندارد.
او با دلى پاك و پراخلاص, سرود توحيد را زمزمه مى كند, باشد كه خدايش بدين خاطر در روز قيامت, بر او رحم كند! خدا مولاى او است. پيامبر رحمت, سرور او است و [على] وصيّ پيامبر نيز مولاى او است[ آرى! تكيـه گـاه دعبـل در قيـامت همين است].
آخرين منزل هستى
به اعتقاد برخى از مورّخان, دعبل خزاعى, شاعر شهيد اهل بيت, در همان روستا كه به شهادت رسيد, دفن شد. عدّه اى بر آنند كه پيكر پاك شهيد راه حق را به شهر شوش حمل كردند و در آن جا به خاك سپردند:(1) اكنون در قبرستان (عبدالله بن على) [از نوادگان امام على] در محله شمالى شهر شوش در كنار مقبره عبدالله بن على , مقبره اى گچين و ضريحى چوبين به رنگ سبز قرار دارد. تمام اين بنا و مقبره نوسازى شده و موزاييك فرش است. لوحه اى با خطّ نستعليق جديد بر ضريح چوبين بزرگ اين اتاق آويزان است و در آن لوحه با استناد به كتاب هاى (كشف الغمّه) و (عيون اخبار الرّضا) نوشته اند: صاحب اين قبر, (دعبل بن على) شاعر آل محمّد ْ و معاصر و مورد لطف حضرت رضا است.(1) 
فصل هشتم: آثـار
آثار دعبل
1 ـ ديوان اشعار
اشعار دعبل را اديب معروف (ابوبكر محمّد بن يحيى صولى) متوفى به سال 335هـ.ق. گردآورى كرده و در سيصد صفحه بزرگ نوشته بود.(1) ديوان دعبل براى اولين بار در سال 1382هـ.ق./1962م. در بيروت با مقدمه و تحقيقات و تعليقات اديب محقق معاصر استاد (عبدالصاحب عمران الدُّجَيْلى) چاپ و منتشر شد و مشتمل بر 1176 بيت در دو بخش است:
بخش اوّل: اشعارى كه بدون ترديد از دعبل است و تعداد آن به 1024 بيت مى رسد.
بخش دوم: ابياتى است كه هم به دعبل و هم در برخى كتاب ها و معاجم ادبى, به شاعران ديگر نسبت داده شده است و مجموع آن 152 بيت مى باشد.(1) با توجّه به اين كه دعبل ـ به گفته خود ـ روزى را بى سرودن شعرى نگذرانده است, معلوم مى شود قسمت اعظم اشعار شاعر بزرگ و انقلابى شيعه, از بين رفته است. هيچ بعيد نمى نمايد كه دست هاى خيانتكار عباسى يا خودفروختگان و كج انديشان بى خِرَد, اقدام به اين خيانت كرده و اشعار شاعر مجاهد و حماسه آفرين شيعه را از بين برده باشند, چرا كه دعبل با سلاح شعر بيش از پنجاه سال عليه خلافت بنى العباس, مبارزه كرد و خلفاى غاصب و خونخوار و ظالم آن سلسله را مورد هجو و مذمّت و تحقير قرار داد و با حمايت از اهل بيت, دشمنان آنان به ويژه حاكمان عباسى را رسوا كرد. بنابراين طبيعى است عباسيان و هوادارانشان در همه جا دشمن دعبل بوده و در محو آثار و اشعار او كوشيده اند. از طرفى, ديوان دعبل در دوران حكومت عباسيان, جمع آورى شد; پس بعيد نيست بسيارى از اشعار او را كه در مدح و منقبت خاندان نبوّت و امامت و نشر فرهنگ تشيع و يا در هجو و افشاى خلفاى بنى عباس بوده, نگذاشته اند در ديوانش قرار بگيرد و كسى هم در آن عصر خفقان خلافت عباسيان در سرتاسر كشورهاى اسلامى و عربى, جرأت نكرده آن اشعار را در كتب و معاجم ادبى بياورد, و بدين گونه از ب ين رفته است.
2 ـ طبقات الشُّعَراء
اين كتاب از آثار معروف دعبل بود كه در زمينه اخبار و احوال و اشعار شاعران عرب تأليف كرد. امروز از سرنوشت اين كتاب, اطلاعى در دست نيست, ولى بسيارى از شعرا و ادبا و لغت شناسان و نويسندگانِ صرف و نحو و دستور زبان عربى و علوم و فنون ادبى و بلاغت و تذكره نويسان و مورّخان بزرگ عرب پس از دعبل در قرن هاى گذشته, در كتاب ها و تأليفات خويش, از اين كتاب بهره مند شده, براى اثبات مدّعاى خود به آن استناد و يا مطالبى را از آن نقل كرده اند; به عنوان مثال, اديب و نحوى بزرگ عرب (ابو العباس مُبرّد) متوفّى به سال 286هـ.ق. در كتاب معروفش (الكامل)(1); (ابو عبدالله محمّد بن عمران مرزبانى) متوفى به سال 384هـ.ق. در كتاب (معجم الشعراء)(1); (خطيب بغدادى) متوفّى به سال 463هـ.ق. در كتاب (تاريخ بغداد)(1); (ابن خلَّكان) متوفى به سال 681هـ.ق. در كتاب (وفيات الاعيان)(1); (ابن حجر عسقلانى) متوفى به سال 852هـ.ق. در كتاب (الاصابة فى تمييز الصّحابة)(1) و كسانى ديگر در كتاب هاى خود.
3 ـ الواحدة فى مناقب العرب و مثالبها (در آداب و رسوم عرب ها)
از اين كتاب هم فقط نامى در تاريخ مانده است.(1) تأليف اين دو كتاب ـ و احتمالاً آثار قلمى ديگر ـ نشان مى دهد دعبل علاوه بر سرودن شعر, در تأليف هم دستى داشته و از گروه شاعران عالم و عالمان شاعر و نويسنده بوده است. اگر جنبه نقل حديث از امامان معصوم و نقل حديث توسّط ديگر محدثان از زبان او را, بر شعر و تأليفاتش بيفزاييم, او را شاعرى فرزانه و انديشه ور و صاحب نظر جامع خواهيم شناخت. همچنان كه دانشمندان و مورّخان و فقيهان بزرگ نيز او را عالِمى شاعر و شاعرى عالِم مى شناخته اند.
منابع
1 ـ قرآن كريم.
2ـ اصول كافى, كلينى.
3ـ اعيان الشيعه, سيد محسن امين.
4ـ امالى, شيخ صدوق.
5ـ الاصابة فى تمييز الصحابه, ابن حجر عسقلانى.
6ـ الاغانى, ابوالفرج اصفهانى, با تصحيح على النجدى ناصف.
7ـ تأسيس الشّيعه لعلوم الاسلام, سيد حسن صدر.
8 ـ تاريخ بغداد, خطيب بغدادى.
9ـ تاريخ دمشق, ابن عساكر.
10ـ تاريخ الخلفاء, جلال الدين سيوطى.
11ـ تاريخ الكوفه, سيد حسين البرقى النجفى.
12ـ تتمة المنتهى, حاج شيخ عباس قمى.
13ـ خلاصة الاقوال فى معرفة الرجال, علامه حلى.
14 ـ ديوان دعبل بن على الخزاعى, با مقدمه و تصحيح و تحقيق عبدالصاحب عمران الدُجَيْلى.
15ـ ديار شهرياران, احمد اقتدارى.
16ـ دائرة المعارف الاسلاميه, ج8.
17 ـ رجال النّجاشى, ابو العباس احمد بن على النّجاشى.
18ـ روضات الجنّات, محمد باقر خوانسارى.
19ـ السّيرة النّبوية, ابن هشام.
20ـ شاخه هاى شكسته, صديقه و سمقى.
21ـ شرح تائيه دعبل, علامه مجلسى با خطّ سلطان على سليمانى.
22ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.
23ـ الشيعة و فنون الاسلام, سيد حسن صدر.
24ـ طبقات الشّعراء, عبدالله بن معتزّ.
25ـ عيون اخبار الرّضا, شيخ صدوق.
26ـ الغدير, علامه امينى.
27ـ الفهرست, ابن النديم.
28ـ الكامل فى التّاريخ, ابن اثير.
29ـ لغتنامه دهخدا.
30ـ مروج الذهب, مسعودى.
31ـ معالم العلماء, ابن شهرآشوب.
32 ـ معجم الادباء, ياقوت حموى رومى.
33ـ معجم البلدان, حموى.
34ـ معجم الشّعراء, ابو عبدالله محمّد مرزبانى.
35ـ معجم قبائل العرب القديمة و الحديثة, عمر كحّاله.
36ـ مناقب آل ابى طالب, ابن شهرآشوب.
37ـ منتهى الآمال, حاج شيخ عباس قمى.
و چند منبع ديگر.
________________________________________
(1)شعراء (26) آيه 227.
(1)صحيفه نور, ج21, ص173.
(1)ر.ك: مقاتل الطالبييّن, ابو الفرج اصفهانى.
(1)تتمّة المنتهى, حاج شيخ عباس قمى, ص239 ـ 241.
(1)منتهى الآمال,حاج شيخ عباس قمى, ج2, ص385 (فصل پنجم از زندگى امام على النقى ).
(1)ر.ك: تاريخ الخلفا, عبدالرحمن سيوطى; تتمّة المنتهى, حاج شيخ عباس قمى.
(1)سهراب سپهرى.
(1)شرح ملاقات دعبل با آن دو امام را در فصل پنجم, ذيل عنوان (شكر نعمت) از اصول كافى آورده ايم.
(1)معالم العلماء, ص139.
(1)اصول كافى, محمدبن يعقوب كلينى, ج1, ص494, چاپ چهارم, بيروت, 1401ق.
(1)امام على فرمود: (اِنَّ اَفْضَلَ الدِّينِ اَلْحُبُّ فِى ا#ِ وَالْبُغْضُ فِى اللّهِ وَاùَخْذُ فِي اللّهِ وَالْعَطا§ءُ فِي اللّهِ; بهترين نمود ديندارى, مِهر و قهر و اخذ و عطا براى رضاى خدا است) (غرر الحكم,آمدى, ج2, ص540).
در اين مضمون روايات فراوانى از پيشوايان معصوم نقل شده است.
(1) ديوان دعبل, ص141.
(1)الاغانى,ابوالفرج اصفهانى, ج20, ص146.
(1)خلاصة الاقوال فى معرفة الرّجال, ص70.
(1)از عالمان و مراجع بزرگ شيعه در قرن چهاردهم اسلامى و صاحب آثار نفيس علمى و تحقيقى, از جمله تأسيس الشيعة.
(1)ص193.
(1)ص176, چاپ پنجم, بيروت, 1981م.
(1)شرح اين دو ماجرا به ترتيب در فصل دوم و سوم خواهد آمد.
(1) ديوان دعبل بن على الخزاعى, مقدمه عبدالصاحب عمران الدُّجيلى, ص43.
(1) همان, ص291.
(1)الاغانى, ج20, ص120.
(1) ديوان دعبل, مقدمه عبدالصاحب عمران الدجيلى, ص83.
(1)الاغانى, ج20, ص151, با تصحيح على النجدى ناصف, بيروت.
(1)اين هفت شعر تحت عنوان معلّقات سبع توسط عبدالمحمّد آيتى به فارسى ترجمه شده است (چاپ سوم, تهران, سروش, 1371).
(1) ديوان امرؤ القيس, ص29, چاپ بيروت.
(1) آيا نمى بينى كه من از عشق آل محمّد, شب و روز [ با جباران درگير و] در حال گريزم.
(1) ترجمه اين بيت در فصل چهارم كتاب آمده است.
(1) در باره اين كتاب و ارزش و اعتبار آن در فصل هشتم (آثار دعبل) بحث كرده ايم.
(1)مقدمه ديوان دعبل, ص85, به نقل از كتاب الموشح, مرزبانى, ص304, چاپ قاهره, 1343ق; الوساطة بين المتنبى و خصومه, قاضى جرجانى, ص 193, چاپ سوم, قاهره.
(1)المطوّل, تفتازانى, ص416 ـ 419, چاپ جديد, انتشارات داورى, قم.
(1)الاغانى, ج20, ص120.
(1) ج8, ص383.
(1) گفته اند يَعرِب بن قحطان اولين كسى بود كه به زبان عربى سخن گفت. بدين خاطر فرزندان او را كه قبايل اَزْد و قطحان بودند, اعراب اصيل مى ناميدند.
(1) سوره سبأ (34) آيه 16.
(1) (مَرّ ظهران) نيز گفته اند.
(1)درباره قبيله خُزاعه و پيشينه تاريخى و شخصيت هاى بزرگ آن ر.ك: السيرة النبوية , ابن هشام, ج1, ص13و 14; الاشتقاق, ابن دُريد ازدى, ص498; معجم قبائل العرب القديمة والحديثة,عمر رضا كحّاله, ج1, ص339; دائرة المعارف الاسلامية, ج8, ص301 ـ 304, ذيل خزاعه.
(1)الغدير, امينى, ج2, ص363; رجال النجاشى, ص161; معجم الادباء, ياقوت حموى رومى, ج11, ص99.
(1)الغدير, ج2, ص365.
(1) در متن (كَبْشُ الْقَوْم) (قوچ آن قوم) بود. ما در ترجمه, تعبير به (قهرمان پيشگام) كرديم تا با زبان فارسى متناسب باشد. با توجه به اين كه كلمه (كبش) در لغت به معناى پيشواى قوم نيز آمده است.
(1) الغدير, ج2, ص365.
(1)همان, ص368. بعضى گفته اند اصل دعبل و خانواده اش از شهر قرقيسا ـ در كنار نهر فرات ـ بود ( الغدير, ج2, ص368).
(1)تاريخ الكوفه, سيد حسين البراقى, ص459.
(1) همان, ص450.
(1) همان جا.
(1) همان جا, به نقل از مروج الذهب, ج2, ص188.
(1) متوفاى به سال 208 هجرى در جرجان.
(1) ديوان دعبل, ص249. ترجمه دو بيت بسيار زيبا و مشهور را آوردم.
(1) مطلع غزلى از مرحوم استاد شهريار, به مناسبت نزديكى مضمون آن با شعر دعبل آورده شد.
(1)الاغانى, ج20, ص157.
(1) براده ها, حسن حسينى, ص12.
(1)الاغانى, ج20, ص179 ـ 180.
(1) سِمِنجان يا سِمِنگان از شهرهاى ايالت طخارستان در كشور افغانستان بود كه در آن روزگار, در مجموع از نواحى و توابع خراسانِ بزرگ به شمار مى رفت. (ر.ك: معجم البلدان, ج3, ص252, ذيل سمنجان; لغت نامه دهخدا, ج32, ص180, ذيل طخارستان).
(1) معجم البلدان, ج3, ص252; معجم الشعراء, ابوعبدالله محمد مرزبانى, ص311 ـ 312.
(1) الغدير, ج2, ص367.
(1) همان, ص368.
(1)همچنان كه در فصل اوّل گفتيم, ابوالفرج اصفهانى كه به خلفاى عباسى حُسن نظر داشته و آنان را خليفه هاى به حق ولازم الاطاعه مى دانست, دعبل را به خاطر هجو خلفا, مذمت كرده و نوشته است: (دعبل, شاعرى خوش طبع, امّا هجو گوى بد دهن و خبيث اللسان بود كه هيچ كدام از خلفا, وزرا, فرزندان آنان و حاكمان ديگر, از شرّ زبان او در امان نماند و هيچ كس در حق او خوبى نكرد, مگر اين كه جوابش را به بدى و هجو داده) (الاغانى, ج20, ص120).
(1) الاغانى, ج20, ص159.
(1) تاريخ دمشق,ابن عساكر, ج5, ص228; ديوان دعبل, 114.
(1)متولد 161قمرى و متوفاى 236 قمرى است. با شاعران بزرگ زمانش مثل ابوتمّام و بُحْترى برابرى مى كرد. در مدح و منقبت و مرثيه اهل بيت به ويژه امام حسين قصايد بلند و شيوايى دارد (ابن خلدون, وفيات الاعيان, ج2, ص356).
(1) الشيعة وفنون الاسلام, آيت الله سيد حسن صدر, ص105.
(1) بر مؤلّف معلوم نشد مركز حكومت مطّلب بن عبدالله در مصر, كدام شهر بود.
(1) الاغانى, ج20, ص164.
(1) اشعار دعبل در مدح مطّلب بن عبدالله, در ديوان شاعر آمده است ( ص119 و بعد).
(1) اين ابيات در ديوان دعبل, ص278 و نيز در الاغانى, ج20, ص161 آمده است.
(1) الاغانى, ج2, ص161.
(1) امام در دهم شوال 201 ق به (مرو) رسيد.
(1) تائيّه, شعرى كه حرف رَوِيّ (آخرين حرف اصلى قافيه) آن (ت) باشد.
(1)الاغانى, ج20, ص121; الغدير, ج2, ص356, به نقل از مطالب السئول, ابوسالم بن طلحة الشّافعى, ص85.
(1)البته دانشمندان و ادباى اهل سنّت نيز به اين قصيده متوجه بوده و آن را تحسين و به عظمت آن اعتراف كرده اند و نظريات مثبت و گاه غرض آلودى داده اند كه علامه امينى بيش تر آنها را نقل و نقد كرده است. ( الغدير, ج2, ص350 به بعد).
(1)قصايد اثنى عشريه, منسوب به شيخ احمد احسايى و در مرثيه اهل بيت است كه سال ها پيش يك نسخه از اين كتاب به ضميمه شرح عùمه مجلسى بر تائيه دعبل و نيز به اضافه چند شعر فارسى و تركى در مدح و مصيبت اهل بيت در تبريز به دست مؤلف رسيد و مؤلف براى اولين بار به وسيله آن كتاب با دعبل و تائيه اش آشنا شد.
(1) ايشان با بزرگوارى, متن دست نويس شاخه هاى شكسته را قبل از چاپ در اختيار مؤلّف گذاشتند, كه در ترجمه تائيه و رائيه در اين كتاب از آن استفاده شد.
(1) تمام اين تشطير در اوّل كتاب (دعبل بن على الخزاعى) نوشته آقاى محمّد جواد گوهرى آورده شده است.
(1) اشاره به محل خانه هاى اهل بيت در عرفات.
(1)قصيده تائيه دعبل به اين بيت و به قصيده (مدارس آيات) شهرت يافته است. ياقوت حموى رومى در معجم الادباء, ج11, ص102, اين بيت را مطلع تائيه دعبل دانسته و ابن شهرآشوب در مناقب, ج3, ص450, گفته است:
دعبل, قرائت قصيده اش را در محضر امام رضا از اين بيت آغاز كرد: مدارس آيات خلت من تلاوة….
(1)نام محلّى در سرزمين منى.
(1)جمرات, محل رمى جمرات در منى.
(1) (تطهير) در بيت, به معناى پاك كردن است و ممكن است اشاره به آيه تطهير در شأن اهل بيت باشد.
(1) يعنى دشمنان اهل بيت فرزندان همان كفّار و مشركانند كه در جنگ هاى صدر اسلام به شمشير على و حمزه و ديگر بنى هاشم كشته شده بودند و فرزندان كفر پيشه آنان امروز, انتقام خون آن ها را از فرزندان پاك على مى گيرند.
(1)شايان ذكر است كه خلافت, امر موروثى يا خويشاوندى و خانوادگى نيست. شاعر مى گويد اصحاب سقيفه ادعا مى كردند كه ما از خويشان پيامبر هستيم, پس خلافت از آن ما است. اگر چنين باشد بايد خلافت از آن بنى هاشم باشد كه از همگان به پيامبر نزديك ترند, به ويژه على .
(1) ياران ناشناخته ام/ چون اختران سوخته/ چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد… (الف. بامداد).
(1)قبور كوفه اشاره به قبر اميرمؤمنان, مسلم بن عقيل و شهداى كربلا است.
(1)اشاره به قبور چهار امام معصوم در بقيع: امام حسن مجتبى, امام سجاد, امام باقر و امام صادق است.
(1) سرزمينى در نزديكى مكّه. اشاره به شهداى فخّ در سال 169هـ.ق. از جمله رهبر شهدا حسين بن على بن الحسن از نواده هاى امام حسن مجتبى و جمعى از ياران او كه در زمان هادى عباسى, قيام كردند و به شهادت رسيدند.
(1)جوزجان , ناحيه وسيعى از بلخ ـ در كشور افغانستان ـ كه آن زمان از خراسان بزرگ محسوب مى شد. قبور جوزجان, اشاره به قبر (يحيى بن زيد بن على بن الحسين) و ياران او است. يحيى بن زيد شهيد, پس از شهادت پدرش, به جوزجان رفت. (نضر بن سيّار) به فرمان (وليد) پليد, ده هزار سپاه به جنگ او فرستاد و يحيى لشكر را شكست داد. سپس گروهى ديگر بر وى خروج كردند و او را با يارانش به شهادت رساندند.
(1)باخَمْري§, محل شهادت (ابراهيم بن عبدالله بن الحسن) نواده امام حسن, در شانزده فرسنگى كوفه. او در زمان منصور در بصره قيام كرد و به سوى كوفه آمد. در باخَمْري§ با سپاه منصور به فرماندهى عيسى بن موسى مقابله كرد و به شهادت رسيد. قبر او و بسيارى از يارانش در باخمرى قرار دارد. (الكامل فى التاريخ, ابن اثير, ج3, ص583تا 590 (حوادث سال 145) چاپ جديد, 1408هـ.ق).
(1) مرقد مطهّر امام كاظم و امام جواد } در يك محل (كاظمينِ بغداد) قرار دارد, ولى در زمان امام رضا و دعبل ـ زمان سُرايش اين قصيده ـ تنها قبر پاك و به غبارِ غربت نشسته امام ابوالحسن موسى الكاظم در آن جا بود و دعبل در اين بيت بدان اشاره كرده است.
(1) عيون اخبار الرضا, شيخ صدوق, ج2, ص 267 ـ 268.
(1) منظور از (تيم), ابو بكر است كه از قبيله (تيم) بود.
(1) مقصود از (عدى), عمر بن خطاب است كه از قبيله (عدى) بود.
(1) عيون اخبار الرضا, ج2, ص267.
(1)واضح است كه گريه امام به خاطر از دست رفتن حقوق مادّى نبود, بلكه به خاطر غصب مقام الهى خلافت و ولايت بود كه در نتيجه آن احكام الهى وا نهاده شد و مردم به گمراهى و تفرقه افتادند و آل محمّد مظلوم شدند و….
(1)عيون اخبار الرضا, ج2, ص267.
(1)همان جا.
(1)همان, ص270.
(1)همان جا; رجال النجاشى, ص162. در برخى روايات آمده كه امام رضا ده هزار درهم به دعبل داد و در برخى روايات ششصد دينار ذكر شده است.
(1) الغدير , ج2, ص356, به نقل از مطالب السئول, ص85.
(1)فهرست نجاشى, ص197; امالى, شيخ طوسى, ص229.
(1)عيون اخبار الرضا, ج2, ص268.
(1) در باره قم و پايگاه علمى و مذهبى آن از ديدگاه امامان معصوم علاوه بر كتب تاريخ به سفينة البحار, حاج شيخ عباس قمى, ج2, ذيل كلمه قم مراجعه كنيد.
(1)عيون اخبار الرضا, ج2, ص163; الاغانى, ج20, ص149.
(1)امالى, شيخ صدوق, ص526.
(1)زيرا بنى اميه مردمانى كينه توز و دشمن اسلام بودند و ريشه در جاهليت و كفر و شرك داشتند.
(1)زيرا بنى عباس خويشاوند پيامبر و نياكانشان مسلمان بودند.
(1)اين دو بيت هم اكنون در مسجد بالاسر حضرت رضا در سمت قبله حرم مطهر با كاشى زيبا به چشم مى خورد.
(1) ديوان دعبل, ص195 ـ 198; امالى, شيخ صدوق, ص526; عيون اخبار الرضا, ج2, ص254.
(1) پيش از اين گفتيم امام رضا صد دينار رضوى به دعبل داد. وقتى دعبل به بغداد برگشت و خانه اش را به سرقت رفته ديد,خواست دينارها را بفروشد. قيمت هردينار در آن زمان, د

تماس با هنر اسلامی

نشانی

نشانی دفتر مرکزی
ایران ؛ قم؛ بلوار جمهوری اسلامی، نبش کوچه ۶ ، مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام، طبقه دوم، خبرگزاری ابنا
تلفن دفتر مرکزی : +98 25 32131323
فاکس دفتر مرکزی : +98 25 32131258

شبکه‌های اجتماعی

تماس

تمامی حقوق متعلق به موسسه فرهنگی ابنا الرسول (ص) تهران می‌باشد