جورجیو موراندی نقاش سرشناس ایتالیایی ، به خاطر طبیعت بی جان هایش مشهور شد. او تقریبا فقط طبیعت بی جان دارد. چند منظره و چند پرتره هم از او بجا مانده است.
موراندی نقاش فضا است. متافیزیک موجود در آثار موراندی ، کارهای او را وارد تاریخ کرد . در کارهای موراندی انسجام رنگی و فرمی حاکمیت را به نفع خود رقم می زند. سکوت موجود در این آثار ، بحث زمان را پیش می کشد و سطوح رنگی عامل بروز رخدادی در کار می شود که به نوعی آبستراکسیون منتهی می شود.
در آثار جورجیو موراندی ، نقاش ایتالیایی تلاش فراواني براي رهایی از فرم و رنگ در عین وفاداری فرمالیستی به آن به ، عمیقا چشم می خورد. رهایشی که حال ، در دنیایی دیگر متجلی شده است.
موراندی با پرداختن به مفهومی ظاهر ، آشکار و آشنا ، دست به انتخابی دشوار می زند. طبیعت بی جان یا همان بطری های موراندی ، ظاهرا تمام دنیایی است که او با آن سر و کار دارد.
هر چند موضوع ثابت و یا شاید خیلی هم تکراری باشد اما دنیایی که خلق می شود ، بدیع و تازه است و بویی از کهنگی در آن به چشم نمی خورد. جهان موراندی جهان راز است و راهی به گشایش آن نیست . تمام تحلیل هایی که از نگاه فرمی و حتی غیر فرمی به این آثار انجام شود سرانجام به تحلیلی رویه ای از اثر منتهی می شود. حال آنکه آن دشوارشدن ادراک در آثار موراندی ، هر چند تماما بازیهايی فرمی به نظر می رسد اما سر از جایی دیگر در می آورد.
آبستراکسیونی که در آثار موراندی به چشم میخورد آبستراکتی ذهني است و محصول خود مخاطب است در مواجهه ی با اثر. یعنی آبستراکت مفهومی است که خود ماهیتی آبستراکتيو دارد. مفهوم فضا . این آثار شاید به مفهومی آبستراکت اشاره می کند اما خود همچنان نمی تواند لایه های موضوع و مفهوم را رها ، و از آنها جدا شود.
ذابحی با طبیعت بی جان هایش از مرز یک نقاش فیگوراتیو بسیار فراتر می رود و در عین وفاداری به فرم که ظاهرا آثار را به نوعی فیگور متصل می کند اما از آنها فراتر می رود و محصول نهایی جدای از فرم های آشناست. تمام فرم ها آشنا هستند اما عناصر به هاله ای آمیخته می شوند که محصول رویاهای ذابحی است که حالا در اثر متجسم می شود. طبیعت بی جان ذابحی فیگوراتیوی است که سر از آبستراکسیونی رنگی در آورده است. عناصر ماهیت فیگوراتیو چندانی ندارند بلکه ماهیت انرژیك رنگی عناصر تعیین کننده ی حضور یا عدم آنهاست.
هر یک از این عناصر در مرحله ی خلق ممکن است حضور یابد. طرحی اولیه در کار نیست و عناصر به مرور بر حسب نیاز، بر روی سطح دو بعدی نقاشی حضور می یابند.
ساختار رنگی بایستی به تکامل نهایی برسد و اهمیتی ندارد که چه فرمی با چه فیزیکی در کار حضور داشته باشد. آنچه مهم است وحدت نهایی کار است. انرژیهای رنگی نقش اصلی و حیاتی را در اثر ایفا می کنند. حضور آنهاست که ماهیت اثر را به سمت و سویی خاص هدایت می کند. این انرژیهای رنگی و نوری ، همان آبستراکسیونی است که در نهایت در کار پدید می آید. آبستراکسیونی که هرچند به فرم ها وفادار است اما فرم ها در آن ارزش چندانی ندارند و فرم دیگر به مثابه فرم مطرح نیست . بلکه جهان بصری که واسطه ی سطوح و لکه های تیره روشن و رنگی پدید می آید مطرح می شود.
ذابحی خود را یک نقاش از گروه نایف می داند. در نقاشیهای ذابحی وفاداری به عناصر یا فرم ها و یا قراردادها تابع رخدادی در درون خود است نه تابع قوانین بیرونی . نقاش آزاد است و هر آنچه اراده می کند حضور می یابد. نوشتن عنوان در کنار کار، اسامی بعضی از شخصیت ها و آزادی زیاد در برخورد با فرم های فیگوراتیو عناصر بخشی از این ماجراست.
ذابحی نقاشی انتزاعی است .