در حال بارگذاری؛ صبور باشید
منبع :
سه‌شنبه

۳۱ خرداد ۱۳۹۰

۱۹:۳۰:۰۰
53214

سفرنامه منظوم مکه

نسخه‌ای از سفرنامه منظوم ذیل، که به نظر می‌رسد نسخة منحصر است، در کتابخانة میرزا محمد کاظمینی در یزد موجود است. این نسخه به شماره 531 در دفتر اول فهرست این کتابخانه معرفی شده است.



مقدّمة مصحح

نسخه‌ای از سفرنامه منظوم ذیل، که به نظر می‌رسد نسخة منحصر است، در کتابخانة میرزا محمد کاظمینی در یزد موجود است. این نسخه به شماره 531 در دفتر اول فهرست این کتابخانه معرفی شده است. این معرفی بسیار ناقص است و دلیلش هم آن است که گویا چند صفحه از آخر نسخه به ابتدای آن منتقل شده و فهرست نویس بر آن اساس تنها نوشته است: «سفرنامه حج است به نظم که نسخة حاضر از آغاز حرکت از بندر بوشهر تا ورود به جده را داراست».[1] در حالی که چنین نیست. این سفرنامه، چنان که از محتوای آن به دست می‌آید، کامل است و سفر از جده به بوشهر، آخرین بخش کتاب است. این نسخه در 29 برگ است و در هر صفحه به طور مورب در چندین ردیف، اشعار به خط نستعلیق نوشته شده است.

سراینده این اشعار کیست؟ مع الاسف این نکته نامشخص است. فهرست نویس بر آن است که نسخه به خط ناظم است. تنها چیزی که با توجه به متن در بارة مؤلف می‌توانیم بدانیم آن است که ناظم، روحانی بوده و خود در بیتی از ابیات کتاب به این نکته اشاره کرده است. اما بیش از این خبری از وی نداریم. به همین ترتیب، از سال سفر هم بی‌خبریم و تنها می‌توانیم حدس بزنیم که در نیمه دوم قاجاری و حوالی سال 1300ق و شاید اندکی بعد از آن بوده است.

با این حال به دلیل آن که سفر از سلطانیه آغاز شده، می‌توان حدس زد که شاعر ما از زنجان یا حوالی آن است. وی از سلطانیه حرکت کرده، از شهر میانه راه را ادامه داده و به تبریز رسیده است. در فاصله میان این شهرها، به برخی از روستاها و کوه‌های میان راه اشاره کرده و از آنها نام برده است. اهمیت اطلاعاتی که وی در باره این مسیر و بعدا سایر مسیرها می‌دهد، کم نیست. برای مثال در باره یوسف‌آباد که پیش از تبریز از آن نام برده از وجود راهزنان یاد کرده است:

بسی دزد، بس راهزن اندر اوست

یقین دان حسین پاشا هم جزو اوست

نویسنده پنج روز در تبریز مانده و سپس از طریق صوفیان، دیز خلیل و تسوج راه را به سمت هدف ادامه داده است. او شیفته مناظر طبیعی است و هر کجا چشمه‌ای، دریاچه‌ای یا مرغزاری می بیند، بی اختیار در ستایش آن شعر می‌سراید. آخرین شهری که وی در ایران گزارش می‌کند، شهر خوی است. زان پس وارد سرزمین عثمانی می‌شود.

آغازین برخورد کاروان با کردان است که تصور وی بر آن بوده که قصد دستبرد داشته‌اند. وی تفنگ دولول داشته و مرغی را روی آسمان زده و به این ترتیب به دشمن نشان داده است که با چه کسانی طرف هستند. در واقع از همین جاست که درمی‌یابیم ناظم، روحانی بوده است؛ زیرا در این باره چنین می‌سراید که:

زدم تیر و مرغی فکندم زمین

بگفتند آن قوم با خود چنین

که ملای این حاج صید افکند

جوانان ما را به قید افکند

مسیری که او طی کرده طریق عثمانی است که غالبا کاروان‌های حجاج از آن طریق به حج می‌رفتند. راه دیگر، راه جبل بود که از طریق نجف و پیمودن بیابان‌های معروف به بادیة الشام طی شده به دمشق منتهی می‌شد. اما راه عثمانی چنان بود که پس از عبور از مرز به شهر وان رفته و از آنجا به سمت بدلیس و سپس منطقه صفین در شمال سوریه می‌رسید. شاعر ما در آنجا قبر اویس قرن را زیارت کرده است. از اینجا باز به سمت شمال رفته به دیار بکر می‌رسیدند و پس از طی مسیری طولانی که شاعر ما نام آن محلات و روستاها و شهرک‌ها آورده به حلب وارد می‌شدند.

این زمان مثل گذشته، در جای‌های مختلف باید به بهانه‌های گوناگون پول‌هایی داده می‌شد. در این شهر قنسول ایرانی حضور داشت و او از احسان وی اظهار شادمانی کرده است، گویی با این شادمانی بخشی از مصیبت‌های راه میان وان تا بدلیس را فراموش کرده است.

ز احسان قنصول باشیم شاد

نیاریم از وان به بطلیس یاد

با این حال در آنجا نیز گرفتاری‌های مختلفی بروز کرده که مهم‌ترین آن‌ها همان پرداخت‌هایی است که با انواع حیله‌ها از حجاج می‌گرفتند.

بدادند آن پول را نیز حاج

که هر روز باج است بر روی باج

در حلب وی به زیارت مقام رأس الحسین رفته و سپس دنباله سفر که رفتن به سمت حما و سپس رسیدن به دمشق است. دمشق هر چه هم آباد باشد وقتی یک حاجی شیعه آنجا می‌رسد، برایش «شام خراب» است و برای شاعر ما هم چنین است. او بلافاصله به یاد کربلا می‌افتد و اشعار چندی در روضة مجلس شام می‌خواند

ولی شیعیان این سخن بشنوید

سر شاه دین را به حکم یزید

به همراهی اهل بیتش تمام

ز کوفه نمودند وارد به شام

ده روز بعد از شام حرکت کرده از شهرهای مختلف و معروف این مسیر مانند معان و تبوک می‌گذرند تا به مدینة منوره می‌رسند.

شاعر ما برای مدینه شعر بسیار اندک می‌سراید؛ یعنی فقط هشت بیت و سپس حرکت به سمت مکه آغاز می شود. از مکه هم مع‌الاسف شعر فراوانی نگفته و اطلاعات ارائه شده اندک است. ایستگاه بعدی که مسیر بازگشت است، شهر جده است. جهاز کوچکی از راه می رسد و آنان سوار شده و 18 روز بعد پس از گذر از بندر بوشهر به شهر بصره می رسند. این مسیر بسیار طولانی و برای کسی که مسافرت دریایی نکرده بسیار سخت و دشوار است. شاعر ما هم که گویا به عمرش دریا ندیده، آزار فراوان کشیده، می‌گوید:

به کشتی خردمند جا کی کند

اگر روز و شب صد منزل طی کند

جهنم که گفتند شیخ و فقیه

بود کشتی و ساکن او سفیه

الهی به اعزاز پیغمبران

ز کشتی تو این حاج را وارهان

این زائر، از بصره به کاظمین و سپس به کربلا رفته است.

باید توجه داشت که اشعار این سفرنامه، به لحاظ شکل و محتوا، اشعار ضعیفی است اما هرچه هست، سندی است از یک سفر طولانی و پرمشقت با اطلاعاتی از چند و چونی این مسیر که سالانه هزاران عاشق را به خود جذب می‌کرده است؛ عاشقانی که فارغ از همة این مشقات، وقت برگشتن، چندان شادمان بودند که هرگز در عمر خویش چنین تجربة روحی را نیندوخته بودند.

حرکت از سلطانیه

ز سلطانـیـه چـون بـرون آمـدیـم

به زنجان رسیدیـم سـاکـن شـدیـم

چو وارد به زنـجان شدیـم از وف

یکی شهر دیدیم بس خـوش صف

عجـب منـزل و شـهـر نیکـو بـود

اناث[و] ذکورش چه خوش رو بود

سه شب اندر آن شهر ساکن شدیم

چو یـوم سـوم شـد بـرون آمـدیـم

رسیـدیـم آنـگـاه در «نیـک پـی»

بماندیم یک شب که خوش بود وی

از آنجـا چـُه صبحـی روانه شدیـم

رسیـدیـم «سـرچم» فـرود آمـدیـم

ز سرچم سوار از دل و جان شدیم

روانه سـوی کـوی جانـان شــدیم

رسـیدیـم در پـای «قـافـلان کـوه»

که از خـسته­ایی آمـدیم در ستـوه

یـکـی رود بـود وگـذشـتـیـم از او

بـه سـوی «مـیانـه» نـمـودیـم رو

«قزل اوزون» آن رود مشهـور بـود

کـه آبـش ز اوهـامِ مـا دور بـود

از آن تـلّ معظـم چـُه بـالا شدیـم

به رودخانة شهر چای کسن آمدیـم

عجب رود! بسیار پرمایه بود

عجیب تر، پُلش بیست فیل پایه بود

[میانه]

غـرض شـب «مـیانـه» نمـودیـم ج

یکی قصبه‌ای بود خـوش با صـف

در آن شب همان شهـر ساکـن شدیم

صباحش از آنجـا بـرون آمــدیم

رسـیـدیـم در «تـرکـمـان» آن زمـان

نـمـودیم در آن روز ســیـر جهـان

که صحرا همه زرع [و] آب [و] علف

بگشتم در آن دشت بـا صد شَعـَف

ز شـعبـان جمــعـه اول مــاه بــود

هـمه کـار بـر وفـق دلـخـواه بــود

چُه شد صبح، از «ترکـمان» پـا شدیـم

همان دم سوار مـرکب‌هـا شـدیـم

به وقت ظهـر انـدر کجیـن[2] آمـدیـم

به خانه کربلایـی بابا ساکن شـدیـم

در آن شـب مـرا آب آمـد ضـرور

برفتـم بـه حمام شب بـا ســرور

صباحـش بـرون آمـدیـم بـا ســرور

به قهوه‌خانه«کمداش» نمودیم عبور

یکی دیده شـد کـوه بـس ژرف بـود

که از پـایـه تـا قـلّـه پـربـرف بود

ز سـرحـدّی آنـجــا نـدارد عـیـار

چهل پنـج بـگـذشـته بُد از بـهـار

ز توصیف آن کـوه همیـن قـدر بـس

چنین برف در این فصل ندیدست کس

غرض از «کجین» جملـه از روی مهر

رسیـدیـم «حـاجـی آقـا» قبل ظهر

چُـه شـب انـدر او جـا گـرفتیـم م

بـه صبحی نـهـادیـم رو را بـه راه

چُـه در بـیـن ره آمـدیـم آن زمــان

بـدیـدیـم دریـاچـه‌ای نـاگـهان

نـه داخـل نـه خـارج از او آب بـود

یقین دان که از حـکـم وهّـاب بود

بسی مرغ و مـاهـی در او کـرده ج

بـه امــر خـداونــد ارض و سم

در آن جنـب بـُد «یـوسف آبـاد» دان

بود آن زمین بـرج نـحـسین قـران

بسی دزد، بـس راهـزن انـدر اوسـت

یقین‌ دان حسین پاشا هـم جزء اوست

از آنـجـا گـذشـتـیـم بـا صـد سداد

رسیدیم در کـرپـی[3] «سـیـد آبـاد»

عجب سبـزه زار [و] چمـن زار بـود

تو گویـی کـه آن دشـت گلزار بود

خلاصـه رسـیدیـم واس مج[4] هـمـه

نـبـد ذرّه‌ای در مـیـان همهمه

[تبریز]

پس از ماندن شب همـه سـر به سـر

نمـودیـم در شـهـر تـبریـز سـفـر

چُه شهری که تبریز خود نام از اوست

چُه شهری که مبهوت، اوهام از اوست

چُه شهری کـه طهـران از او آیتـی

فلـک جـنـب رایــات او رایـتــی

بحسـن طـراوت همـه خـوب رو

سلیقـه جهـان جمـع گشـتـه در او

به پنـج روز آن شـهر ساکن شدیم

که بعضی از آن روز نـاخوش بُدیم

پس آنگه به یک شنبه وقت صباح[5]

بـه حـال فـلاکــت فـتـادم بـه راه

از سرما تب سخـط[6] بنـمـوده بـود

به رویم غـم [و] درد بـگشـوده بـود

به ظهری رسیـدیـم در «صـوفیـان

نمـودیـم مـنـزل هـمـه آن مـکـان

بـُوَِد الحـق آن ده بـسی بـا صـف

کـه بخـشایـد انـدر بصـر او ضـی

عجب چشمِه [و] باغ [و] رودی در اوست

که با اهل آن قـریه جملـه نکوست

بـه عـزم تـمـاشـا تـفـرّج کـنــان

نـمـودم در آن قـریـه سـیر جـهـان

هـمـه چـیـزِ او را نـکـو یـافـتــم

پس آنگـه بـه منـزل چـُه بشـتافتـم

همان شب در او مکث کردیـم م

به فـردای آن شـب فـتادیـم بـه راه

چُه صبحی شد از «صوفیان» در شدیم

همـه حـاج بـا هـم بـرابـر شـدیـم

نظر چون فکندم به صحرا و دشت

کـدورت ز قلـب محـبّان بشـسـت

جهان سر به سر سبـزه [و] مـرغـزار

گلـستانِ دلـکـش چُـه روی نـگـار

رسیـدیـم آنگـه بـه «دیـز خـلیـل»

بـه هـمراهـی حـاجـیـان جلـیــل

بـماندیـم در آن مکـان یـک شبـی

در آن شب مرا گشت عـارض تبـی

که از حدّتش استخوانم بسـوخـت

اگر راست خواهی روانم بسوخت

ز دیز خلیـل چـون بـرون آمـدیـم

روان ره، چون باد صرصـر شـدیـم

بـدیـدیـم دریــای ژرف عـمـیـق

کـه کشتـی افـلاک در وی غـریـق

ولـی آب او تـلـخ مـثل حـمـیـم

یقین او نمـونـه بـود از جـحـیـم[7]

بلی هر که اهـل عـذاب خـداسـت

حـمیـم جهنّـم مـر او را غـذاسـت

به ظهری رسیدیـم انـدر «تســوج»

ز یـاران مـرا قـلب گردیده سـوج[8]

به من عقل رهبـر شـد در آن دیـار

اگــر شـوق داری تـو دیـدار یــار

چرا هـم نشـینی بـه اهـل جـهـان

جـدا شـو بـرو گـوشـه‌ای شو نهان

[خوی]

چُه صبحی بـرفتیــم در خــوی م

زیــاران دیــریـن گـشـتـیـم جــد

سـر خـویـش در پـیــش انـداختـم

دگـر بـا رفـیـقـا[ن] نـپــرداخـتــم

رسیـدیـم در «خـوی» بـا عـزّ [و] ناز

نـمـودیـم شـکــر خــدا از نــیــاز

چُه شهری که یک قطعه از جنّت است

چُه شهری که طهران از او آیت است

دو شب اندر آن شهر ساکـن شـدیـم

شــب سومـیــن «ده پیــره» آمدیــم

ز «ده پیره» چون جمله گشتیم رکیـب

رسیدیم چـخـمـاق،[9] شـنو ای لـبـیب

در آن سرزمیـن گـفـتگـو شـد عیـان

میان حاج افـتـاد از هـر سـو فـغـان

جمعـی از «دیـار بـکـر» روانـه شدند

جمعی «ارض روم» بـا تـرانه شـدنـد

ز «زیوه» چُه صـبحـی بـرون آمـدیـم

به اوضاع مـغـشـوش گـون آمـدیـم

نـکـردیـم بـر قـول کـس اعـتـمــاد

کـه ایـن ره دهـد جـمـلگی را به باد

به قـدر دو سـاعت بـه مـشـق جنون

به همراهی چاوش شدیـم ره نـمـون

همـه حـاج بـا هـم تـرانـه شـدیــم

ره «قــره درّه» روانــه شـــدیــم

رسـیـدیـم در قــریــة «مـلـحـمـی»

که‌سنّی[10] بدند جمله خلقـش هـمـی

بدیـدم یـکـی سـبـزه [و] مـرغــزار

در آن سرزمین هـمـچـو روی نـگـار

همـان سـبـزه را نـام کــردم ســؤال

بگفتند بخورست آن خـوش حـمـال

ورود به دیار عثمانی

از آن جا روان جانـب «قـوچ قران»

شـدستیـم مـا جمـلـه‌ انـدر زمـان

همان سـرزمیــن، اول «روم» بــود

که خـلقــش هـمه سربه سر شوم بود

چُـه وارد شدند حـاج در آن زمین

بگفتنـد کـردان بخــود ایـن چنـیـن

که امشب عجـب دستبـردی کنیـم

که این حــاج را در تعــب افکنیــم

در این حال، یک جفت مرغ از هو

نشســتنــد مــرداب در جنـب م

گرفتم تفنـگ دو لـولـه بـه دسـت

که تا آورم قلــب سنّــی شکـسـت

زدم تیـر و مـرغـی فـکنـدم زمیـن

بگفتند آن قـوم بـا خــود چنــیــن

که ملاّی ایـن حـاج، صیـد افـکنـد!

جـوانـان مــا را بـه قیــد افـکنـــد

نســازیـم بـر حـاج مــا دسـتـبرد

بمانـدیم آســوده از دســـت کــُرد

از آنجـا «چُپُـقلـی» روانـه شـدیـم

ســوی قلعــه ملحــدانــه شـدیـم

در آنـجـا شـبـی همچو لیل ممات

بماندیم و بودیــم مــا جمله مـات

وز آنجا روان سوی «ارچک» شدیم

در آن قریه آن روز سرخوش بُدیـم

همه ارمنــی اهــل آن قریـــه دان

زن و دخترش جمله گویــا جــوان

ز «ارچـک» چُه بیرون کشیدیم مال

مرا خود دیگر واژگـونســت حــال

یکی سبزه دیـدم چُــه روی بتــان

دیگر بحـر دیـدیـم در جــنــب آن

ندانـم که آن دجلـه یـا بحـر بـود

مـرا حیـرت انــدر تــفـکـّر فـزود

یکـی گفــت این شطّ بغداد هست

مرا نیست معلوم چون شخص مست

غرض زان مکان چون روانه شدیم

به سوی «اوان» بـا تــرانه شــدیــم

ز بلـدان روم اولیـن شـهــر بــود

نبایست بـنـمـود گـفـت و شـنــود

چُــه رفتیـــم «اوان» از بـرای خد

نـبـودیــم یـک سـاعـت آسـوده م

گـهـی خـانـه قـنـصـلات ایــران

گـهـی گـمــرک روم بـــودم روان

که از بـهـر تـذکـره دادنـد نـویــد

که از بهر گـمـرک شـدم نـاشکـیب

[وان]

دیگر «وان» که ویران گمرک بُوَد

دل حاج از غصّه چون خون شود

گهی پول از بهر قُول[11] می‌گرفت

نبودیم ما لحظه‌ای در شـگفـت

یکی عارضه بود در «وان» به م

که رفتار کــردم به قــول خــد

ز سرّی که تدبیـر گـفتـار شـــد

تردّ المــانــات رفــتــار شــد

الهی تویـی واقـف از کـار مــن

تو دانایی از امـر سـرّ و عـلـــن

ولی سرّ این کار نـزد خـداسـت

که ذاتش منزّه ز چون و چراست

هر آن کس گمان خیانـت نمـود

سپردم هم او را بـه خـلاّق خـود

خلاصه سه شب «وان» کردیم ج

چُه روز سوم شد فتادیـم بـه راه

به بحری رسیدیم بس ژرف بود

در اطراف او کوه پـر بـرف بـود

کلیسـای احـمـار! در آن میـان

بُد و بود او مـسکــن دختـــران

ز دنیـا گـذشتـند گـر دخـتـران

مجاور در او می‌شدنـد آن زمـان

از آن بحر«وان» سبزه کردیم عبور

همه حاج آن روز انـدر ســـرور

رسیدیم «چرچی» به وقت غروب

خریدیم زان قریه بسـیار چـوب

از آنجا برون آمدیــم با ســرور

به صحرای سبزی نمودیم عـبور

پسندیدم آن دشت نیکــو عــیار

بدیدم در او دو سه تن گاو یار[12]

زراعت[13] نمودند بردند ســود

ز نوروز دو ماه بگـذشــته بــود

چنین گفت آن روز آشیخ علــی

نمایم به وصفش سخـن گستری

عجب گاو یارانِ صاحب فن‌اند

که دوجفته سه جفته زمین گاو زنند

همه رود [و] دریا بود تا به شام

همه کوه [و] صحرا بود و السلام

عجب کوه خوش دشت صحرا بُوَد

کـه روم است یکبـاره غوغـا بُوَد

همه سبزه [و] مرغزار نکـوسـت

چمن همچو رخسار یار نکوست

دهات خوش خلق خوش آب رنگ

زن و مرد گویی چُه اهل فرنـگ

ز«چرچی» چو بیرون شدیم ‌‌سربه سر

«کلو» شب بشد جملگی را مقـر

صباح از «کلو» چون ببستیم بـار

بجنب «سرب» جمله خوردیم نهار

در آن روز اطـراف دریــای وان

بگشتیم، آمـد ز هـر سـو فغــان

که از خستگی ما به تنگ آمدیم

تو گویی به چنگ پلنگ آمدیـم

که گشته است خُرد استخوان‌های م

اگر رحـم بـر مـا رسـد از خــد

به سـوی طـواف خـدا رو کنــم

نَهَم جِـبهــه بـر آسـتان او کـنـم

شمارنـدم از حاجـیان در جـز

که ناقابـل اسـت جمـله افعال م

غرض جنب «سرب» بخوردیم نهار

شب اندر سرب حاج بگشود بار

چُه صبحی از آنجا برون آمدیـم

به «بطلیس»[14] رفتیم و ساکن شدیم

دو فرقه در آن شهر ساکن بُدند

یـکـی سـنّـی [و] ارمنـی آمدنـد

عمارات جـملـه از سنـگ خـام

در او جمع شد ساده رویان تمام

ندانم چُه گویم که این شهر چیست

ولی در وی آهو نموده است زیست

تصــوّر نـمـودم در او از یقیـن

که گشته است واقع به زیر زمین

ندیدیم در این شهر روز خوشی

ز باران [و] سیلاب از ناخوشی

گهی ترس از دزد [و] از راهزن

بیا طعنه بر ما تو جانا مزن

که یک شب تفنگ ترا دزد برد

دو قاطر ز زوّار شد دستبرد

در آن شهر بدحال جمله تباه

نماند بهر زوّار کفش [و] کلاه

دو گرمابه در شهر بطلیس بود

چُه تحقیق کردیم رفتیم زود

عجب باصفا جای خوش آب هست

که این چشمه از حکم وهّاب هست

بود خاصیت‌های نیکو در او

که اوجاع علّت از او شد رفو

برفتم در آن چشمه یکساعتی

از آن چشمه بس یافتم راحتی

چهار شب به بطلیس بودم مقیم

چُه شد شنبه زآنجا بیرون آمدیم

به اطراف رودخانه رهرو شدیم

چُه شیرین که در کوی خسرو شدیم

شب اندر دخان توی جنگل بدیم

عجب با صفا بود ساکن شدیم

به فردای آن روز ای خوش سیر

به سوی «دیاربکر»[15] نمودیم سفر

چُه در زیر «سنّاح» رسیدیم م

بدیدیم آن رود خود شد دو ج

یقیناً یکی شطّ بغداد بود

مظنّه فرات دیگری می‌نمود

الهی تو این مشکلم را برآر

نه چاوش داناست نه حمله دار

[مزار اویس قرنی]

رسیدیم ُظهری اویس القرن

ز اوصاف باشد چُه درّ عدن

در آن سرزمین شب بماندیم م

سفیده نهادیم رو را به راه

یکی چاقویی را جز ای نیک خو

بشد گم، نگشتیم جویای او

نظر چون نمودم به صحرا و دشت

همه سبز [و] خرّم بُد آن پهن دشت

رسیدم به «ذق قریه» زان مکان

بدیدم در آن قریه رعنا بتان

همه گلعذاران نیکوسرشت

همه لعبتان همچو حور بهشت

‌‍‌ صل الله علیه و آله و سلم

گذشتیم از آن قریه با صد لعب

بماندیم به دشت چمن­زار شب

گذشتیم از آن قریه با صد لعب

به «کانی برازه» رسیدیم شب

چُه شد صبح زان رود دریا صفات

گذشتیم و بودیم با صد نشاط

به صورت چُه لارست ای هوشیار

ولی لاله زارست تو گوش­دار

که هر درّه اش از دو صد لار م

بود بهتر [و] برتر و با صف

در او بود یک رود چون رود لار

ولی صد برابر بود آب دار

علف تا کمر، کوه [و] صحرا و دشت

تو گویی جهان سر به سر لاله گشت

ز «کانی برازه» چو گشتیم سوار

به «کوسیریان» ما گشودیم بار

از آنجا چُه صبحی روانه شدیم

برابر به یک رودخانه شدیم

چُه رودخانه! چون بحر عمان بُوَد

که آبش چُه دریا، بی‌پایان بود

همه حاج در جنب او آمدند

پریشان [و] ترسان [و] حیران بُدَند

برای گذشتن همه چاره گر

چو اطفال مسکین همه در به در

نه یارا کسی را ز رود عظیم

زنند آب لرزند از ترس [و] بیم

غرض آخر المر چند خیکِِِِ باد

بیامد از او حاج شد بر مراد

نزاعی در آن روز شد بین حاج

که روباه بگرفت از شیر باج

خلاصه گذشتیم از آب رود

چُه رودی که آن رود، خود نیل بود

بکردم سؤال زان مکان از راعی[ای]

بگفتند این است «باتمان چایی»

گذشتیم زآن رود با خیک باد

در آن روز گشتیم از غصّه شاد

سر فتنه [!] آن روز اندر میان

فتاد [و] نشد راه طی یک زمان

چو آن شب رسیدیم به یک پهن دشت

بماندیم بودیم تا صبح گشت

چو از اسم آن قریه کردم سؤال

بگفتند «سیناست» ای خوش حمال

ولی حاجی دایی بگفت این چنین

بود «المدن» اسم این سرزمین

از آنجا چُه صبحی روانه شدیم

سوی قریه «ملحدانه» شدیم

سر سبزه‌زاری گشودیم بار

و زآنجا همه حاج خوردند نهار

از آنجا به تعجیل گشتیم سوار

سرسبزه زاری گشودیم بار[16]

چُه پرسیدم از اسم آن قریه ج

بگفتند «بسمل» بود ای فتی

یکی رود اندر همان قریه بود

بگفتند فرات است آن نیک رود

چُه آب فرات دیده شد ای جوان

همه غسل کردند در آن مکان

پیاپی درختان توت از وف

در آن سبز با صفا گشت ج

دیاربکر

به چهار ساعتی در «دیاربکر» روان

شدیم بعد شام زان مکان ای جوان

در آن شب نَبُد در میان همهمه

رسیدیم به شهر دیاربکر مه

چمن زار [و] سبزه بُد و با صف

به «دوره» چُه شد منزل حاج م

به طوماس افندی بدادند باج

دو شب در دیاربکر بماندند حاج

به یک شنبه رفتم کلیسای شهر

نمودم نظر وضعش از روی قهر

به ناقوسشان من شدم مستمع

یکی تخته می­زد در آن مجتمع

در آنجا چنان صوت پیچیده بود

که از مغز افلاک در رفته دود

زن [و] دختر شهر یکجا همه

نمودند در آن دیر بس همهمه

ملک گر در آنجا نظر می‌نمود

ز اوصاف اوضاع عقلش ربود

و آنجا سوی جامع سنیان

برفتم دو مسجد بُد در آن میان

بگفتند این دو، یک از شافعی است

دگر مسجد از مذهب حنفی است

زن[و]مرد آن شهر در سیر[و]گشت

روانه صباح و مسا سوی دشت

غرض از دیاربکر چُه بیرون شدیم

وزان شهر رو سوی هامون شدیم

شب اندر «سر سینک» خیمه زدیم

در آن سرزمین یک شب ساکن بُدیم

ز «سر سینک» نصف شبی ای جوان

چو گشتند در راه حجاج روان

رسیدند در زیر یک آسیاب

یکی نهر کاو[17] داشت سه سنگ آب

عجب آب سردی در آن نهر بود

که شش ساعت آنجا الی شهر بود

بکوبید فنیخ، میخ چادر در او

همان دم بشد بین حاج گفتگو

گروهی به فنیخ تابع شدند

دگر فرقه با او نقیض آمدند

که در این زمین ما نباشیم شاد

اگر مال ما رفته یکسر به باد

نخواهیم تابع به فنیخ شد

در خیمه چون دیگران سیخ شد

که تا اذن فرماید و جا دهد

به هر روز یک خیمه ما وا دهد

شکستند و رفتند بر سوی شهر

ز چاووش [و] فنیخ نمودند قهر

بیامد حاجی دایی در بین راه

ز دل برکشید درد [و] افغان [و] آه

که ‌ای حاج این راه را آب نیست

کسی را به راه از عطش تاب نیست

دل جمله زان قول بی‌تاب بود

از آن جا الی شب همه آب بود

غرض حاجی دایی به قلب حزین

نمود عود بر منزل اوّلین

چُه ما رو نهادیم در راه شهر

نمود حاجی دایی ز زوّار قهر

دوان جانب «صدرسو» آمدیم

به چشمه رسیدیم ساکن شدیم

چُه شب اندر آن منزل با صف

برای وجود خود گزیدیم ج

به نصف شبی حاجی دایی رسید

که ‌ای حاج، بهر خدا برجهید

روانه سوی شهر با هم شویم

که شاید هم از غصّة ره رهیم

«سویرک» رسیدیم بی‌گفتگو

دویدیم هر سو برای وضو

شنیدیم چون صوت قُرباقه[18] را

بگفتیم آب است رفتیم به راه

برفتیم چون جمله در جنب آب

شدیم آن زمان از جهان کامیاب

چُه شد فرض صبحی ادا آن زمان

نمودیم منزل همه آن مکان

الی شب بماندیم در آن مکان

نمودیم در شهر سیر جهان

از آنجا به ره چون روانه شدیم

به «میش میش» با صد ترانه شدیم

چو شد نصف شب جملگی پا شدیم

روانه به فریاد [و] غوغا شدیم

به «تتریش» یک قریه آمدیم

در آن سرزمین یک شب ساکن شدیم

چو حرکت نمودیم زان سرزمین

«هوک»[19] آمدیم چشم واکن ببین

به سایه درختان توت نرک

نشستیم در آن مکان با کمک

بیامد به نزد ما حاجی عباس

کمر بسته شمشیر همچون الماس

در این سرزمین پول چاووش دهید

که از دام من آن زمان می‌رهید

بگفتیم چاووش ای مرد خوب

مکن قال مقال تا نبینی تو چوب

اگر گفته‌ای تو به ما حرف بد

همین لحظه بینی تو از چوب بد

چو سرخورده گردید زان قول پست

برفت [و] سبک منزل خود نشست

به وقت غروب از غرض پا شدند

روانه به ره حاج یکجا شدند

نگویم نماز غروب [و] عش

کجا کرده شد مردم پارس

خلاصه در آن شب به یک سنگلاخ

گذشتیم گفتیم هر ساعت آخ

الهی تو ما را نگهدار باش

در این راه پر سنگ غمخوار باش

اگر بر زمین افتم از روی مال

ز ضرب لگد می‌شوم پایمال

چُه گویم در آن شب که خود ابر بود

ز تلخی سرازیری قبر بود

چُه شد راه گم برکشیدیم آه

ز الله آمد دلیلی به راه

به جایی رسیدیم وقت سحر

که از پرّه کاهی نبودش اثر

خلاصه به نوعی در آن سرزمین

بخفتیم بودیم لکن غمین

سفیده که از جای خود پا شدیم

دو دسته روانه بدان راه شدیم

رسیدیم در یک کلش زار جَو

که تازه نمودند او را درو

نهادیم اسباب خود بر زمین

بشد گفتگو بین حجاج چنین

فنیخ را که دیگر ما چاووش [و]

نخواهیم گردیم ز ایشان جد

همان لحظه چاوش [و] فنیخ رسید

چُه از گرگ گوسفند حجاج رمید

گروهی برفتند با حمله دار

که در خفیه، ظاهر هم گشتند یار

از آنجا به برچنگ آورد رو

نمودند جمعی بی‌پا گفتگو

که ما یاوریم با شما سر به سر

ولی چون که از حال شان بُد خبر

نکردیم بر قولشان اعتماد

چُه دیدیم از ایشان رأی زیاد

پس از گردش شهر وقت صباح

نشستیم کمّی فتادیم به راه

چُه کمّی از آن رود دریا صفت

گذشت و گذشتیم زان قوم بد

جلوکش نمودیم ره رو شدیم

چُه شیرین که در کوی خسرو شدیم

رسیدیم در یک محل خوشی

نشستیم در شه سر ناخوشی

یکی نهر پر آب جاری در او

نمودیم چایی در او آرزو

از آنجا به ره چون روانه شدیم

به صوت غزل با ترانه شدیم

چُه ره نرم و هم بکر بی‌سنگ بود

ولی اسب حاجی نوری لنگ بود

به لنگُ به لنگ چون ره فتادیم م

به هر ساعتی ره ستادیم م

به عصری رسیدیم «ساجن» همه

ولی ره نبد خوف نی واهمه

نمودیم جا سبزه زار [و] چمن

یکی رود نامند رود عدن

صباحی از آنجا برون آمدیم

به «آقابران» جمله خیمه زدیم

بگفتیم ما‌ها به هم یاوریم

به شهر حلب صبح رو آوریم

صباحی از آن چَه، چُه بستیم بار

به پهلوی چاهی بخوردیم ناهار

عجب با صفا بود آن سرزمین

گر انکار داری بیا و ببین

اگر چشمة جاریی بُد در او

به نیکویی او نبد جا نکو

حلب

از آنجا برفتیم شهر حلب

به توفیق حق زو نبینیم تعب

یکی نکت دیگر آمد به یاد

که از خواندنش ذهن گردد زیاد

گرچه جمل حاج بی‌پا بُدند

ز وان تا حلب مکفّی شدند

چو دادند به فنیخ قول و قرار

بگشتند مسلوب از اختیار

غرض چون که از حاج بار شدیم[20]

به شهر حلب جمله وارد شدیم

رسیدیم در شهر با عزّ [و] ناز

بیامد ز قنصول[21] چند پیش باز

ز بی‌عقلی حاج گویم چو من

نه مردانه مرد [و] نه باشند زن

بگفتند قنصول احسان نمود

همه حاج در شهر مهمان نمود

ز احسان قنصول باشیم شاد

نیاریم از وان به بطلیس یاد

به همراه میرزا کوچک خان بُدند

همه حاج وارد به یک خان شدند

همه را ز تحدید منزل بداد

شود رفع تا بینشان اتحاد

نگردید در منزل آسوده حاج

بگفتا بیارید ای حاج باج

به جبرا همه تذکره‌ها گرفت

به نوعی که هوش از سر ما برفت

چو بگرفت تذکره بنشست زمین

بگفت با کمال تغیّر چنین

سری یک مجیدی [و] ربعی دهید

وگرنه ز چنگال من کی رهید

غرض وقت خفتن که شب رفته بود

زیادی ز حجاج هم خفته بود

به فانوسِ غوّاص درب اطاق

ستادند [و] دادند یکپا به طاق

دهید پولِ قُول تا ز غم وا رهید

وگرنه کنم قهر سخت و شدید

رسیدند بالین حاجی میرز

که ‌ای مردکه، زود پا شو بی

به زاری بگفت مهلتی تا صباح

دهیم پول قولُ [و] بیفتیم راه

کشیدند او را از آن رختِ خاب(کذا)

کشیده که رفت از دلش صبر و تاب

شنیدند دادش هداونده

به یک دفعه از غیظ[22] جستند ز ج

بیایید ببینیم این داد چیست

خود این هزرگویی در این شب ز کیست

برفتند هنگامه کردند بلند

طپانچه به یکدیگر آن شب زدند

کشیدند از پله‌ها تا به زیر

همان خان غوّاص‌های شریر

بگفتند کای حاجی علی کرم

توچون مانعی حاج را از درم

ترا می‌کنیم حبس در قنصلات

که مِن بعد حجاج گردند مات

کشیدند تا درب کاروانسر

همان دم برآورد حاجی صد

که ‌ای حاج بهر خدا این جلب

مرا برد در قُنُصلات[23] حلب

بیایید پایین یاری کنید

که شاید ز الطاف کاری کنید

رهانیدم زین گیرُدار اساس

که این قوم دونند حق ناشناس

گروهی ز حجاج بیرون شدند

به صد ترس در توی خان آمدند

غرض دست کشیدند زین کار قبح

بدادند مهلت به ما تا به صبح

صباحی به تمهید صد خدعه‌ه

گرفتند پنج ربعی از حاج م

بگفتیم آسوده، کی می‌شود

بگفتند نه یک کار جزئی بُوَد

همان لحظه کردند عود از جف

همان خان چاووش غوّاص ه

دهید پول چاوش امپریال

کم [و] بیش این پول باشد محال

خلاصه گرفتند آن پول را

که از یک نفر بر نیامد صد

شب دوّمین شد که خانچی رسید

کرایه به من بهر منزل دهید

کرایه اطاق سه قروش گر دهید

پس از آن ز تکلیف‌ها وا رهید

بدادند آن پول را نیز حاج

که هر روز باج است بر روی باج

صباحی چُه دزدان ز شهر حلب

برون آمدند حاج پیش عقب

رسیدند در جنب یک آسی

که بد اسم آن قریه «داما سنا»

دو شب مکث کردیم در آن چمن

نشد حاج فارغ دمی از فتن

شب اوّلین چون به شوق [و] شعف

فتادیم یک سر به آب [و] علف

نمودند دزدان بما دستبرد

دو قاطر ز حاجی فنیخ دزد برد

چُه شد عرض بر والی قنصلات

که عقل سلیم است زین غصه مات

که آن‌هابه آن دزد خود همرهند

کجا مال را پس به صاحب دهند

چُه گشتند مأیوس زان گیرُدار

فتادند به ره جمله با حال زار

رسیدند «سراقب» همه وقت ظهر

زبان از عطش در دهان گشته مهر

شبی آن زمین صرف اوقات شد

ز آسود‌گی عذر مافات شد

مقام رأس الحسین علیه السلام

از آنجا چُه بر مال گشتند سوار

به شهر معرّا گشودند بار

سه ساعت در [آن] مکث کردیم م

زیارت نمودیم اندر دو ج

یکی بقعه [چون] درّ مکنون بود

که این بقعه از یوشعِ نون بود

دگر رأس مولای جنّ [و] بشر

امامُ الوَری هادی راهبر

همان سَر که از امر ربّ مُبین

نمود، شست [و] شو جبرئیل امین

همان سَر که بی‌ترس [و] بی‌واهمه

زدی شانه بر گیسویش فاطمه

شب [و] روز را ختم پیغمبران

زدی بوسه از مِهر بر آن دهان

زبانم شود لال گویم سخن

که در کربلا با هزاران مِحن

به حکم یزید آن سگ بَد گهر

حسین را به زاری بریدند سر

عیالات او را نمودند اسیر

به سر کردگی­های شمر شریر

چُه بردند از کربلا سوی شام

اسیران آل مُحمّد تمام

ز راه حلب بود منزلگهی

که بد خان خولی اصبحی

همان ظالم تیره بخت شرور

سر شاه دین را شبی در تنور

زبان لال شد از چه در وی نهاد

به خاکستر آن را شبی از عناد

زیارت نمودیم مر آن تنور

هنوز زان مکان بر فلک رفته نور

غرض از معرّا چو بستیم بار

«سراقب» گشودیم وقت نهار

از آنجا به «حما» رسیدیم م

شبی آن زمین آرمیدیم م

عجب گَاو چاهان [و] باغات داشت

که ‌اندر سلیقه نه باقی گذاشت

از آنجا چُه صبحی ببستیم بار

رسیدیم رستان به وقت نهار

همان قریه را عسقلان[24] بود نام

که رستان بنامند خلقان تمام

چُه صرف نهار اندر آنجای شد

به «حمص»[25] رسیدیم [و] مأوای شد

خریدند زان شهر احرام حاج

ندادند زان شهر حجاج باج

درو گاو چاهان چرخ فلک

که محوند ز او جمله جنّ [و] ملک

همه خلق بشّاش خوش [و] آبرنگ

در او مجتمع همچو اهل فرنگ

از آنجا سرِ شب چُه ره رو شدیم

«حُصین» آمدیم جمله خیمه زدیم

فراوان در او بیضه گاه شعیر

که آن قریه بود از حُصین نُمیر

الهی به‌اندازة علم خود

بکن لعن بر آن سگ شوم بد

از آنجا سحرگه ببستیم بار

رسیدیم به «ده قار» وقت نهار

از آنجا به منزل برفتیم زود

که اسمش «زین العابدین چشمه» بود

بدان چشمه چون نهرهای بهشت

ز اعجاز آن شاه نیکو سرشت

از آنجا سر شب چُه ره رو شدیم

صباحی ده «طائفی» آمدیم

ورود به دمشق

ز ده طائفی چون به چشم پرآب

رسیدیم صبحی به شام خراب

به اطراف باغات اشجار داشت

صفای خوش [و] آب بسیار داشت

زراعات باغات بی‌حدّ [و] مرّ

گرفته است عالم همه سر به سر

ندارد جهان همچو صفحه به یاد

چنین بود کز حکم شدّاد عاد

نمای ارم کرده شه آن زمین

خدا کرده وصفش به قرآن چنین

روض مجلس شام

ولی شیعیان! این سخن بشنوید

سر شاه دین را به حکم یزید

به همراهیِ اهل بیتش تمام

ز کوفه نمودند وارد به شام

به دروازة شام قومی کثیر

شدند مجتمع تا ببینند اسیر

که ناگه رسیدند آل رسول

دل افگار[و] نالان [و] زار [و] ملول

سر حلقه شان زینب زار بود

که‌ اندر مصیبت دل افگار بود

صباحی به دروازة وارد شدند

غروبی خرابه فرو آمدند

تماشاگر شام چون بُد وفور

بشد مانع اهل بیت از عبور

به حکم یزید آن سگ اشقی

ببستند آیین[26] بازاره

که تا اهل بیت حسین را تمام

بگرداند از ظلم، بازار شام

پس از گردش شام آل رسول

نمودند اندر خرابه نزول

شبی دختر شه رقیه به نام

پدر را عیان دید اندر منام

برآورد افغان [و] آه [و] خروش

پرد عقل از سر ز ارباب هوش

یزید اندر آن شب چُه بیدار شد

از آن واقعه چون خبردار شد

فرستاد رأس حسین از جف

خرابه به نزدیک آن طفل‌ه

چُه آن طفل ببیند سرِ باب خویش

تسلّی شود قلب زارش ز نیش

نهادند آن سر چُه در پیش او

بگفتا به عمّه که‌ ای نیک خو

نکردم ز تو خواهش آب [و] نان

نمودی تو [آن را] به نزدم عیان

بگفت عمّه جان رأسِ بابای تو است

شب و روز بابا به جویای تو است

رقیّه چُه سر پوش زان رأس پاک

برفکند، افکند خود را به خاک

سر انور باب زارش حسین

به سینه نهاد او به صد شور و شین

ز غصه همان دم شدش قبض روح

به قلب زنان زد شَرَر کوه کوه

فغانِ زنان چون به گوش یزید

در آن نیمه شب به افغان رسید

بگفت چیست این آه [و] راز [و] نیاز

که ‌اندر خرابه بلند است باز

بگفتند طفل حسین شهید

شد از عمر خود در جهان نا امید

همان ظالم کفر کیش عنود

بفتا فرستید تعجیل زود

فرستید غسّال [و] کافورُ کفن

که امشب نمایند آن طفل دفن

مگر باب این طفل، سبط رسول

حسینِ شهید، نورِ عین بتول

سه روزو سه شب چشم زارش فتاد

روی خاک[و] خاشاک[و] خورشید[و]باد

نبُد یک مسلمانی در آن دیار

گذارد به پیش خود او این قرار

نماید کفن آن بدنهای پاک

کند دفن آن نعش‌ها را به خاک

پس آنگه یزید پلید از جف

به مجلس بخواند آل الله ر

چِه گویم به وضعی طلب کردشان

که یارا ندارد به وصفش زبان

به حکم همان کفر کیش عنود

زنان را به یک ریسمان بسته بود

سر انور شاه خوبان حسین

دگر نوجوانان آن نور عین

نهاده به طشت[27] زر آن کفر کیش

عیان ساخت آن روز او کفر خویش

یکی خیزران بود دست لعین

سر شه مخاطب نمود او چنین

عجب با صفا موی خوشروستی

ز خلقان عالم تو نیکوستی

چرا سر ز فرمان من تافتی

عیالات خود را چنین یافتی

بزد چوب بر آن لب [و] آن دهان

که ‌ای خلق، باشد حسین نوجوان!

چُه آن ظلم زینب بدید از یزید

بگفتا که‌ ای تیره بخت پلید

زنی چوب بر بوسه‌گاه نبی

نما شرم ای تیره بخت دنی

نماید خدا خانه‌ات را خراب

که هرگز نکردی تو کار صواب

نمود امر از ظلم، آن دم یزید

کنون زینب زار گردن زنید

سکینه به پا خاست اندر زمان

گشود آن زمان از فصاحت زبان

یزید لعین را مخاطب نمود

به نوعی ز افلاک در رفته دود

نمودی حسین را شهید جف

جوانان او را تو در کربل

ز خونخواری اهل بیت رسول

نکردی حیا ای ظَلومِ جَهول

برفت نزد سجاد جان اخ

بکن ای برادر تو رحمی به م

ستاده لعینی به حکم یزید

که بنماید او عمّه­ام را شهید

چنین گفت سجاد کی خواهرم!

نشین یک زمانی تو اندر برم

که این ظالم تیره‌بخت عنید

نه بنماید او عمّه‌ات را شهید

چُه ملعون، فصاحت از آن طفل دید

به جلاّد گفتا هماندم یزید

که این زن به این طفل بخشیده شد

نمی‌گویم آیا که چه دیده شد

به یک بار یک ظالم سرخ مو

که لعنت بر او باد [و] بر کیش او

گرفت دست کلثوم را آن لعین

بگفت ای یزید این کنیزک ببین

چه خوش روی[و] نیکوی باشد عزیز

مرا هست در خانه لازم کنیز

یزید آن سگ شوم ظالم شعار

نماندش به این حرف صبر [و] قرار

بگفتا به آن سرخ مو از جف

خدا بشکند آن دهان تو ر

کسی کو به عالَم ز آل رسول

کنیزی گرفته است ای بوالفضول؟

غرض گفتگویی در آن بین بود

که آن روز را خود قیامت نمود

بیا مذنبا رو در ارض شام

نما ثبت نام غریبان تمام

که در شام خود قبر زینب نمود

به یک فرسخی دور از شهر بود

سکینه وکلثومُ زار [و] علیل

که باشند بس مجتبی وجلیل

دگر فاطمه کو به صغرا لقب

در او هست مدفون نمایند عجب

مدینه بدان سینه­ریشِ کباب

کی آورد او را به شام خراب

رؤوس شهیدان کرب [و] بل

در او دفن گردیده بُد از جف

بود رأس عباس [و] قاسم دگر

علی اکبر آن شبه خیر البشر

حبیب مظاهر و حرّ رشید

دگر کان شهیدان شدند نا امید

حرکت از دمشق

بماندیم ده روز در شهر شام

تماشاگر شام باشد بنام

غرض چون که رفتیم از شهر شام

تماشاگر از مرد و زن، خاص [و] عام

دم کوچه [و] مسجد [و] پشت بان!

زنان فواحش تماشاکنان

ز دروازة شام بیرون شدیم

همه حاج رو سوی هامون شدیم

ز مه شانزدهم بود ای تاجدار

شدند حاج یکسر به اشتر سوار

که بودند اندر مزارات شام

زنان تماشاگر از خاص [و] عام

خلاصه چُه از شام بیرون شدیم

به «کردی» رسیدیم خیمه زدیم

از آنجا چُه صبحی روانه شدیم

بمنزلگه «اعذران» آمدیم

یکی برکة خوب پر آب داشت

که آن حاج را جمله سیراب داشت

یکی برکة آب بود در او

که دریا به جنبش بود آب جو

از آنجا چُه صبحی روانه شدیم

به «حصّا» رسیدیم خیمة زدیم

در او گاو چاهی ست عذب[و] فرات

که اوهام زان آب محوند [و] مات

از آنجا چُه صبحی برون آمدیم

«عُنَیزه» رسیدیم خیمه زدیم

نَبد آب [و] دانه در آن سرزمین

کسی را نه یاد ست منزل چُنین

از آنجا چُه صبحی روانه شدیم

«معان» آمدستیم خیمه زدیم

بود در معان رأس قوم ثمود

شده سنگ، رفتیم زان درّه زود

یکی قری کوچکی بی‌گیاه

بُد و لکن آبش بود آب چاه

بیا بشنو از حمله­داران شام

غنی هستند از وصف ایشان تمام

ایا حاج اسلام از شرق [و] غرب

زترک[و] ز تاجیک [و] روم [و] عرب

به مکه چرایید از راه شام

کنند روزتان را همین‌ها چُه شام

اگر خُدعه [و] جور ایشان تمام

بگویم نگنجد به این دفتر ای خاص[و] عام

معان گرچه نی زرع[و]نی باغ‌داشت

ولکن دو سه چشمة آب داشت

از آن جا چُه ظهری روانه شدیم

تمام شب [و] روز راه آمدیم

صباحش سه ساعت ز روز رفته بود

به درّه همه حاج آمد فرود

«عقبه» مر آن درّه را نام شد

ز قلب همه صبر وآرام شد

زآب آن زمین را نبودی خبر

همین است از خستگی ره اثر

صباحی به «دواره» حاج آمدند

ز یک برکه‌ای حاج سیراب شدند

بدان غُرّ ماه ذیقعده بود

به روز سه شنبه که حجاج شد[28]

غروبی ز «دواره» گشتند روان

به «دوهیج» صبحی شدند شادمان

ز «دوهیج» با صد نشاط [و] طرب

«ارائی» نمودیم منزل عجب

که یک قطر آب در او نبود

زبی آبی راه ما را چه سود

به اشتر بیارند در منزل آب

شوند زان آب پس کامیاب

تبوک

سحر از «ارائی» چُه بستیم بار

«تبوک» آمدیم [و] بخوردیم نهار

عجب آب خوش نخل[و] انگور داشت

که حجاج را شاد[و] مسرور داشت

از آنجا سحرگه روانه شدیم

پس از ظهر «دار المقر» آمدیم

نبود آب [و] آبادی آن سرزمین

بیا نیک بنگر تو ای نازنین

ز دار المقر عصری ای

تماس با هنر اسلامی

نشانی

نشانی دفتر مرکزی
ایران ؛ قم؛ بلوار جمهوری اسلامی، نبش کوچه ۶ ، مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام، طبقه دوم، خبرگزاری ابنا
تلفن دفتر مرکزی : +98 25 32131323
فاکس دفتر مرکزی : +98 25 32131258

شبکه‌های اجتماعی

تماس

تمامی حقوق متعلق به موسسه فرهنگی ابنا الرسول (ص) تهران می‌باشد