در این نوشتار می خواهیم حضرت مولا علی (ع) را از دریچه نگاه مولانا ببینیم. مولانا همواره امام را با لقب امیرالمومنین می خواند و در مثنوی هر گاه نام او را می برد از همین لقب استفاده می کند:« گفتن امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه با قرین خود کی چون خدو انداختی در روی من نفس من جنبید و اخلاص عمل نماند مانع کشتن تو آن شد».بدون شک مولانا ، امام علی ع را از اولیا بر حق خداوند و جانشین مسلم رسول خداوند می دانست. چنانکه در دفتر ششم مثنوی حدیث قدیر را به صراحت آورده است:
زین سبب پیغامبر با اجتهاد
نام خود وان علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست
که ترجمه طابق النعل بالنعل حدیث قدیر است :من کنت مولاه فهذا علی مولاه . گاهی این شائبه پیش می آید و گفته می شود که منظور پیامبر از مولا بودن علی ع دوست داشتن و احترام گذاشتن به اوست نه جانشینی و ولایت باطنی . اما مولانا بی درنگ بعد از این ابیات تعریف خود را از کلمه مولا ارائه می دهد:
کیست مولا ؟ آنکه آزادت کند
بند رقیت ز پایت بر کند
مولانا می گوید که مولا کسی است که آدمی را از هر چه تعلق و سد راه است رها می کند و بند بندگی دنیا را از پای آدمیان در می آورد و در واقع بر آدمیان «ولایت باطنی» دارد.به همین دلیل است که مولانا در جای جای مثنوی و دیوان شمس وقتی از شکستن سد هواها و پیروز شدن بر امیال شیطانی و وساوس نفسانی سخن می گوید ، تمثیل خیبر را به کار می برد. کندن در خیبر توسط امام علی ع برای مولانا نماد غلبه کردن بر تاریکی و زشتی و هوس ها و دنیا طلبی ها و جاه طلبی ها در وجود شخص آدمی است.چرا که رسیدن به چنان مقامی آن قدر با ارزش و پر اهمیت و البته صعب و دشوار است که گاه باید برای رسیدن به آن مقام ، عمری مجاهده و کوشش و مراقبه کرد و به تعبیر کارل گوستاو یونگ ،از آنجا که هر چیز با ارزشی ،پر هزینه است، گسترش شخصیت پر هزینه ترین چیز است.به همین دلیل کسی که پس از عمری تلاش ، چهره مقصود را از افق وجود خود رویت می کند و ثمره تلاش های دور و دراز خود را می چیند، به رستم تشبیه می شود که پس از مخاطرات بسیار از هفت خان عبور می کند اما تمثیل گویا تر آن برای مولانا کندن در خیبر توسط امام علی ع است. اما چرا مولانا امام را بیشتر تمثیل این امر می داند تا رستم را؟ به این دلیل که مولا ع بنا بر آنچه در روایات آمده است در خیبر را با یک اشاره از جا کنده است. یعنی از چنان قوت و شور و حرارت و عشقی برخوردار بوده است که با یک حمله کار را تمام کرده است و این برای مولانا دل انگیز تر از مجاهدات طاقت فرسا و کوشش های دور و درازی است که سرانجامشان هم معلوم نیست. گویی مولانا از این حیث خود تجاربی داشت که تمثیل خیبر برایش دلربا تر بود . همان طور که در جای دیگری اورده است:
اسب خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسبش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آنچنان
که کند آهنگ اوج آسمان
گر پشیمانی بر او عیبی کند
آتش اول در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم
چون ببیند گرمی صاحب قدم
و این به یکباره رسیدن از آنجا که تجربه خود مولانا بود ، در ذهن و زبانش هم جایگاه به خصوصی داشت و به همین دلیل هم هست که «عشق اول سرکش و خونی» است .گویی سیلی از جانب حق در می رسد و جان های مشتاق را به ناگاه به دریای جان می رساند. به همین دلیل است که بسامد کلمه «سیل» در اشعار مولانا فراوان است:
جان ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا
***
چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا
***
ای آب زندگانی ما را ربود سیلت
اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را
***
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست
***
سیلت چو در رباید دانی که در رهش
هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست
و بسیار موارد دیگر که گردآوری تمام آن ها در این مقال میسر نیست.آنچه تجربه معنوی را برای مولانا شیرین و دلنشین می گرداند همین به یکباره کنده شدن ها و بریدن ها و رسیدن ها و دیدن ها و پیوستن هاست و این امر تناسب تامی با کندن دروازه خیبر توسط مولا علی ع دارد و مولانا هر کجا می خواهد سالک را وادار به چنین کاری کند یاد حادثه خیبر می کند.مثلا در یکی از حکایت های مثنوی ، کسی بر سر راه خاری می کارد و مردم او را ملامت می کنند تا خار را بر کند اما آن شخص امروز و فردا می کند و کندن خار را به روز بعد و روز های بعد می اندازد تا اینکه والی شهر با خبر می شود و خطاب به او می گوید که هر چه زمان می گذرد خار قوی تر استوار تر می شود و تو پیرتر و نحیف تر ، تا اینکه روزی می رسد که دیگر توان انجام این کار را نخواهی داشت:
تو که می گویی که فردا این بدان
که بهر روزی که می آید زمان
آن درخت بد جوان تر می شود
وین کننده پیر و مضطر می شود
خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن هر روز زار و خشک تر
او جوان تر می شود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
بعد مولانا به تفسیر این حکایت می پردازد و می گوید که این خار صفات بد و خوهای زشت ماست که هر چه دیرتر در تهذیب و اصلاح آنان بکوشیم ، آن ها قوی تر و ما ضعیف تر می شویم.
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
تا به اینجا می رسد که میگوید باید مانند کَننده در خیبر ، این هوسها و حرص و آز و منیتها را از وجود خود برکنی:
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علی وار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
تا که نور او کشد نار ترا
وصل او گلشن کند خار ترا
و یا در غزلیات شمس:
دریغ پرده هستی خدای برکندی
چنانک آن در خیبر علی حیدر کند
***
عارفا بهر سه نان دعوت جان را مگذار
تا سنانت چو علی در صف هیجا بزند
***
به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی
در خیبرست بر کن که علی مرتضایی
***
بر آر نعره ارنی به طور موسی وار
بزن تو گردن کافر، غزا بکن چو علی
***
گر عصا را تو بدزدی از کف موسی چه سود
بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار
***
دزدد غم گردن خود از حذر سیلی من
زانک من از بیشه جان حیدر کرار شدم
***
بعد از آن هر صورتی را بشکنی
همچو حیدر باب خیبر بر کنی
***
وقت آن آمد که حیدر وار من
ملک دل گیرم یا بپردازم بدن
***
نکته دیگری که برای مولانا از اهمیت بالایی برخوردار بوده و توجه او را جلب کرده است درد دل کردن مولا علی ع با چاه بوده است . او نیک می دانست که راز گفتن مولا با چاه و ناله کردن در آن از جنس غم ها و دغدغه های روزمره و مبتذل دنیا پرستان نبوده است .چنانکه در مثنوی آورده است:
چون بخواهم کز سِرت آهی کنم
چون علی سر را فروچاهی کنم
و در دیوان شمس می فرماید:
آه دردت را ندارم محرمی
چون علی اه می کنم در قعر چاه
***
نیست وقت مشورت هین راه کن
چون علی تو آه اندر چاه کن
این ابیات را میثم تمار در این باره از امام ع نقل می کند:
وَ فِی الصَّدْرِ لُبَانَاتٌ إِذَا ضَاقَ لَهَا صَدْرِی
نَکَتُّ الْأَرْضَ بِالْکَفِ وَ أَبْدَیْتُ لَهَا سِرِّی
فَمَهْمَا تُنْبِتُ الْأَرْضُ فَذَاکَ النَّبْتُ مِنْ بَذْرِی
ترجمه: یا میثم در سینه من علومی هست که زمانی که سینه ام از آن تنگ می آید، زمین را با دست می شکافم و سرّم را در آن جا بیان می کنم، شاید زمین از بذر من گیاهی برویاند.»(بحار جلد۴۰ ص۱۹۹)
روزی جابر به امام باقر ع عرض کرد که بر من بار عظیمی از اسرار حدیث خود بار نموده ای که هرگز از آن به کسی روایت نکنم و گاه می بینم که آن اسرار در سینه من به جوش آید و حالتی شبیه جنون به من دست می دهد، آن حضرت فرمودند:«هرگاه این حالت تو را روی دهد به صحرا رو، زمین را حفر کن و سر خود را در آن جا بگذار و بگو»( انوار جلیه، ص ۱۵۶)
مولانا که خود از اولیا خداوند و از رازدانان و رازداران درگاه او بود ، معنای این نکته را به خوبی می دانست و درد اشتیاق و هجران و کتمان سر را تا مغز استخوان چشیده بود:
چیزی دهانم را ببست،یعنی کنار بام و مست
آنچه تو زان حیران شوی آن چیز از او حیران شود
***
گر نبودی زحمت نامحرمی
چند حرفی از وفا وا گفتمی
چون جهانی شبهت و اشکال جوست
حرف می رانیم ما بیرون پوست
***
نیست دستوری گشاد این راز را
ور نه بغدادی کنم ابخاز را
***
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیده اند
رازها دانسته و پوشیده اند
هر که را اسرار کار آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
***
سخن در پوست می گویم که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه می گنجد نه آن را گفتن امکانست
و بسیار مثال های دیگر که بیان آن ها از حوصله این مختصر خارج است و در بیان آن همین بس که تخلص مولانا را درست یا غلط خموش می دانند . چرا که بسیار در پایان غزلیات سخن از خاموشی و کتمان راز به میان می آورد.
در آثار مولانا ابیاتی هست که نشان از انس و الفت او با نهج البلاغه و سخنان امام علی ع دارند.از جمله در این بیت:
جاهلان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم
که مطابق با این حدیث در نهج البلاغه است:«بارض عالمها ملجم و جاهلها مکرم». در مثنوی هم بارها به نقل داستان ها و مناقب و احادیثی از ایشان می پردازد.پرسش و پاسخ زیر در دفتر چهارم مثنوی یکی از این نمونه هاست:«گفتن آن جهود علی را کرم الله وجهه کی اگر اعتماد داری بر حافظی حق از سر این کوشک خود را در انداز و جواب گفتن امیرالمؤمنین او را»
مرتضی را گفت روزی یک عنود
کو ز تعظیم خدا آگه نبود
بر سر بامی و قصری بس بلند
حفظ حق را واقفی ای هوشمند
یکی از یهودیان روزی از امام علی ع می پرسد که آیا ایمان داری که خداوند حافظ توست و امام پاسخ مثبت می دهد.آن شخص دوباره می پرسد:
گفت خود را اندر افکن هین ز بام
اعتمادی کن بحفظ حق تمام
تا یقین گرددمرا ایقان تو
و اعتقاد خوب با برهان تو
از امام می خواهد که خود را از بام به زمین بیندازد تا ثابت شود که واقعا به حافظ بودن حق ایمان دارد و امام ع پاسخ می دهد:
پس امیرش گفت خامش کن برو
تا نگردد جانت زین جرات گرو
کی رسد مر بنده را که با خدا
آزمایش پیش آرد ز ابتلا
بنده را کی زهره باشد کز فضول
امتحان حق کند ای گیج گول
آن خدا را می رسد کو امتحان
پیش آرد هر دمی با بندگان
تا به ما ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سرار
امام به او می گوید که ما در حدی نیستیم که بتوانیم خداوند را امتحان کنیم. امتحان کردن تنها مختص ذات ربوبی است و ما را بدین گستاخی ها بار نیست.
آنک او افراشت سقف آسمان
تو چه دانی کردن او را امتحان
این ابیات درباره فلسفه آزمایش های الهی است. اگر خداوند عالم علی الاطلاق است و از همه چیز همیشه با خبر است چه احتیاجی به امتحان کردن ما دارد.در این ابیات پاسخ حکیمانه ای به این سوال داده شده است:
آن خدا را می رسد کو امتحان
پیش آرد هر دمی با بندگان
تا به ما ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سرار
در واقع امتحانات الهی به این خاطرند که «به ما ما را نمایند آشکار» و نه اینکه خداوند همچون آدمی زادگان ما را در موقعیتی خاص قرار دهد تا ببیند که ما چه می کنیم و آنگاه ما را تحسین یا تقبیح نماید بلکه هدف این است که ببینیم در چه مرحله و چه سطحی از کمال و وجود هستیم و چقدر راه تا سرچشمه مقصود داریم.تا نقائص و کژی های خود را بشناسیم و برای درمانشان چاره ای بیندیشیم. همچنین تا نقاط قوت خود را دریابیم و در تقویت آن ها بکوشیم.این ها همه در خدمت خودشناسی و خودکاوی و خودسازی ما هستند و این نگرش بسیار با تصور رایج درباره فلسفه امتحان الهی تفاوت دارد و بسیار عالی تر و والا تر است. و گرنه خداوند چه نیازی به آزمودن ما دارد؟! در واقع ما هستیم که خود را در آیینه ابتلائات و آزمایش ها می بینیم و چشم انداز پیش روی خود را وسعت می بخشیم.
مولانا بار دیگر در دفتر چهارم حکایتی از مولا علی ع نقل می کند:«قصه آن زن که طفل او بر سر ناودان غیژید و خطر افتادن بود و از علی کرم الله وجهه چاره جست».حکایت از این قرار است که روزی زنی نزد امام علی ع می آید و می گوید که طفل من بر ناودان شده و هر کاری که می کنم نزد من نمی آید و می ترسم که از ناودان بیفتد.آنگاه مولانا از زبان آن زن، امام ع را این چنین خطاب می کند:
از برای حق شمایید ای مهان
دستگیر این جهان و آن جهان
و همان طور که می دانید مولانا اغلب سخنان خود را بر زبان شخصیت های حکایاتش می گذارد و سخن خود را از قول آن ها بیان می کند.آنگاه امام ع این گونه پاسخ می دهد:
گفت طفلی را برآور هم به بام
تا ببیند جنس خود را آن غلام
سوی جنس آید سبک زان ناودان
جاذب هر جنس را هم جنس دان
امام به او می گوید کودک دیگری را که هم جنس اوست به او نشان بده تا به سوی تو آید و این چنین جان آن طفل نجات می یابد.آنگاه مولانا به تبیین اهمیت بشر بودن پیامبران می پردازد و می گوید که چون هر جنسی هم جنس خود را جذب می کند، پیامبران هم بشر بودند تا هم نوعان خود را به خود جذب کنند و به اعتلای وجودی و روحانی آنان بپردازند.
پس بشر فرمود خود را مثلکم
تا به جنس آیید و کم گردید گم
زانکه جنسیت عجایب جاذبیست
جاذبش جنسست هر جا طالبیست
که اشاره به آیه آخر سوره کهف دارد:«انا بشر مثلکم یوحی الی»
اکنون به ابیاتی از دفتر اول می پردازیم که مولانا در خلال این ابیات اوج ارادت و خضوع خود را نسبت به امام علی ع آشکار می کند و سخنانی می گوید که در مدح و وصف هیچ یک از خلفا نگفته است.حکایت از این قرار است که امام علی ع در جنگی (به عقیده ما جنگ خندق اما مولانا دقیقا اشاره نمی کند) با پهلوانی در می افتد و بر آن پهلوان غالب می شود .وقتی امام می خواهد او را بکشد ، آب دهانش را به صورت امام می افکند و امام از کشتن او صرف نظر می کند . آن کافر دلیل بخشش امام را می پرسد و امام پاسخ می دهد که وقتی آب دهان انداختی دچار غضب شدم و ترسیدم که مبادا از روی هوای نفس تو را بکشم و اخلاص عملم از بین برود.آن پهلوان کافر هم از کفر خود پشیمان می شود و به مدح مولا می پردازد اما همان طور که قبلا گفتیم مولانا سخنان خود را بر زبان شخصیت های داستانش می گذارد و در واقع این خود مولاناست که به مدح امام ع می پردازد.در ابتدای ابیات مولانا ، امام علی ع را نمونه و الگوی اخلاص عمل خطاب می کند:
از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان منزه از دغل
بعد میگوید که امام در یک جنگ بر پهلوانی دست یافت و با شمشیرش به او حمله کرد اما آن پهلوان آب دهان به سویش انداخت. بعد مولانا اوج ارادت خود را نشان می دهد:
او خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجده گاه
ماه غالبا نماد پاکی و بی آلایشی است همان طور که حافظ می فرماید:
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بیالاید
و مولانا می گوید که روی امام ع به قدری پاک و بی آلایش است که ماه پیش او سجده می کند.آنگاه مولانا ادامه داستان را بیان می کند تا بدین جا می رسد که امام از کشتن او سر باز می زند و پهلوان کافر دچار حیرت می شود و می گوید چه دیدی که از کشتن من سر باز زدی؟چه دیدی که عکس آن در دل من افتاد و شعله ی دلم را روشن کرد؟
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعله ای آمد پدید
و ابیاتی که از این به بعد می آید پیداست که سخن خود مولاناست از زبان آن کافر:
آن چه دیدی برتر از کون و مکان؟
که به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود کی داند کیستی
در مروت ابر موسیی بتیه
کآمد از وی خوان و نان بی شبیه
تا بدین جا می رسیم که مولانا در وصف امام ع می گوید:
ای علی که جمله عقل و دیده ای
شمه ای واگو از آنچ دیده ای
مولانا امام ع را «تماما عقل و دیده» می داند یعنی به اصطلاح خود مولانا امام مجموعه ای است از «دانش و بینش» و این دانش و بینش از اصطلاحات خاص مولاناست:
هر که در خلوت به بینش یافت راه
او ز دانش ها نجوید دستگاه
مقصود مولانا این است که امام هم از علم و عقل بشری لبریز و آکنده بود و هم از علم معنوی و بینش روحانی و دانش ربانی.بر خلاف آنچه امروزه می بینیم که بین علوم جدید و دین شکاف عمیقی ایجاد شده است ، امام ع این هر دو را با هم داشت.چنانکه خود در حدیثی آورده است که «العلم علمان، علم الابدان و علم الادیان»:علم بر دو گونه است علم دین ها و علم بدن ها و مولانا می گوید که امام هر دو را دارد.هم بینش روحانی و ربانی و هم علم این جهانی و آن جهانی.مولانا در ادامه ابیات در وصف مولا علی ع می فرماید:
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
و این در واقع خود مولاناست که از آب علم مولا ع سیراب شده است و گرنه عمرو بن عبدود در هیچ سندی نیست که چنین با امام سخن گفته باشد و یا اینکه از چنین بصیرتی برخوردار بوده باشد.در ادامه ابیات مولانا باز هم به مدح مولا ع می پردازد:
باز گو ای باز عرش خوش شکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس از سؤ القضا حسن القضا
تا جایی که خطاب به امام علی ع می گوید :یا تو آنچه از عوالم غیب دریافته ای بگو یا من می گویم آنچه را که از تو در جان من تابیده است:
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست
یا بگویم آنچ برمن تافتست
بعد مولانا می گوید این علم ها را من از تو گرفته ام و از تو به من رسیده است:
از تو بر من تافت چون داری نهان
می فشانی نور چون مه بی زبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شب روان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
مولانا امام ع را به ماه تشبیه می کند که رهروان را در تاریکی شب رهنمایی می کند و می گوید که ماه خود بی آنکه سخنی بگوید راهنمایی است تمام عیار ، چه رسد به اینکه سخن هم بگوید .یعنی امام حتی اگر سخن هم نگوید وجودش آیینه تمام نمایی است و روشنی بخش راه، چه رسد به اینکه سخن هم بگوید:
ماه بی گفتن چو باشد رهنما
چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهٔعلمرا
چون شعاعی آفتاب حلم را
آنگاه مولانا از امام می خواهد که نظر رحمتش را از او بر ندارد و چون باب علم است(انا مدینه العلم و علی بابها) تا همیشه بر روی مشتاقان باز باشد و سالکان را از پوست به مغز رهنما شود و نیز او را باب رحمت می خواند:
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
***
بازگو ای باز پر افروخته
با شه و با ساعدش آموخته
باز گو ای بار عنقاگیر شاه
ای سپاه اشکن بخود نه با سپاه
امت وحدی یکی و صد هزار
بازگو ای بنده بازت را شکار
در محل قهر این رحمت ز چیست؟
اژدها را دست دادن راه کیست؟
آنگاه امام علی ع پاسخ می دهد:
گفت من تیغ از پی حق می زنم
بندهٔحقمنهمامورتنم
شیر حقم نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گواه
ما رمیت اذ رمیتم در حراب
من چو تیغم وان زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره بر داشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم
سایه ای ام کدخداام آفتاب
حاجبم من نیستم او را حجاب
من چو تیغم پر گهرهای وصال
زنده گردانم نه کشته در قتال
خون نپوشد گوهر تیغ مرا
باد از جا کی برد میغ مرا
که نیم کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی در رباید تند باد
امام (ع) به او می گوید که تمام اعمال او در جهت کسب رضایت حضرت حق است و بیان می کند که گواه اصلی دیندار بودن هر کس، اعمال اوست نه اظهار دینداری به زبان و اندوختن اعتبار به وسیله ظواهر در میان عوام الناس.در واقع ایمان همچون درختی است که میوه آن درخت همواره طعم ایمان می دهد.یعنی اعمال و اقوال کسی که به درجه ایمان رسیده است ، میوه درختی است که در وجودش شاخ و برگ انداخته است اما کسی که فقط ظاهر مومن را دارد و در عمل و کردار بوی ایمان نمی دهد پیداست که از اصل و بیخ آن بویی نبرده است.ایمان لباسی نیست که کسی با پوشیدن آن مومن شود بلکه درختی است که باید ریشه در وجود آدمی داشته باشد و آنچه فرد انجام می دهد مثل میوه آن باشد.کسانی که لباس ایمان را می پوشند و از اصل قضیه بی خبرند ، فعل و قولشان با مومنان راستین تفاوت بسیار دارد.
سپس امام ع بیان می دارد که بین او و حضرت حق فاصله ای نمانده است و قول و فعلش عین قول و فعل حق شده است و نیز می گوید که کاه نیست بلکه کوهی است از صبر و علم و عدل و در مقابل تند باد نفسانیات از جا تکان نمی خورد.
تیغ حلمم گردن خشمم زدست
خشم حق بر من چو رحمت آمدست
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
مولانا در مدح مولا تا جایی پیش می رود که ناگه می بیند در آستانه افشا اسرار است و دست از سخن می کشد:
گر همی پرم همی بینم مطار
ور همی گردم همی بینم مدار
ور کشم باری بدانم تا کجا
ماهم و خورشید پیشم پیشوا
بیش ازین با خلق گفتن روی نیست
بحر را گنجایی اندر جوی نیست
بس کنم گر این سخن افزون شود
خود جگر چه بود که خارا خون شود
پس از پایان این حکایت مولانا بی درنگ حکایت دیگری از مولا امیرالمومنین نقل می کند :« گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم به گوش رکابدار امیر المومنین علی کرم الله وجهه کی کشتن علی بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم».پیامبر ص به رکابدار امام علی ع می گوید که کشتن امام به دست او خواهد بود. آن شخص از امام می خواهد که او را بکشد تا مرتکب چنین معصیتی نشود و امام علی ع به او می گوید که کسی نمی تواند قضای حق را تغییر دهد و نیز به او می گوید که هیچ کینه ای از او ندارد و این کار را در اصل کار حق می داند و او واسطه ای بیش نیست:
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زانک این را من نمی دانم ز تو
آلت حقی تو فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق
بعد مولانا از زبان مولا علی ع به تبیین فلسفه قضا و اراده حق تعالی می پردازد:
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان زان می برد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامتها و بر
می کند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
می کند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
مولانا دوباره به حکایت امام بر می گردد و از زبان امام می گوید که
گفت دشمن را همی بینم به چشم
روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم
زانک مرگم همچو من خوش آمدست
مرگ من در بعث چنگ اندر زدست
مرگ بی مرگی بود ما را حلال
برگ بی برگی بود ما را نوال
ظاهرش مرگ و به باطن زندگی
ظاهرش ابتر نهان پایندگی
در رحم زادن جنین را رفتنست
در جهان او را ز نو بشکفتنست
چون مرا سوی اجل عشق و هواست
نهی لا تلقوا بایدیکم مراست
مرگ برای امام نیستی نیست بلکه از نو زادن و تجدید حیات در جهانی عالی تر و متعالی تر است.این تعبیر البته غریب نیست و در احادیث و از زبان ائمه بارها شنیده ایم .مثلا امام حسین ع مرگ را به گردنبندی زیبا بر گردن دختری جوان تشبیه می کند: خُطَّ الْمَوْتُ عَلی وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقَلادَةِ عَلی جیدِ الْفَتاةِ: مرگ همانند گردنبندی است بر گردن دختران جوان.(لهوف) و در حدیثی دیگر شوق خود را به مرگ همچون شوق نوزادی به پستان مادر می داند.به این ترتیب مولانا چند بیت از زیباترین ابیات مثنوی را از بان مولا علی ع بیان می کند:
اقتلونی یا ثقاتی لائما
ان فی قتلی حیاتی دائما
ان فی موتی حیاتی یا فتی
کم افارق موطنی حتی متی
فرقتی لو لم تکن فی ذا السکون
لم یقل انا الیه راجعون
آنگاه امام ع به او می گوید نگران مباش چرا که من خود تو را شفاعت می کنم:
لیک بی غم شو شفیع تو منم
خواجهٔروحمنهمملوکتنم
پیش من این تن ندارد قیمتی
بی تن خویشم فتی ابن الفتی
خنجر و شمشیر شد ریحان من
مرگ من شد بزم و نرگسدان من
بعد مولانا می گوید که کسی همچون امام علی ع که حتی جان خود را چنین راحت می بخشد و از مرگ کوچک ترین غمی به دل راه نمی دهد چگونه ممکن است که برای حرص دنیا خلیفه شده باشد؟بلکه امام ع بدین دلیل رخت خلافت پوشیده است که راه و رسم خلافت کردن را یاد بدهد و نخل خلافت را پر ثمر گرداند:
آنک او تن را بدین سان پی کند
حرص میری و خلافت کی کند
زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم
تا امیران را نماید راه و حکم
تا امیری را دهد جانی دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر
و بدین ترتیب مولانا پاسخ تهمتی را می دهد که در تمام طول تاریخ اسلام به امام و اهل بیت می زده اند و می گفتند که اهل بیت پیامبر دل در گرو حکومت دارند و مولانا پاسخ می دهد چنین کسی که حتی جان برایش بی ارزش است چگونه ممکن است که طمع در جاه و مقام و منزلت دنیا کند؟!
باز مولانا به قصه آن پهلوان مافر بر می گردد و پاسخ امام علی ع به او را بازگو می کند و بدین ترتیب دفتر اول مثنوی را به پایان می برد:
گفت امیر المؤمنین با آن جوان
که به هنگام نبرد ای پهلوان
چون خدو انداختی در روی من
نفس جنبید و تبه شد خوی من
نیم بهر حق شد و نیمی هوا
شرکت اندر کار حق نبود روا
آن کافر با شنیدن این سخن مسلمان می شود و باز مولانا از زبان او به مدح و ثنای مولای متقیان می پردازد و امام را «ترازوی احد خو» و «زبانه هر ترازو» یعنی معیار عدل می خواند:
تو ترازوی احدخو بوده ای
بل زبانهٔهرترازوبوده ای
تو تبار و اصل و خویشم بوده ای
تو فروغ شمع کیشم بوده ای
من غلام آن چراغ چشم جو
که چراغت روشنی پذرفت ازو
من غلام موج آن دریای نور
که چنین گوهر بر آرد در ظهور
عرضه کن بر من شهادت را که من
مر ترا دیدم سرافراز زمن
و پنجاه نفر از اطرافیان او هم به دین اسلام نائل می شوند:
قرب پنجه کس ز خویش و قوم او
عاشقانه سوی دین کردند رو
او به تیغ حلم چندین حلق را
وا خرید از تیغ و چندین خلق را
البته باید توجه داشت که این حکایت ها برای مولانا فقط بهانه ای هستند برای بیان مقاصد خود و گرنه ممکن است از نظر تاریخی مبنای درستی نداشته باشند.چنانکه در تاریخ عمرو بن عبدود توسط امام علی ع کشته می شود و مولانا آنچه خود می خواست در وصف امام ع بگوید بر زبان او گذاشت و البته در سرتاسر مثنوی همین طور است .از بیانات مولانا در مثنوی و غزلیات شمس پیداست که او در میان سایر خلفا توجه ویژه ای به مولا علی ع دارد.مثلا در دفتر ششم مثنوی ، بیت ۳۲۳۱ می گوید که:
اندر این کاشان خاک از احولی
چون عمر می گرد چون نبوی علی
می گوید اگر در فضل و کمال و ایمان به مرتبه مولا علی ع نمی رسی لا اقل همچون عمر باش و این نشانگر جایگاه والایی است که مولانا برای امام قائل بوده است.