در عالم معنا، از تعصبات و تنگنظریها كه بگذریم، واقعیت آن است كه مولانا یك صداست كه در هر جای جهان كه بهتر شنیده شود، به آنجا بیشتر تعلق دارد. به عنوان مثال، اگر كسی در صحراهای آفریقا یا در دشتهای سیبری یا در سرزمینهای دور آمریكای لاتین یا آمریكای شمالی یا در جزیرهای دور در اقیانوس ارام حرف او را بهتر و عمیقتر از من فارسی زبان بفهمد و هضم كند، آن وقت در باطن مولوی بیشتر از من به او تعلق دارد. میراث مولوی آوا و صوت نیست بلكه یك صداست كه حامل پیامی است كه بیش از همه به آن گوش و آن دلی تعلق دارد كه او بهتر بفهمد و بشنود. بلا تشبیه، پیامبر ما (ص)، رسول عربی است اما تاریخ تمدن اسلامی نشان میدهد كه صدای او در خارج از عربستان بهتر شنیده شده است تا در مولد او و در عین حال این مطلب چیزی از افتخار عرب در عربی بودن رسول خدا (ص) كم نمیكند. در عالم معنا، اینجایی یا آنجایی بودن ملاكهای دیگری دارد:
گفت بوی بلعجب آمد به من همچنان كه مصطفی را از یمن
تا پیمبر گفت بر دست صبا از یمن میآیدم بوی خدا
از اویس و از قرن بوی عجب مصطفی را مست كرد و پر طرب
مولانا معتقد است برای شناخت خداوند باید حضرت محمد (ص) را بشناسیم؛ چرا كه خداوند عاشق پیامبر (ص) بوده و خلقت جهان به دلیل وجود مبارك ایشان صورت گرفته است.
مولانا در بیت «از احمد تا احد یك میم فرق است / دو عالم در همین یك میم غرق است» و در بسیاری از اشعار خود ارادت خود را به پیامبر اكرم (ص) نشان داده است.
جلالالدین مولوی چون دیگر عارفان مسلمان راهشناس، نبیاكرم را نمونه كامل و تمام عیار اخلاقی و واجد تمامی صفات عالی انسانی میداند و از شخص حضرت محمد (ص) به مصداق آیه مباركه: «وانك لعلی خلق عظیم» و حدیث قدسی «لولاك لما خلقت الافلاك» به عنوان انسان كامل و اكمل شفیع دو عالم و چهره ممتاز منحصر به فردی كه نظیرش تاكنون نیامده و نخواهد آمد و نه بوده و نه خواهد بود، چنین یاد میكند:
بهر این خاتم شدست او كه به جود مثل او نه بود و نه خواهند بود !
ختمهایی كه انبیا بگذاشتند آن به دین احمدی برداشتند
قفلهای ناگشاده مانده بود از كف انا فتحنا برگشود!
او شفیع است این جهان و آن جهان این جهان زی دین و آن جا زی جنان
به قول مولوی، مدح كننده خورشید، مداح خود است. خورشید، نورافشانی و گرمابخشی را وظیفه ذاتی خود میداند. هر كس دل و دیده و تن و جان به خورشید نسپارد، خود زیان كرده و خسارت دیده است، نه خورشید.
وقتی صحبت از مثنوی معنوی میكنیم باید بدانیم كه این كتاب، یك كتاب تعلیمی است. مولانا در بیش از 25 هزار بیت كه در قالب 6 دفتر، مثنوی معنوی را تشكیل دادهاند، از 2500 آیه قرآن بهره برده است. این موضوع نشانگر آن است كه مولانا با مكتب اسلام آشنایی كافی داشته است.
ابعاد بسیار برجستهای از پیامبر اعظم (ص) در مثنوی معنوی مطرح است. اولین نكتهای كه به نظر میرسد مولانا به آن توجه ویژهای نشان داده است، بحث پیامبری حضرت محمد (ص) است. مولانا با اشاره به اینكه پیامبر در درجه اول یك انسان است، بیان میكند كه پیامبر بر اساس رشد معنوی و تقوی توانست به مقام پیامبری نایل شود.
پیامبر در هیچ لحظهای از عمر شریفش مشرك یا كافر نبوده است. حضرت محمد (ص) از ابتدای تولدش خداپرست بود.
مولانا در داستانهایش هنگامی كه سخن از پیامبر اعظم (ص) به میان میآورد، او را چنان به تصویر میكشد كه گویی آنچنان پیامبر به خداوند نزدیك است كه در آغوش او قرار گرفته است. سبك مثنوی، سبك قرآن است و از داستانی به داستانی دیگر میرود و گاهی اشعار حكایتهای اصلی بیشتر میشود. در این حكایتها مولانا گاهی مستقیماً و گاهی غیرمستقیم از پیامبر اعظم (ص) یاد میكند و وقتی میخواهد اسم پیامبر را بیاورد، بیشتر از نام «احمد» استفاده میكند.
پیام اصلی مثنوی كه در اشعار نی نامه، یعنی هجده بیت اول مثنوی گنجانده شده، همان پیام اصلی پیامبر اعظم (ص) است و این پیام را این بیت بیان میكند: «هر كسی كو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش»
چهره پیامبر در مثنوی وقتی به صورت آشكار نمایان میشود كه مولانا به قرآن نزدیك میشود. مولانا اتكای به خداوند را از پیامبر وام گرفته است. همچنین این موضوع كه تمامی اعضای جهان هستی در ارتباط با یكدیگر هستند، محصول تأثیرپذیری مولانا از پیامبر اعظم (ص) است.
انسانیت، مكارم اخلاقی، شایستگی و تذهیب نفس پیامبر از موضوعاتی است كه در مثنوی فراوان مطرح شده است. همچنین سیمای پیامبر اعظم (ص) در مثنوی سیمای انسانیت است كه از قدرت و اختیار برخوردار است و كفه اختیار او سنگینتر از كفه جبر اوست.
در اندیشههای مولانا، پیامبر سمبل نور انسانیت و جلوه كمال انسانی است. مولانا رابطه پیامبر با خداوند را جالب توجه میداند. خداوند در منزلت او میفرماید: «لولاك لما خلقت الافلاك» (هر آینه اگر تو نبودی، من عالم را خلق نمیكردم). سخن گفتن از چنین شخصیتی، كار چندان آسانی نیست.
ولی مولانا درباره همین حدیث شریف قدسی، نكته زیبایی دارد:
با محمد (ص) بود عشق پاك جفت بهر عشق او خدا «لولاك» گفت
گر نبودی بحر عشق پاك را كی وجودی دادمی افلاك را
من بر آن افراشتم چرخ سنی تا علو عشق را فهمی كنی
در جایی دیگر مولانا فرموده است:
گفت پیغمبر كه حق فرموده است من نگنجم هیچ در بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز من نگنجم این یقین دان ای عزیز
در دل مؤمن بگنجم ای عجب گر مرا جویی در آن دلها طلب
كه اشاره دارد به حدیث: لا یَسَعُنی اَرْضی وَ لاسَمائی وَ یَسَعُنی قَلْبُ عَبْدِیَ الْمُؤمِنِ: زمین و آسمان من گنجایش مرا ندارد و دل بنده مؤمن گنجایش مرا دارد.
یكی از قالبهای پردازش و توجه به این مضامین و سخنان، استفاده از احادیثی است كه توسط شاعران مسلمان به نظم در آمدهاند.
در بیان حدیث «اِنَّ لِرَبِكُم فی اَیّامِ دَهرِكُم نَفَحاتٍ الا فَتعرَضُّوا لها
مطابق روایات اسلامی، حضرت رسول اكرم (ص) و یارانش در یكی از سفرها و برحسب روایت «ابوهریره» در بازگشت از خیبر، یك شب تا نزدیك صبح راه میپیمود تا همه كوفته شدند و به منزلی فرو آمدند و تا برآمدن آفتاب بیدار نشدند چنانچه نماز صبح فوت گردید. به گفته ابوهریره پیغمبر (ص) بلال را فرموده بود كه بیدار بماند و وقت نماز را پاس دارد لیكن خواب بر او نیز غالب آمد. پیغمبر از آن منزل حركت كرد و آنگاه فرود آمد و نماز صبح را قضا فرمود. مولانا میگوید خواب بر پیغمبر چیره نگشت و آن، حالت استغراقی بود كه از مشاهدة جمال حقیقت بر وی عارض گردید و در این حالت، حكم ظاهر از وی ساقط شد.
جان كمالست و ندای او كمال مصطفی گویان اَرِحْنا یا بلال
ای بلال افراز بانگ سیلْسِلت زان دمی كاندر دمیدم در دلت
زآن دمی كآدم از آن مدهوش گشت هوش اهل آسمان بیهوش گشت
مصطفی بیخویش شد ز آن خوب صوت شد نمازش از شب تَعْریس فوت
سر از آن خواب مبارك برنداشت تا نماز صبحدم آمد بچاشت
در شب تعریس پیش آن عروس یافت جان پاك ایشان دستبوس
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر گر عروسش خواندهام عیبی مگیر
حكایت ستون حنانه
در مثنوی، روایات بسیاری نقل شده است. در قسمتی از آن اشاره شده است به حدیثی كه پیامبر (ص) هنگام نماز به سوی ساقة درخت خرمایی كه در پیش روی محراب بود، نماز میخواند و مسجد وی هنوز به شكل داربست بود كه سقف آن را با گیاه و شاخههای درختان پوشانده بودند و به وقت خطبه، بر آن ساقه درخت تكیه میداد. یكی از صحابه گفت: ای پیامبر خواهی كه برای تو چیزی بسازم كه روز جمعه بر آن ایستی تا مردم تو را ببینند و سخنت بشنوند، فرمود: آری.
پس آن مرد منبری سه پله ساخت و پیامبر بر بالای آن رفت و ایستاد، آن ستون و ساقه درخت به سوی او متمایل شد، پیامبر فرمود: ای ستون بر جای خود باش. آنگاه به اصحاب فرمود كه این ساقه درخت به من نالید، پس گفت ای ستون آرام بگیر، اگر خواهی تو را در بهشت بنشانم تا نیكمردان از میوهات بخورند و اگر خواهی تا تو را نخلی سازم چنانكه بودی. آن ستون آخرت بر دنیا برگزید.
اُسْتُنِ حنّانه از هجر رسول ناله میزد همچو ارباب عقول
گفت پیغمبر چه خواهی ای ستون گفت جانم از فراغت گشت خون
مسندت من بودم از من تاختی بر سر منبر تو مسند ساختی
گفت خواهی كه تو را نخلی كنند شرقی و غربی ز تو میوه چنند
یا در آن عالم حقت سروی كنند تا تر و تازه بمانی تا ابد
گفت آن خواهم كه دایم شد بقاش بشنو ای غافل كم از چوبی مباش
آن ستون را دفن كرد اندر زمین تا چو مردم حشر گردد یوم دین
تكریم عقل از نظر پیامبر و اشعار مولانا
توجه مولوی به حدیثی است از رسول خدا (ص) كه در آن به تكریم عقل و عقلا پرداختهاند:
گفت پیغمبر كه عاقل جان ماست راه او و روح او ریحان ماست
عاقل ار فحشم دهد من راضیام زانكه فیضی دارد از فیاضیام
پیامبر نور و رحمت و مهربانیها، برای موضوع «عقل» عظمت فراوانی قایل شدهاند، تا جایی كه حتی ناسزا گفتن عاقلان را نیز بدون دلیل ندانسته و آن را با غرضی خاص و آمیخته با خیر، تلقی فرمودهاند. اشاره حضرت به این است كه چنانچه انسانی عاقل باشد، همه اعمالش در راستای خیر و سعادت سایر انسانهاست. حضرت البته در ادامه از مذمت جهل و پرهیز از جاهلان و راهنماییهای آنان نیز سخنی داشته و میفرمایند:
احمق ار حلوا نهد اندر لبم من از آن حلوای او اندر تبم
رحمانیت خداوند در احادیث پیامبر و اشعار مولانا
از دیگر احادیث ارزشمندی كه مولانا در اشعار خود بر آن تمركز داشته، موضوع امیدواری به درگاه باری تعالی و پرهیز بندگان از یأس و ناامیدی از رحمتهای الهی است:
گفت پیغمبر كه نومیدی بد است اصل و رحمتهای باری بیحد است
از چنین محسن نشاید نا امید دست در فتراك آن محسن زنید
مولوی در این اشعار و با استناد به حدیث شریف پیامبر اعظم (ص)، با زیبایی هر چه تمامتر، انسانها را به رحمتهای بیمنتهای خداوند و لزوم دلبستگی به آنها، توجه میدهد. ظاهراً مولوی به موضوع پرهیز از ناامیدیها توجه زیادی داشته است؛ چنانكه میبینیم در دیگر اشعار خود نیز روی این موضوع تمركز كرده و بخشش و احسان خداوندی را به رخ بندگان میكشد و اینكه خداوند بندگان خود را آفریده تا مظهر شادی، بخشایش و رحمت برای آنان باشد. این حدیث شریف، در حقیقت صفات «رحمانیت» و «رحیمیت» خداوند را تداعی میكند:
گفت پیغمبر كه حق فرموده است قصد من از خلق، احسان بوده است
من نكردم خلق تا سودی كنم بلكه تا بر بندگان جودی كنم
مولانا در جایی دیگر میفرماید:
گفت پیغمبر كه دایم بهر پند دو فرشته خوش منادی میكنند
كای خدایا منفقان را سیردار هر درمشان را عوض ده صد هزار
ای خدایا ممسكان را در جهان تو مده الا زیان اندر زیان
كه ناظر است به حدیث شریف: ما مِنْ یَوْمٍ یُصْبِحُ الْعِبادُ فیهِ اِلّا مَلَكانِ یَنْزِلانِ فَیَقولُ اَحْدهُما اَللّهُمَّ اَعْطِ مُنْفِقاً خَلَفاً وَ یَقولُ الْآخَرُ اَللّهُمَّ اَعْطِ مُمْسِكاً تَلَفاً: هیچ روز نیست كه بندگان خدا به صبح درآیند مگر آنكه دو فرشته از آسمان فرو میآیند، یكی میگوید خدایا بخشندگان را عوض ده و آن دیگر میگوید خدایا مردم زفت را تباهی مال ده.
توجه پیامبر به استقامت و پایداری در اشعار مولانا
مولانا با استفاده بهینه و مطلوب از سفارش پیامبر (ص) در همین زمینه، حوزه اندرز را به لزوم كار و تلاش و اهمیت آن در پیشبرد اهداف میكشاند تا در رهگذر این كار، به موضوع استقامت به عنوان یكی از اهرمهای موفقیت، اشارهای داشته باشد. اهرمی كه مورد توجه و عنایت ویژه رسول الله (ص) هم بوده است:
گفت پیغمبر كه گر كوبی دری عاقبت زان در برون آید سری
چون تو هر روزی كشی از چاه خاك عاقبت اندر رسی در آب پاك
این حدیث، بدون شك، چراغ هدایتی است برای ما و اینكه اگر پشتكار داشته و ناامید نشویم، در پرتو كار و تلاش و امیدواری خود، خواهیم توانست به هدفهای خویش رسیده و قلههای رفیع موفقیت را فتح نماییم.
اشاره به حدیث «اُنظر اِلی ما قال و لا تَنظر اِلی مَن قال»
مولانا در دفتر پنجم مثنوی اشاره به حدیثی از نبی اكرم (ص) دارد كه قابل توجه است:
آن رسول حق قلاووز سلوك گفت: «الناس علی دین الملوك»
این حدیث هر چند به قول برخی از دانشمندان سند معتبری ندارد اما به لحاظ روانشناختی و جامعهشناختی حاكی از معنی بسیار دقیقی است كه از ناخودآگاه هر جامعه انسانی برمیآید تا چنین اصلی را بیان كند كه: مردلا منظرت
ایستاده بر سر تو جبرئیل مر مرا گشته به صد گونه دلیل
گفت میبینی تو گفتا كه بلی بر سرت تابان چو بدری كاملی
می بیآموزد مرا وصف رسول زآن علوم می رهاند زین سفول
پس رسولش گفت ای طفل رضیع چیست نامت بازگو و شو مطیع
گفت نامم پیش حق عبدالعزیز عبد عزی پیش این یك مشت حیز
من از عزی پاك و بیزار و بری حق آنك دادت ای پیغمبری
كودك دو ماهه همچون ماه بدر درس بالغ گفته چو اصحاب صدر
پس حنوط آن دم ز جنت در رسید تا دماغ طفل و مادر بو كشید
هر دو میگفتند كز خوف سقوط جان سپردن به برین بوی حنوط
آن كسی را كش معرف حق بود جامد و نامیش صد صَدَّق زند
آن كسی را كش خدا حافظ بود مرغ و ماهی مر ورا حارس شود
از این داستان میتوان فهمید كه معیار مولانا برای سلوك تكاملی چیز دیگری است غیر از مردی و زنی.
در جایی دیگر مولانا میفرماید:
مصطفی آمد كه سازد همدمی كَلِّمینی یا حُمَیْرا كَلِّمی
ای حُمَیْرا آتش اندر نه تو نعل تا ز نعل تو شود این كوه لعل
حمیرا مصغر حمراء است و اعراب احمر را به معنی سفید به كار میبرند و حمیرا نیز به معنی زن سفید اندام است و از این رو پیامبر عایشه را حمیرا میخواند.
نعل در آتش نهادن، عملی است كه افسونگران برای حاضر كردن كسی به كار میبردهاند بدین گونه كه نام و صورت شخص مطلوب را بر نعل نوشته و در آتش افكنده و افسون میخواندهاند تا وی قرار از دست دهد و حاضر شود.
مولوی در ابیات قبلی با اشاره به آیه شریفه قرآن، «هُو الَّذی خَلَقكُم مِن نَفس واحِدهَ و جَعَلَ مِنها زَوجَها لِیَسكُنُ اِلیها»: خداست كه شما را از یك تن تنها آفرید و جفت او را هم از جنس او پدید آورد تا بیارامد؛ مردم را به بخشی دیگر از شخصیت و منزلت زن، توجه میدهد:
چون پی تسكُن الیِهاش آفرید كی تواند آدم از حوا برید
سكون و آرامش، طبق آیه شریفه «الا بذكر الله تطمئن القلوب»، مخصوص ذات پروردگار است. ولی میبینیم كه خدای متعال، همین صفت ارزنده خویش را برای زن هم قایل شده و او را مظهر سكون و آرامش در فضای خانواده خطاب نموده است.
اشاره به حدیث اغتنموا بردَ الربیع
در مثنوی به این حدیث معروف «اغتنموا بردَ الربیع» چنین اشاره شده است كه:
گفت پیغمبر ز سرمای بهار تن مپوشانید یاران زینهار
زآنك با جان شما آن میكند كان بهاران با درختان میكند
لیك بگریزید از سرد خزان كان كند كو كرد با باغ و رزان
راویان این را به ظاهر بردهاند هم بر آن صورت قناعت كردهاند
بیخبر بودند از جان آن گروه كوه را دیده ندیده كان به كوه
آن خزان نزد خدا نفس و هواست عقل و جان عین بهارست و بقاست
مر ترا عقلیست جز وی در نهان كامل العقلی بجو اندر جهان
جزو تو از كل او كلی شود عقل كل بر نفس چون غلی شود
پس به تاویل این بود كانفاس پاك چون بهارست و حیات برگ و تاك
از حدیث اولیا نرم و درشت تن مپوشان زانك دینت راست پشت
گرم گوید سرد گوید خوش بگیر تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگیست مایهی صدق و یقین و بندگیست
زان كزو بستان جانها زنده است زین جواهر بحر دل آگنده است
بر دل عاقل هزاران غم بود گر ز باغ دل خلالی كم شود
«پیامبر فرمود از سرمای بهار خود را مپوشانید، زیرا با شما همان كاری را میكند كه با درختان. لیكن از سرمای خزان بگریزید چون همانطور كه باد خزان مخرب درختان است، در شما نیز اثر بد میگذارد. مولانا در ادامه سخنش میگوید: راویان این حدیث به ظاهر آن توجه كردهاند و از حدّ صورت حدیث فراتر نرفتهاند و آن گروه از جان انسانی بیخبر بودهاند و مانند این است كه كوه را ببینند و كانهای درون كوه را نبینند. در حالیكه خزان نزد خداوند همان نفس و هواست و عقل و جان عین بهار. شما یك عقل جزوی در نهان وجودتان دارید، آن را با عقل كامل پیوند بزنید تا جزء خود را با آن، به كلی تبدیل كنید و عقل خود را چون زنجیری بر پای نفس بزنید. انفاس پاك همانند بهار هستند و به برگ و تاك جان میدهند. سخن اولیاء را اگر نرم و درشت باشد بپذیرید، زیرا پشت و پناه دین شما میشوند. از سخن آنان بوستان جانها زنده است و دریای دل، پر از گهرهای گرانبها میشود.»
حدیثی كه این ابیات درباره آن نقل شد، در حقیقت از فرمایشات حضرت علی (ع) است و مولانا چون بیشتر سخنانش با تكیه بر ذهن و حافظه است و هر از گاهی هم در بعضی مسایل دستكاریهایی میكند، آن را به پیامبر(ص) نسبت داده است.
به هر حال اصل آن چنین بوده است:
تَوَقَّوا الْبَرْدَ فی اَوَّلِهِ وَ تَلقَّوْهُ فی آخِرِهِ فَاِنَّهُ یَفْعَلُ فِی الْاَبْدانِ كَفِعْلِهِ فِی الْاَشْجارِ اَوَّلُهُ یُحْرِقُ وَ آخِرُهُ یورِقُ: از سرمای خزانی كه در اول میرسد، بپرهیزید و سرمای بهاری را كه در آخر سال آغاز میشود، پیشباز روید و بپذیرید زیرا سرما در هر دو حالت آن میكند كه با درختان میكند، در اول میسوزاند و در آخر برگ و بار میدهد.
در این ابیات مولانا در دو جا به تأویل میپردازد، یكی این كه ما را متوجه كرده است كه به ظاهر توجه نكنیم و به باطن و معنا توجه داشته باشیم، و آنجا كه میگوید: كوه را دیده و معدن آن را ندیدهاند. در حقیقت تمثیلی به كار برده است برای اینكه بگوید، كوه مثل ظاهر است و كان در درون كوه مثل معنا. تأویل واضحتر آنجاست كه سرمای خزان را نزد خداوند، نفس و شهوت، و سرمای بهاری را كه موجب شادمانی میشود، عقل و جان میداند. عقل جزیی كه اینجا مطرح میكند با آن عقل مذمومی كه قبلاً دربارهاش صحبت كردهایم فرق دارد. اینجا معنای مثبتی دارد ولی استمداد از عقل كلی را هم توصیه میكند. عقل جزیی با استمداد از انسان كامل، عقل كل میشود و عقل كل مثل زنجیری بر پای نفس قرار میگیرد.
تأویل دوم اینجاست كه میگوید: انفاس پاك چون بهار هستند و سرمای بهار پیری است كه كمال ایجاد میكند. مولانا توصیه میكند كه از نرم و درشت انسانهای كامل نباید آزرده خاطر شد، زیرا هر دوی آنها به نفع سالك است و دین او را استحكام میبخشد. از سخنان مهرآمیز و ملامتگر آنان باید استقبال كرد و به این وسیله از آتش وجود، نجات یافت.
از انس فرزند مالک آمد است *** که به مهمانی او شخصی شد است
او حکایت کرد کز بعد طعام *** دید انس دستارخوان را زردفام
چرکن و آلوده گفتای خادمه *** اندر افکن در تنورش یک دمه
در تنور پر ز آتش درفکند *** آن زمان دستارخوان را هوشمند
جمله مهمانان در آن حیران شدند *** انتظار دود کندوری بدند
بعد یک ساعت برآورد از تنور *** پاک و اسپید و از آن اوساخ دور
قوم گفتند ای صحابی عزیز *** چون نسوزید و منقی گشت نیز
گفت زآن که مصطفی دست و دهان *** بس بمالید اندرین دستارخوان
مولانا باب یان این حکایت میخواهد بگوید که تجلی قدرت حق در مردان حق، حسابهای عقل مادی و روابط علت و معلولی این جهان را بیاعتبار میکند. «اَنَس» از صحابی حضرت رسول است که از او احادیث بسیاری نقل شده و ظاهراً تا اواخر قرن اول هجری هم زنده بوده است. «مندیل»، «دستارخوان» و «کندوری» هر سه به معنای دست مال سفره است. «هوشمند» انس بن مالک است. «یک ساعت» به معنای مدت کوتاه است. «اوساخ» به معنای چرک و آلودگی. «منقّی» به معنای پاک و پاکیزه است.
ای دل ترسنده از نار و عذاب *** با چنان دست و لبی کن اقتراب
چون جمادی را چنین تشریف داد *** جان عاشق را چهها خواهد گشاد
مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد *** خاک مردان باشای جان در نبرد
مولانا از سخن انس نتیجه میگیرد که هر گاه انسان، مصاحب و دمساز انبای و اولیا شود، با دم گرم و همت تعالیبخش آنان از کمند مادیات، حسیات و مرتبهی حیوانی میرهد و به مکاشفه اسرار و معاینه حقایق ربّانی میرسد، چنان که حتی دستمال جامد از مصاحبت رسول به آن مرتبه رسید که آتش قهار نمیتوانست بدان گزندی رساند تا چه رسد به انسان. مولانا میگوید: تأثیر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) کعبه را که سنگ و کلوخی بود، قبلهی مؤمنان کرد. پس از عزیز، در سیر الی الله به مردان حق احترام بگذارد. «نبرد» در این جا به معنای سلوک، مجاهده و نبرد با نفس است.
بعد از آن گفتند با آن خادمه *** تو نگویی حال خود با این همه
چون فکندی زود آن از گفت وی *** گیرم او بر دست در اسرار پی
این چنین دستار خوان قیمتی *** چون فکندی اندر آتش ای ستی
گفت دارم بر کریمان اعتماد *** نیستم ز اکرام ایشان ناامید
میزری چه بود اگر او گویدم *** در رو اندر عین آتش بی ندم
اندر افتم از کمال اعتماد *** از عبادالله دارم بس امید
سر در اندازم نه این دستار خوان *** ز اعتماد هر کریم رازدان
ای برادر خود برین اکسیر زن *** کم نباید صدق مرد از صدق زن
آن دل مردی که از زن کم بود *** آن دلی باشد که کم ز اشکم بود
«ستی» به معنای بانوی بزرگ است. «کریمان» مردان حقاند و از جمله انس ابن مالک. «میزر» همان دستمال سفره است. «بیندم»، یعنی بیپشیمانی و بیتردید. «اکسیر» مردان حقاند که خاصیت اکسیر و کیمیا دارند و روح را تعالی و رشد میدهند. مولانا میگوید: دل مرد اگر بیش از دل این زن، در راه خدا صادق نباشد، دل نیست و در مرحلهی مادی و دنیایی است.
انرد آن وادی گروهی از عرب *** خشک شد از قحط بارانشان قرب
در میان آن بیابان مانده *** کاروانی مرگ خود بر خوانده
ناگهانی آن مغیث هر دو کون *** مصطفی پیدا شد از ره بهر عون
دید آن جا کاروانی بس بزرگ *** بر تف ریگ و ره صعب و سترگ
استرانشان را زبان آویخته *** خلق اندر ریگ هر سو ریخته
رحمش آمد گفت هین زودتر روید *** چند یاری سوی آن کثبان دوید
گر سیاهی بر شتر مشک آورد *** سوی میر خود به زودی میبرد
آن شتربان سیه را با شتر *** سوی من آرید با فرمان مرّ
مولانا برای تبیین موضوع، روایتی را از صحیح بخاری نقل میکند: روزی کاروان بزرگی در بیابان بر اثر بیآبی درمانده شده بودن. در این لحظهی هولناک، پیامبر برای نجات آنها سررسید و به جمعی از آنها فرمود: هر چه سریعتر به پشت تلهای شنی آن سو بروید و آن غلام سیاه که مشکی پر از آب دارد را به نزد من بیاورید. غلام را نزد پیامبر آوردند. پیامبر به اهل کاروان گفت: از آبی که درون مشک این غلام است، بنوشید و مقداری هم ذخیره کنید و شتران را هم سیراب نمایید. همهی آن تشنه لبان دل سوخته از آب مشک نوشیدند و شتران را هم سیراب کردند و همهی مشکهای خود را نیز پر از آب نمودند و این در حالی بود که مشک غلام همچنان پر از آب بود. حاضران از این معجزه و خرق عادت حیران شدند. غلام از مشاهدهی این معجزهی الهی منقلب گشت و نور ایمان بر قلبش تابید و به پیامبر ایمان آورد. «قرب» به معنای مشکها است. «مُغیث هر دو کون» به معنای فریادرس این جهان و آن جهان است. «تف ریگ» به معنای گرمای ریگزار است. «کُثبان» جمه کثیب و به معنای تلهای ریگ است. «با فرمان مر» به معنای به اجبار است.
سوی کثبان آمدند آن طالبان *** بعد یک ساعت بدیدند آن چنان
بندهای میشد سیه با اشتری *** راویه پر آب چون هدیه بری
پس بدو گفتند میخواند تو را *** این طرف فخرالبشر خر الوری
گفت من نشناسم او را کیست او *** گفت او آن ماه روی قندخو
نوعها تعریف کردنش که هست *** گفت مانا او مگر آن شاعر است
که گروهی را زبون کرد او به سحر *** من نیایم جانب او نیم شیر
کش کشانش آوریدند آن طرف *** او فغان برداشت در تشنیع و تف
چون کشدندش به پیش آن عزیز *** گفت نوشید آب و بردارید نیز
جمله را زآن مشک او سیراب کرد *** اشتران و هر کسی زآن آب خورد
راویه پر کرد و مشک از مشک او *** ابر گردون خیره ماند از رشک او
«راویه» به معنای مشکهای بزرگ است. «خیرالوری» هم به معنای بهترین خلق است. «تشنیع» به معنای اعتراض و سرزنش است. «ابر گردون خیره ماند»، یعنی آن مشک، آن قدر آب به همه داد که گویی ابرهای آسمان این مقدار آب ندارد. «هاویه» به معنای دوزخ است و در این جا به آن تشنگان اشاره دارد که از گرمای ریگزار میسوختند. «روپوش» به معنای ظاهر قضیه است. در ظاهر یک مشک آب به نظر میآمد، اما آن چه تشنگان را سیراب و مشکها را پر میکرد، فضل الهی بود. «اوامر» امر پروردگار است و «بحر اصل» عالم غیب و سرچشمهی همه آثار وجود است.
قافله حیران شد اندر کار او *** یا محمد چیست این ای بحر خو
کردهای روپوش مشک خرد را *** غرقه کردی هم عرب هم کرد را
ای غلام اکنون تو پربین مشک خود *** تا نگویی در شکایت نیک و بد
آن سیه حیران شد از برهان او *** میدمید از لامکان ایمان او
چشمهای دید از هوا ریزان شده *** مشک او روپوش فیض آن شده
زان نظر روپوشها هم بردرید *** تا معین چشمهی غیبی بدید
چشمها پر آب کرد آن دم غلام *** شد فراموشش ز خواجه وز مقام
ست و پایش ماند از رفتن به راه *** زلزله افکند در جانش اله
باز بهر مصلحت بازش کشید *** که به خویش آ باز رو ای مستفید
وقت حیرت نیست حیرت پیش تست *** این زمان در راه در آ چالاک و چست
مولانا ظاهراً به غلام سیاهی که مشک آب برای صاحب خود میبرد خطاب میکند، اما باطناً به همه نومیدانی خطاب میکند که با مشاهده حقایق یا با یک واقعهی روحانی به حق امیدوار شدهاند و راه خود را یافتهاند. «لامکان» عالم غیب است و ایمانی که از لامکان بروید، ریشهدار و تزلزلناپذیر است. «فیض» این است که لطف حق و معرفت او از غیب در دل سالک بجوشد و او را آگاه و روشن کند. «روپوش» حجاب است که مانع مشاهده عوالم غیب میشود. «معین» به معنای عیان و بیواسطهی ابزار و عالم مادی است. «مقام» به معنای خانه و محل زندگی است. «مستفید» هم به معنای بهرهمند از هدایت پیامبر است. منظور از «وقت حیرت نیست» این است که تو به آن چه مایهی حیرت است، رسیدهای و با چنین آگاهی و معرفت دیگر نباید در حیرت بمانی. «در ره درآ»، یعنی به راه خودت برو. برای صاحب آب ببر، زندگی این جهانی تو را از حق دور نمیکند.
دستهای مصطفی بر رو نهاد *** بوسههای عاشقانه بس بداد
مصطفی دست مبارک بر رخش *** آن زمان مالید و کرد او فرخش
شد سپید آن زنگی و زاده حبش *** همچو بدر و روز روشن شد شبش
یوسفی شد در جمال و در دلال *** گفتش اکنون رو بده واگوی حال
او همی شد بی سر و بی پای مست *** پای مینشناخت در رفتن ز دست
پس بیامد با دو مشک پرروان *** سوی خواجه از نواحی کاروان
خواجه از دورش بدید و خیره ماند *** از تحیر اهل آن ده را بخواند
راویه ما اشتر ما هست این *** پس کجا شد بندهی زنگی جبین
این یکی بدریست میآید ز دور *** میزند بر نور روز از روش نور
کو غلام ما مگر سرگشته شد *** یا بدو گرگی رسید و کشته شد
چون بیامد پیش گفتنش کیسیتی*** از یمن زادی و یا ترکیستی
گو غلامم را چه کردی راست گو *** گر بکشتی وانما حیلت مجو
گفت اگر کشتم به تو چون آمدم *** چون به پای خود درین خون آمدم
کو غلام من بگفت اینک منم *** کرد دست فضل یزدان روشنم
هی چه میگویی غلام من کجاست *** هین نخواهی رست از من جز به راست
گفت اسرار تو را با آن غلام *** جمله واگویم یکایک من تمام
زان زمانی که خریدی تو مرا *** تا به اکنون بازگویم ماجرا
تا بدانی که همانم در وجود *** گرچه از شبدیز من صبحی گشود
«فراخ» به معنای روشن، با شکوه و مبارک است. «سرگشته شد»، یعنی سر به بیابان گذاشت و دیوانه شد. «حیلت مجو»، یعنی سعی نکن با دروغ مرا گول بزنی. «در این خون آمدم»، یعنی آمدم که خود را به کشتن دهم. «آن غلام»، یعنی همان غلام سیاه تو که منم و تو فکر میکنی من نیستم. «شبدیز» به معنای مانند شب سیاه است. «از شبدیز من صبحی گشود»، یعنی رنگ سیاه من سپید شد.
نتیجهگیری
اغلب اشعار مولانا به احادیث پیامبر و آیههای قرآنی اشاره
دارد و نشان میدهد كه مولانا آشنایی كامل با زندگی پیامبر و دین اسلام
داشته است. مثنوی معنوی میتواند راهنمایی برای شناخت ما با احادیث قدسی و
نبوی در قالب حكایاتی منظوم و زیبا باشد. این كتاب برگرفته از آیات قرآنی
میباشد و در واقع میتوان گفت كه به گونهای، تفسیر فلسفی آیات قرآن است.
--------------
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
مراجع:
1- فروزانفر، بدیعالزمان (1371)، شرح مثنوی شریف، تهران، انتشارات زوار.
2- نیكلسن، رینولد (1373)، مثنوی معنوی، تهران، انتشارات نگاه.
3- سخنرانی دكتر احمد جلالی، نماینده ایران در یونسكو (برگرفته از سایت اینترنت).
4- سخنرانی سید مهدی برهانی (برگرفته از سایت اینترنت).
5- سخنرانی مهدیه الهی قمشهای (برگرفته از سایت اینترنت).