همگی به صف شدهایم. قدم آهسته میرویم. سرها پائین است. صدای مویه از عمق روح همکاروانیان به جداره چشمشان شتک میزند. از دیگران خبر ندارم. هیچکسی از هیچکسی خبر ندارد. همه به درون خود رفته و مشغول شدهاند. اما من تصویرهایی شتابان از ذهنم میگذرد. عجیب است که تصویر خیلیها از جلوی چشمم رژه میرود. پدر و مادرم در اول صفاند. شاید به این دلیل که دستشان از دنیا کوتاه شده است و عدم استطاعت مالی و سرانجام پیری و کهولت مانع سفرشان به حج شده باشد. تصویرشان جلوتر از من گام برمیدارد. مادرم در چند سال آخر عمر توان پاها را از دست داده بود. در این نقطه بسیاری از مردان مادران توان از دست داده را روی ویلچر گذاشتهاند و به سوی کعبه شتابانند. غبطه میخورم اگر مادرم بود روی یکی از این ویلچرها بود و طوافش میدادم. اما حالا که نیست. صدای فخر الدین عراقی میآید که میخواند:
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی
تصویرها همچنان از جلوی چشم من رژه میروند. خیلیها که دوستشان دارم و در گوشهای از روح من سکونت دارند در این تجمع حضور به هم رساندهاند.
سرها پائین است و گامها آهسته. صدای معاون کاروان میآید: عزیزان نیت کنید! به عزیزترین جای جهان نزدیک میشوید. نیت کنید! که اینجا بالاترین پاسخگوی حاجات است.
البته خانه خدا بهانه است. «همه عالم محضر خداست». بستگی به قلب آدمها دارد که به کنه هستی دور یا نزدیک شوند. در معبد نارایان هندوستان دیدم همه آدمها با عشق خاصی به طواف و زیارت خانه خدا آمده بودند زائران به جای طواف روی شکم دراز میکشیدند کف دستها را به هم میچسباندند و جلوی صورت میگرفتند. معتقدان به آن معبد با حس و حال خوب خارج میشدند. من هم احساس خوبی داشتم. همینطور هم در کلیسای حضرت یعقوب در شهر گوتینگن آلمان وقتی دیدم خانم جوان ژاپنی با چه التهابی دعا میکند دریافتم که خالق هستی آتشی در جان او انداخته است و عشقی به کائنات. اصل این است که قلبت را گره بزنی. در کلیسای وانک اصفهان صدای اورگ و آواز گروه کر و حرکات روحانی با اسپند دانی که زنجیرش را در دست داشت و میچرخاند، سه ساعت مرا میخکوب کرده بود. و حالا در لحظات هول و ولا در این جایگاه عظیم، سرها پائین بود و هر کسی در رشتههای اندیشه و در دریای نیاز و فقر غوطه میخورد و به سوی نور تقلا میکرد. از باب السلام وارد شدیم هوا روشن شده بود و صدای گنجشکی نمیدانم از درون سینه من بود یا از شبستانهای حرم میآمد که آواز زیبایی میخواند.
سربالا بردیم و چشم باز کردیم. کعبه با تمام جامه زربفت سیاهش قد علم کرده بود. مردم چونان میچرخیدند که انگار در آسیاب نشستهاند و دانه گندم وار آرد میشوند. سیاه و سفید و بور، مرد و زن، پیر و جوان بیتوجه به دیگران ورد میخواندند و نیمه هوشیار دور میزدند. باید هفت مرتبه بچرخیم. آغاز ما از حجر الاسود است. حجر الاسود من روشنی باغچه است.
هفت دور میچرخیم... هفت هزار دور... هفت هزار سال... هفت آسمان با ستاره و کهکشان.
همگی به صف شدهایم. قدم آهسته میرویم. سرها پائین است. صدای مویه از عمق روح همکاروانیان به جداره چشمشان شتک میزند. از دیگران خبر ندارم. هیچکسی از هیچکسی خبر ندارد.