نام کیارستمی را برای اولین بار حدود چهار سال پیش شنیدم وقتی در دوره لیسانس برای درس"ارتباطات تصویری" مجبور بودم آثار سینمایی یک سینماگر مولف را به عنوان پروژه آخر ترم، بررسی کنم. پیشنهاد اول استادم برای بررسی یک چنین سینماگری در درجه اول عباس کیارستمی بود که از نظر او تواناترین کارگردان "هنری ساز" سینمای ایران بود.
گرچه پیش از این "فیلم خانه دوست کجاست؟" را از تلویزیون دیده بودم اما نمی دانستم این فیلم ساخته کیارستمی است و شناختی از او نداشتم. اما همین که یک دو اثر کیارستمی مثل "کلوزآپ" و"زندگی و دیگر هیچ" را دیدم متوجه شدم که با توجه به علاقه ام به سینما می بایست تمام آثار او را ببینم و همین کار را هم کردم.
آنچه در پی می خوانید حاصل آن پروژه آخر ترم است که سعی کرده ام به احترام درگذشت عباس کیارستمی عزیز به عنوان ادای دینی به این سینماگر بزرگ، مولف و صاحب امضای سینمای ایران تقدیم او کنم.
سینمای کیارستمی کسالت بار یا هنری
کیارستمی فیلمسازی است که هم طرفدارانی پر و پا قرص دارد و هم منتقدانی سرسخت.اما این دو گانگی از کجا ناشی میشود؟ چه عواملی فیلمهای او را برای طرفدارانش تا این حد خواستنی و دوست داشتنی کرده و چه عواملی فیلمهایش را برای منتقدینش و بسیاری از مردم عادی کسالت بار و خسته کننده کرده است؟اگر بخواهیم نگاهی به عواملی که فیلم های کیارستمی را برای طرفدارانش دوست داشتنی کرده داشته باشیم باید تمرکزمان را روی فیلم های(۱.خانه ی دوست کجاست؟ ۲. زندگی و دیگر هیچ ۳. زیر درختان زیتون) که نقاط مشترک زیادی با یکدیگر دارند ، فیلم "طعم گیلاس " و فیلم "کلوزآپ" بگذاریم؛ نقطه مشترک تمام این فیلمها این است که لحن داستانی روایت در آنها پر رنگتر است.
سه فیلم "خانه ی دوست کجاست؟" و "باد ما را خواهد برد" و "زیر درختان زیتون" نقاط مشترک زیادی با یکدیگر دارند وبرخی این سه فیلم را از این جهت یک سه گانه از این فیلم ساز به شمار آورده اند. فیلم "خانه ی دوست کجاست" در ده کوکه فیلمبرداری شده است. دهی که در فیلم های "زندگی و دیگر هیج " و " زیر درختان زیتون"هم داستان شان در آنجا اتفاق می افتد. مسیر مارپیچ جاده ده کوکه به ده پشته در هر سه فیلم به نمایش در می آید. به علاوه دیالوگ نقش پدر با پسر جوان تازه داماد در "زندگی و دیگر هیچ " قسمتی از فیلم "زیر درختان زیتون" نیز هست.در حقیقت با این سکانس مشترک، کیارستمی این دو فیلم را به هم پیوند داده است.
فیلم "خانه ی دوست کجاست"
"خانه ی دوست کجاست" روایت پسر بچه ای بنام احمد است که به اشتباه دفتر مشق همکلاسی اش(نعمت زاده) را با خود به خانه می برد. احمد آدرس خانه ی نعمت زاده را نمی داند .فقط می داند که دهی که خانه ی نعمت زاده در آن واقع شده نامش پشته است.پس خودش به تنهایی ده خودشان را ترک کرده و بدنبال خانه ی دوستش راهی ده پشته محل سکونت نعمت زاده می شود. علی رغم تمام تلاش ها و جستجوهای احمد او خانه ی نعمت زاده را نمی یابد اما پیرمردی به او یک شاخه گل می دهد که احمد آنرا لای دفتر نعمت زاده می گذارد. آخر شب احمد به تنهایی مشق خودش ونعمت زاده را می نویسد. فردا وقتی احمد سر کلاس می رود چشمانش گواه بی خوابی شب قبل اوست و دستانش از مداد سیاه شده است.او دفتر نعمت زاده را به او می دهد و سرجایش می نشیند.وقتی نعمت زاده دفترش را باز می کند تا معلمش مشق شب قبلش را که احمد نوشته خط بزند گل را می بیند و با همین صحنه فیلم تمام می شود.کیا رستمی در این فیلم معصومیت کودکانه،مشکلات زندگی کودکان در ده و طبیعت زیبای منطقه را به خوبی نشان داده است. کودکانی که در این فیلم بازی کرده اند همه خود شاگرد دبستانی اند و از اهالی همین ده هم هستند و در حقیقت دارند نقش زندگی خود را بازی می کنند و همین باعث شده که نقش خود را در فیلم به طبیعی ترین شکل بازی کنند و به لحاظ گویش و لهجه هم با مردم این ده سازگاری داشته باشند و این یکی از نقاط درخشان این فیلم است.
گلی که احمد لای دفتر نعمت زاده هم می گذارد درست موازی با محبت و مسولیت شناسی است که او در دنیای کودکانه اش به همکلاسی اش داشته و تمثیلی زیبا از این محبت را به بیننده منتقل می کند. یعنی در این فیلم تمثیل و طبیعت و لهجه و سادگی زندگی روستایی همه و همه برای بیان معصومیت کودکانه و دنیای پر محبت کودک توسط فیلمساز به خدمت گرفته می شوند.در حقیقت کیا رستمی در این فیلم با استفاده از فرم و شکلی متناسب با محتوای فیلمش، به بهترین شکل مفهوم مورد نظر خود را به بیننده منتقل می کند.
کوتاه سخن اینکه در "خانه ی دوست کجاست " فرم و محتوا با هم همخوانی دارند وهمین علت موفقیت و خوب از کار در آمدن این فیلم است.
نکته ی دیگری که این فیلم را به یکی از فیلم های قوی کیارستمی تبدیل کرده داشتن موضوعی مشخص است و فیلمنامه ای قوی که این فیلم از آن برخوردار است. استفاده از کشش،هیجان و گره های داستانی که در فیلم های دیگر او کمتر وجود دارد یا حتی بعضا در فیلمی مثل ۱۰ بسیار کمرنگ شده است(که در ادامه به آن اشاره خواهم کرد)از دیگر دلایل موفقیت این فیلم است.
فیلم "زندگی و دیگر هیچ"
فیلم "زندگی و دیگر هیچ " ساخته ی دیگر عباس کیارستمی است. علی رغم تمام نقاط قوت،این فیلم از مشکل ضعف فیلمنامه رنج می برد.این فیلم درباره ی پدری است که در کار فیلم سازی است و در کار ساخت فیلم "خانه ی دوست کجاست؟" دخیل بوده و بخاطر زلزله رودبار نگران حال هنر پیشگانی است که در این فیلم بازی کرده اند و می خواهد از سلامت آنان با خبر شود پس با پسر کوچکش به ده کوکه که فیلم "خانه ی دوست کجاست"در آن فیلمبرداری شده سفر می کند و در طول سفر متوجه می شود که با وجود ویرانی های فراوان و قربانی های بسیار تمام هنر پیشگان فیلم سالم اند و علاوه بر این هنوز شوق زندگی و زیستن در این منطقه جریان دارد.
در مسیر رودبار پسر به کارخانه سیمان اشاره می کند و از پدر می پرسد این چیست. پدر می گوید کارخانه سیمان است و با سیمان خانه می سازند. پسر می پرسد: خانه های رودباری ها را هم با سیمان می سازند؟ و پدر می گوید خیر.
خانه های تهرانیها با سیمان ساخته شده اما خانه های رودباری ها کاهگلی است و فرو می ریزد سیمان سفت است و نمی ریزد.فیلمساز با ابن دیالوگ تفاوت،بی عدالتی و نا برابری را بین زندگی شهر نشینان و روستا نشینان به خوبی نشان میدهد.
در یک پلان دوربین آن سمت کوه است و از ماشین پدر و پسر(شخصیت های اصلی فیلم)در یک پلان باز و وسیع و از دور فیلمبرداری کرده اما با صدابرداری نزدیک. با این شگرد فیلمساز، شکاف ها و گسل هایی عمیقی که در اثر زلزله در کوه ایجاد شده را به زیبایی به نمایش در می آورد. در واقع این نما قدرت زلزله و عمق فاجعه ی زلزله را بی آنکه حرفی زده شود به خوبی پیش چشم بیننده به تصویر می کشد.
زلزله هنگامی رخ داده که در تهران همه فوتبال آرژانتین اسکاتلند را تماشا می کردند.
دیالوگ های مسخره ی بچه ها در مورد فینال جام جهانی و اینکه چه کسی به فینال می رسد در طول فیلم موازی با جریان داستان حرکت می کند و بیهودگی فوتبالی را که همه حتی خود زلزله زده ها را به اوبژه تبدیل کرده را به نمایش می گذارد.همین امر از سویی دیگر بیانی از این حقیقت است که با تمام سختی ها و بدبختی ها، باز زندگی ادامه دارد و حتی بعد از زلزله و از دست دادن عزیزان حتی همین داغداران زلزله زده هم شوق دارند برای دیدن یک مسابقه ی فوتبال و با آن خوش می شوند.
اینکه پسربچه در بین تمام شلوغی ها،مرگ ها و خرابی های زلزله نوشابه می خواهد نیز گویای دنیای کودکانه و ساده انگاری است که هیچ چیز را سخت نمی گیرد و دغدغه های کودکانه ی خود را دارد و یاد آور امید زندگی است که در هر شرایطی در کودکان زنده است. حالا چه با یک نوشابه یا چه یک مسابقه فوتبال.
در میان خانه های خرابه ده یک خانه ی کاهگلی حتی گلدان های روی طاقچه اش نشکسته اند و خانه ی دیگر تنها در پشتی اش ریخته و منظره ی زیبای درختان زیتون پشت خانه گویی این در ویرانه را از روزنی به بهشت پیوند داده است.
شخصیت اصلی فیلم(پدر)هم، از این مناظر تحت تاثر قرار می گیرد.هنگامی که او این صحنه ها را می بیند موسیقی امید بخشی پخش می شود که انگار می خواهد تحت تاثیر قرار گرفتن او را به زیبایی و این صحنه های خارق العاده نشان دهد.
در نمای باز انتهای فیلم،دوربین شیبی را که باید پدر با ماشین رنو بالا برود نمایش می دهد. وقتی او می خواهد سربالایی را بالا برود مردی از او می خواهد او را بالا ببرد اما او چون می خواهد ماشین شتاب داشته باشد که متوقف نشود نمی ایستد اما موفق نمی شود از کوه بالا برود و همان مرد به کمکش می آید و او نیز مرد را با ماشین بالای سربالایی می برد.کیارستمی می خواهد بگوید آدم ها با هم از پس مشکلات بر می آیند، و تنهایی نمی شود. چه مشکل یک سربالایی باشد و چه یک مرگ دست جمعی در زلزله.
علی رغم تمام نکات مثبتی که در این فیلم به آنها اشاره شد این فیلم موضوع داستانی مشخصی ندارد و روایت آن هم از کشش لازم برخوردار نیست و همین فیلم را برای مخاطب کسل کننده می کند. در ادامه در نقدی که به فیلم۱۰ خواهم داشت به این موضوع باز خواهم گشت و اکنون به همین مختصر اکتفا می کنم.
فیلم "زیر درختان زیتون"
فیلم"زیر درختان زیتون" روایتی است که در آن محمد علی کشاورز نقش کارگردانی را بازی می کند که می خواهد در ده کوکه از بین دختران یک مدرسه یک نفر را برای یکی از نقش های فیلمش انتخاب کند.او دختری به نام طاهره را برای نقش مورد نظر خود انتخاب می کند اما انتخاب یک کارگر محلی برای نقش مقابل طاهره مشکل ساز می شود.ماجرا از این قرار یوده که این کارگراز قبل طاهره را می خواسته اما وقتی به خواستگاری او می رود خانواده طاهره با این ازدواج موافقت نمی کنند؛بعد هم که زلزله می شود و طاهره خانواده ی خود را از دست می دهد. بعد از کش و قوس های فراوان طاهره قبول می کند که مقابل حسین(خواستگار سابقش)نقشش را بازی کند.پس از اتمام فیلمبرداری طاهره پای پیاده به خانه میرود و حسین بدنبال او راه می افتد و بار دیگر از او خواستگاری می کند اما هر چه حسین اصرار می کند که طاهره پاسخ پیشنهادش را بدهد او هیچ نمی گوید.از اینجا به بعد هیچ دیالوگی بوجود نمی آید و دوربین تنها در یک نمای باز آنها را نشان می دهد. در انتهای فیلم هر دو(طاهره و حسین) در یک فاصله ی دور از دوربین به هم می رسند و طاهره جواب حسین را می دهد و حسین شادی کنان مسیر را باز می گردد و زیر درختان زیتون فیلم با نشان دادن بارقه ی امیدی در بین تصویری که از تلخی از دست رفتگان حادثه زلزله در طول فیلم نشان داده شده به پایان می رسد.
کیارستمی در این فیلم سعی داشته با یکسری دیالوگ ها برخی از معضلات فرهنگی و اجتماعی را به بیننده انتقال دهد.آنچه که گاهی در جریان فیلم به خوبی صورت پذیرفته و گاهی حالت شعاری گرفته است.
اول آنکه در قسمتی از فیلم طاهره می گوید با سوادها که لباس محلی نمی پوشند..پیرها می پوشند یا کولی ها. گویی کیارستمی با گنجاندن این دیالوگ در فیلمش می خواسته بگوید فرهنگ بومی و محلی کشور ما دارد از بین میرود حتی در دور افتاده ترین دهات ها ی کشورمان. این حرفی است که کیارستمی با ظرافت از دهان شخصیت طاهره بیان می کند.
دوم آنکه در جایی دیگر از فیلم نقش کارگردان(محمد علی کشاورز) می پرسد مرکز ایران کجاست همه ی بچه ها می گویند رشت.گویی کیارستمی می خواهد نشان دهد که دنیای اینجا آخرش رشت است که اینجا را پایتخت نشینان فراموش کرده اند و همین باعث شده این ها هم پایتختشان را فراموش کنند.
اما همانطور که در بالا هم گفتم این اشارات در یک سکانس شعاری می شوند. در اواسط فیلم وقتی کشاورز با یکی از اعضای تیم بازیگری حرف می زند،می گوید:
"در زلزله چون راه ها خراب شد نتوانستند به زلزله زده ها کمک کنند برای همین آنهایی که ماندند رفتند کنار جاده ساکن شدند...برای همین مشکلات خیلی ها راهی شهر ۱۲ میلیونی(تهران) می شوند"
گویی کارگردان و فیلمنامه نویس می خواسته به هر نحوی که شده مشکلات را روایت کند از این رو جمله ها شبیه یک گزارش شده اند و دیالوگها کلیشه ای از آب در آمده اند.
با تمام این فراز و فرودها، فیلم "زیر درختان زیتون" در مجموع فیلم قابل قبول و قوی ای از کار در آمده است.
فیلم " طعم گیلاس"
"طعم گیلاس" داستان مردی است که تصمیم به خودکشی گرفته اما دوست دارد جسدش را در زیر درختی که منظره ای زیبا به کل تهران دارد دفن کنند.از همین رو با افراد مختلفی صحبت می کند و از آنها می خواهد بعد از آنکه مرد او را در چاله ای که خود کنده و قبل از مرگ در آن خوابیده دفن کنند. تمام کسانی که او با آنها این خواسته را مطرح می کنند سعی می کنند او را از این خواسته منصرف کنند.در نهایت پیرمردی می پذیرد.(این پیرمرد در گذشته خودش تصمیم خودکشی گرفته و می خواسته خودش را زیر یک درخت گیلاس دار بزند اما چند دانه گیلاس از درخت به صورتش می خورد و پیرمرد به واسطه ی طعم همین گیلاس ها و کودکانی که زیر درخت گیلاس می چینند بار دیگر زیبایی های زندگی را حس می کند و از تصمیمش بر می گردد.)
مرد قرص هایش را بر می دارد و می رود در چاله می خوابد،او در همین هنگام تصویر زیبایی از ماه کامل می بیند که از لا به لای ابرها می گذرد و تحت تاثیر زیبایی های زندگی قرار می گیرد و در تصمیمش مردد می شود. در نهایت فیلمساز تصمیم را به عهده ی بیننده می گذارد که او خودش را می کشد یا مثل پیرمرد به زندگی و زیبایی هایش باز می گردد.
به چالش کشیدن مخاطب با سپردن انتها و سرانجام داستان به او و قضاوت نکردن نسبت به بدی یا خوبی عمل خودکشی دو فاکتوری هستند که از این فیلم،فیلمی بی طرفانه می سازند. فیلمی که در نهایت کور سوی امیدی در تاریکترین زندگی ها هم برای فرد قایل است،فیلمی که در آن طعم چند دانه گیلاس یا تماشای ماه و ابرها در آسمان می تواند یک نفر را که از زندگی بریده، باز به زندگی بازگرداند.فیلمی که امید را برای تماشاگر زنده نگه می دارد.
پوچی یا بیهودگی، یکی از پدیده های محسوب می شود که ساخته ی عصر مدرن است.این پدیده از بعد از مدرنیته در ادبیات و سینمای جهان هم نمودی واضح دارد. کیا رستمی سعی دارد تا با یادآوری زیبایی های محسور کننده ی جهان به انسان مدرن،او را از این پوچی برهاند.
تمام این ها در کنار برخوردار بودن این فیلم از موضوعی مشخص(خودکشی) و روایتی داستانی برخلافاکثرفیلمهایکیارستمیکهفاقدیکروایتداستانیمشخصوپررنگانداینفیلمرانسبتبهدیگرفیلمهایکیارستمیبرایمخاطبعامجذابترکند.
فیلم "کلوزآپ"
کلوزآپ ماجرای مردی است که به گفته خودش به سبب علاقه زیاد به سینما، مخصوصا سینمای مخملباف خودش را به یک خانواده به عنوان محسن مخملباف معرفی می کند. از دیگر انگیزه هایی که این شخص برای اینکار می آورد میل به احترام گذاشتن دیگران به او و شخصیتش،با وجود فقیر بودنش است.یک روزنامه نگار که می خواهد این واقعه را روایت کند در قسمت های ابتدایی فیلم با پا ضربه ای به یک قوطی خالی اسپری می زند و سپس خود بدنبال آن راهی خانه های مردم برای گرفتن یک دستگاه ضبط صدا برای ضبط صدای متهم و تهیه ی گزارش می شود. او درست مسیری را می رود که اسپری با یک ضربه ی پای خودش رفت. کیارستمی می خواهد بگوید که تهیه گزارش برای روزنامه و کار روزنامه نگار یک حرکت پوچ است، همچون حرکت یک قوطی خالی اسپری با ضربه ی پا. چون سطحی و خالی است؛ اما یک فیلم با روایتی شبه مستند بیشتر به عمق و ریشه و علل ماجرا می پردازد.فیلمی که خود کیارستمی با بازی خود مجرم روایت کننده آنست. یعنی یک کلوزآپ واقعی از کل ماجرا،بدون قضاوت و بدون داوری.
نکته جالب دیگر درباره این فیلم آنست که تصاویر ابتدایی فیلم همه همچون نام فیلم تصویر بسته و کلوزآپ هستند.کلوزآپ؛ همان واژهای که متهم در دادگاهش میگوید که با همه علاقه اش به سینما معنیاش را نمیداند.
در انتهای فیلم محسن مخملباف واقعی به همراه مردی که به دروغ خود را به جای او معرفی کرده با یک دسته گل به دیدن خانواده ای که فریب مجرم را خورده اند می روند و مرد از خانواده ی فریب خورده عذر خواهی می کند. در نهایت فیلم با تصویری کلوزآپ از مرد فریبکار که او را خوشحال(بابت بازی در فیلم کیارستمی و دیدن مخملباف واقعی) و شرمنده(بابت فریبکاری خودش) نشان می دهد به پایان می رسد.
در کلوزآپ هم کیارستمی ضمن آنکه داستانی را ارایه می دهد به زیبایی گاه با بیانی نمادین(مثل حرکت اسپری و روزنامه نگار به موازات هم) و گاه با بررسی روان شناسانه شخصیت فریبکار و گاه با جا به جایی های زمانی و فلش بک، فیلم را برای مخاطب جذاب کرده و با وجود طرح ساده ی داستان مخاطب را پای فیلم می نشاند.
اما اگر بخواهم به دلایل کسالت بار بودن سینمای کیارستمی بپردازم و آنچه را که در "زندگی و دیگر هیچ " نیز به آن اشاره ای مختصر داشتم بازگو کنم باید فیلم های "۱۰"، "مشق شب " و " باد ما را خواهد برد " او را به عنوان نمونه هایی تحلیل کنیم.
فیلم "۱۰"
فیلم ۱۰ (ساخته ی عباس کیارستمی) نمونه ی خوبی است که گویای یکی از نقدهای وارد به سینمای اوست. این فیلم از (۱۰) اپیزود ساخته شده که برش هایی است از زندگی چند نفر است.هر ده سکانس در اتومبیل زنی که طلاق گرفته، دوباره ازدواج کرده و یک پسر نوجوان هم دارد فیلمبرداری شده است.در اپیزود اول شاهد جدل همین زن با پسرش هستیم.
در اپیزود دوم خواهر همین زن، زن را دلداری می دهد.
در اپیزود سوم پیرزنی در مسیر سوار ماشین می شود و از بیماری دخترش می گوید و همچنین می گوید تمام زندگی اش امازاده رفتن و به آن تمسک جستن است.
در اپیزود چهارم زنی روسپی سوار ماشین می شود و می گوید از زندگی اش راضی است چرا که به هبچ چبز وابسته نیست و خودش را در برابر زنان شوهر دار خرده فروش می داند چون معتقد است آنها تمام خود را به شوهرشان فروخته اند و به قولی عمده فروشند.
در اپیزود پنجم نقش اصلی زن ، زنی دیگر را سوار ماشین می کند و در بین راه ضمن گفت وگویی متوجه می شود که او دوست دارد با کسی ازدواج کند اما طرف مقابلش نسبت به ازدواج با او مردد است و او هم هر روز به امامزاده می آید تا دعا کند عروسیشان سر بگیرد؛او به نحوی به یک رابطه وابسته شده است. خود زن نقش اصلی هم آنچنانی که می گوید برای تسکین عذاب وجدانی که نسبت به پسرش دارد دو روز است که به امامزاده می رود.جالب آنکه هر دو زن به دعا کردن اعتقادی ندارند و تنها چون در آنجا آرام می شوند به امامزاده می روند و دعا می کنند.
در اپیزود ششم بار دیگر زن پسرش را سوار می کند اما اینبار آرامتر و مهربانانه تر با او برخورد می کند و کودک هم در نتیجه رفتار آرامتری دارد.در بین حرف های پسر، زن می فهمد که شوهر سابقش گرچه پسر را از دیدن کانال های غیر اخلاقی ماهواره منع می کند اما خودش شب ها همین فیلم ها را می بیند.
در اپیزود هفتم زنی دیگر سوار ماشین زن نقش اصلی می شود که مردش پس از هفت سال رابطه او را ترک کرده و از این بایت ناراحت است و دایم گریه می کند.او نیز به نوعی به این مرد وابسته بوده و از اینکه مردش او را ترک کرده عذاب می کشد.
در اپیزود هشتم باز پسرش را سوار می کند و به او می گوید که قرار شده او را به پدرش بسپارد.گرچه پسر مستقیما چیزی نمی گوید اما از بی مهری مادر رنجیده میشود و دایم با او در طول مسیر مشاجره می کند.
در اپیزود نهم زنی که یکبار دم امامزاده سوار ماشین نقش اصلی شده بود باز هم سوار ماشین می شود و می گوید که طرفش به او گفته کس دیگری را می خواهد؛ او هم موهایش را تراشیده و هر چند سعی می کند ناراحتی اش را پنهان کند اشک از چشمانش جاری می شود.گویی کیارستمی می خواسته تاثیر مخرب وابستگی در هنگام جدایی را در این اپیزود با شدت بیشتری نشان دهد.
در اپیزود دهم(اپیزود آخر) پسر مثل تمام اپیزود های قبلی که در فیلم بوده از مادر می خواهد او را به خانه ی مادر بزرگ ببرد چون دوست ندارد با نا پدری اش روبه رو شود اما بعد از تمام مکالمات قبلی و حرف هایی که در اپیزود های قبلی گفته و شنیده گویی زن با مساله وابستگی به فرزندش کنار آمده و بدون مشاجره حرف پسرش را می پذیرد.
گویی کیارستمی می خواهد با این ۱۰ اپیزود وابسته بودن را در انسان ها نشان دهد و بگوید که همه ی آدم ها تمایل دارند که به چیزی وابسته شده و به آن تمسک جویند. آنچه که شخصیت اصلی در سکانس آخر در نهایت از آن رهایی می یابد.
در کتاب نوعی نگاه دری رضای از قول عباس کیارستمی می نویسد: "تماشاگر بر روی صندلی سینما و در تاریکی سالن سینما، با هر توانی تبدیل می شود به یک طفل معصوم و هیچ پدیده ای قدرت جادویی بازی نور و تاریکی را ندارد تماشاگر را می شود کاملا تحت تاثیر قرار داد،این موقعیت شبیه جیب بری است ما در تاریکی سینما با مغلوب کردن عقل بری میکنیم."
کسالت بار بودن فیلمهای کیارستمی برای مخاطب عام به این دلیل نیست که احساسات مخاطب را تحریک نمی کند؛بلکه بخاطر آنست که اتفاقات و شخصیت ها در فیلم با یک روایت داستانی پررنگ و ادبی به هم پیوند نخورده اند.مثلا در فیلم "(۱۰)" فیلم از ده اپیزود ساخته شده که یک روایت داستانی معمول ندارد و فیلمنامه فاقد کشش داستانی و تکنیک هایی است که فیلمنامه نویس به کمک آن بینده را جذب می کند.نه جا به جایی زمانی در روایت صورت می گیرد و نه به سوال هایی که در طول فیلم برای تماشاگر ایجاد شده پاسخ مشخص و روشنی داده می شود.
کیا رستمی آنطور که خودش می گوید برای فیلم هایش فیلمنامه ی مشخصی ندارد، یک طرح کلی دو یا سه صفحه ای دارد بعد بر اساس زندگی شخصی بازیگرانی که عموما مردم عادی اند طرحی را پی می ریزد. در حقیقت آنچه که فیلم را برای مخاطب (به ویژه مخاطب عام) کسل کننده می کند،همین فیلمنامه نداشتن است که البته نقطه قوتش هم در همین است چون بازیگران زندگی عادی خود را در فیلم بازی می کنند و فیلم تصنعی نمی شود .
در فیلم ۱۰ کیارستمی چند برش از زندگی چند نفر را نشان می دهد که این روایت ها هر یک روایت مجزا و جداگانه ای است که نمی تواند وحدت داستانی یکپارچه ای برای فیلم ایجاد کند. برخی بر این نظرند که این وحدت در درون انسانی و دغدغه های شخصیت های فیلم است اما این توضیح نیز پذیرفته نیست چرا که همه انسان ها درون،شخصیت ها و دغدغه هایی کم و بیش مشابهی دارند:زندگی،عشق، مرگ و مشتقات آنها آنچه که در طول تاریخ ادبیات وسینما هر نویسنده و فیلمسازی به نحوی به آنها پرداخته است آنچهیکفیلمرابرایمخاطبعامجذابمیکندایناستکه این دغدغه ها در قالبی یکپارچه و داستانی و با اصول یک روایت داستانی توسط فیلمساز و فیلمنامه نویس به یکدیگر پیوند بخورند و ذهن او را به فکر کردن وا دارند و به چالش بکشند.آنچه که کیارستمی در اکثر فیلم هایش آن را به انجام نرسانده و شاید بتوان در این میان "خانه ی دوست کجاست؟" و "زیر درختان زیتون" را ار معدود تجربه های موفق او دانست.این ویژگی کسالت بار بودن فیلم(برای مخاطب عام) به سبب نداشتن روایت داستانی همانطور که در بحث فیلم"زندگی و دیگر هیچ"نیز اشاره کردم در سینمای کیارستمی وارد وجود دارد.
اگر قرار باشد که مخاطب معمولی سینما، صرفا برشی از زندگی را ببیند می تواند یک فیلم مستند تماشا کند،اگر بخواهد هم از چگونگی مشکلات زندگی آگاهی یابد می تواند یک مقاله ی اجتماعی یا روان شناسانه بخواند اما مخاطب سینما و کسی که پای یک فیلم می نشیند توقع دارد زندگی را در قالبی داستانی ببیند تا برایش کشش و جاذبه داشته باشد.
برای آنکه مساله روشنتر شود چند مثال از ادبیات داستانی می آورم.در ادبیات داستانی کلاسیک "تولستوی" یکی از تاثیرگذارترین نویسنده ها است. او "جنگ و صلح" را با بیش از صد شخصیت ساخته است که هر یک شخصیتی جداگانه دارند با نوع نگاه خاص خود به زندگی و با نگرشها،باورها و عقاید و رفتارهای خاص خود.اما در عین حال تولستوی از همه ی این شخصیت ها برای بیان یک مفهوم مشخص و در جریان روایتی یکپارچه مدد جسته است طوری که تمام شخصیت ها با وجود تفاوت های فردی در خدمت یک کل گرد هم آمده اند و داستانی پر کشش را ساخته اند که مفاهیم مورد نظر نویسنده را منتقل می کند.یعنی نه شکل و فرم فدای محتوا شده و نه محتوا به فرم خللی وارد کرده است. اگر چه فرم و محتوای فیلم های کیارستمی با هم همخوانی دارند اما در خصوص روایت داستانی به خصوص در دو فیلم مورد اشاره در داستان بسیار کمرنگتر است.
فیلم "مشق شب"
این نبود روایت داستانی و کسالت بار بودن فیلم، در فیلم "مشق شب"(ساخته ی کیارستمی) حتی بیش از فیلم"۱۰" و فیلم "زندگی و دیگر هیچ " وجود دارد اما از آنجایی که خود فیلمساز در ابتدای فیلم می گوید:"(مشق شب) فیلمنامه ندارد فیلم نیست تحقیقی مصور است درباره ی تکالیف شب بچه ها." از نقد نوشتن و توضیح بیشتر درباره ی این فیلم اجتناب می کنم.
البته اگر "مشق شب" را یک فیلم مستند در نظر بگیریم باید گفت این فیلم، نا مناسب بودن ساختار آموزشی کشور، تاثیر جنگ روی کودکان،رفتار خشونت آمیز والدین و بسیاری نکات دیگر را به خوبی نشان داده است.
فیلم "باد ما را خواهد برد"
این فیلم روایت گروهی خبرنگار است که به سرپرستی شخصیت اصلی فیلم(مهندس) برای تهیه ی گزارشی درباره ی شیوه های عزاداری سنتی کردها به دهاتی در نزدیکی کرمانشاه سفر می کنند. آن ها منتظرند که پیرمردی که نزدیک صد سال دارد و حالش وخیم است بمیرد و آنها از مراسم گزارشی تهیه کنند اما حال پیرمرد رو به بهبودی می گذارد و آنها با چالش مواجه می شوند.در نهایت دوستان مهندس او را رها می کنند و به تهران باز می گردند که پیرمرد می میرد.
در طول فیلم هر وقت مهندس(شخصیت اصلی) می خواهد یک بیت شعر بخواند و اظهار فضل کند یکی از اهالی ده او را غافلگیر می کند و آن شعر یا مثل را از حفظ می خواند.در ابتدای فیلم پسرکی نیم بیت دوم شعری را که مهندس می خواند می گوید و در اواسط فیلم هم مرد چاه کن داستان فرهاد را که مهندس از او می پرسد به خوبی می داند و مهندس به شوخی میگوید "تو هم اهل دلی". گویی کیارستمی می خواهد بگوید این مردم شاید به ظاهر نسبت به شهری ها ساده تر و نادانتر باشند اما اهل دلند و احساسات و قلب قوی و پخته ای دارند.
در اواخر فیلم پزشک هلال احمر به مهندس می گوید کسی که آن دنیا نرفته ببیند بهتر از این دنیا باشد پس باید این دمی را که هستیم از زندگی لذت ببریم و بعد شعری از خیام می خواند
گویند بهشت صور با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
مهندس که تحت تاثیر این وقایع،زیبایی های ده و طبیعت و سخنان پزشک و اهالی اهل دل ده قرار گرفته پس از مرگ پیرمرد تکه استخوان مرده ای را که از درون چاهی پیدا کرده به آب می اندازد و خود می رود تا شاید دمی در این دنیا لذت ببرد از دنیا و زیبایی هایش تا او هم برود.مثل همه ی ما که باید برویم اما این بودنمان و زیبایی اطرافمان است که نباید از یاد ببریم چرا که باد ما را با خود خواهد برد و روزی می میریم. آنچه که کیارستمی در فیلم سعی دارد به مخاطب خود بگوید.
چند عامل دست به دست هم داده اند تا این فیلم را به فیلمی یکنواخت و کسالت بار به ویژه برای مخاطب عادی سینما تبدیل کنند.
عامل اول خطی بودن داستان آن است.هیچ جا به جایی زمانی در طول فیلم رخ نمی دهد و فیلم صرفا به صورت خطی از یک نقطه شروع می شود و در نقطه ی دیگر پایان می پذیرد.
عامل دوم این است که اگرچه موضوع اصلی فیلم تهیه ی گزارش از شیوه های عزاداری فیلم است اما فیلمساز گویی موضوع اصلی روایتش را در طول فیلم فراموش کرده و به موضوعات دیگر می پردازد و تنها در انتهای فیلم است که به موضوع اصلی باز می گردد و همین روایت داستانی فیلم را بخصوص در اواسط فیلم برای بیننده کسالت بار می کند و بیننده دلیلی نمی بیند که بخواهد به موضوعات فرعی نسبت به داستان فیلم هر چند این موضوعات فرعی جالب باشند توجه کند.
سومین و آخرین عاملی که فیلم را یکنواخت کرده است را هم باید در روند بسیار کند روی دادن وقایع و اتفاقات داستان دانست که خواه نا خواه هر فیلمی را خسته کننده می کند.
جمع بندی
خود کیارستمی میگوید:"اصولا به سینمای بدون داستان اعتقادی ندارم و فکر می کنم سینمای بی داستان وجود خارجی ندارد،به سینمای داستان گوی ادبی هم اعتقادی ندارم،اما باور ندارم که سینمایی بتواند وجود داشته باشد و داستان هم تعریف نکند،اکثر فیلم ها داستان ها را به شکل ادبی بیان می کنند که می شود به آنها گفت رمان مصور یا ادبیات تصویری،ولی وقتی داستانی از دل تصویر بیرون می آید و شکل روایی ادبی ندارد تماشاچی در شکل دادن به این داستان نقش پیدا می کند و داستان شخصی خودش را می سازد،من حتی فکر می کنم که یک عکس مجرد هم داستان گو است؛وقتی تماشاچی در برابر یک عکس در نمایشگاه ایستاده است او ناخودآگاه دارد داستان آن عکس را کشف یا خلق می کند."
اینطور که کیارستمی می گوید او به آنچه که "ادبیات تصویری" یا "رمان مصور" آنرا می نامد،اعتقادی ندارد؛ پس این فیلمساز در هنگام ساخت فیلم حداقل با روایتش دغدغه ی قابل فهم بودن ویا دیده شدن فیلمش توسط مخاطب عام را ندارد. اما نباید این را نادیده گرفت که
به هر رو کیا رستمی و طرفدارنش هم دنیا را از دریچه ی خودشان می بینند،دنیایی که شاید برای شخص من و یا مخاطب عام کسل کننده باشد اما برای آنها سرشار از شگفتی،آفرینش و زیبایی است.