به یقین دوران ما را مي توان يک «خميازه ي فرهنگي ـ هنري» دانست. به همين خاطر ممکن نيست که بخواهي از هنر و ادبيات بنويسي و از اين خميازه ي کذايي سخن به ميان نياوري. چنين خميازه اي نبايد به حال خود رها گردد، بلکه بايد به شيوه اي انتقادي به آن نگريسته شود. اين يادداشت تلاشي ست در اين جهت.
مسئله ديگر کساد ادبيات ما نيست، مسئله اين است که ادبيات ما ديگر چيزي بجز اين کساد نيست. رمان نويسان رمان مي نويسند و خودشان مي خوانند و به هم جايزه مي دهند. شاعران منتقد و مفسّر شعرهاي همديگر هستند. جوايز ادبي به نماد گسست ادبيات ما از محيط اجتماعي تبديل شده اند. تنها چيزي که در ادبيات ما مهم نيست، زندگي هرروزه ي انسانهاست. امير احمدي آريان در مقاله ي «در ستايش هواي آلوده» با نگاهي استعاري به دستگاههاي تصفيه ي هواي خانه ي نويسندگان امروز اشاره مي کند و مي گويد که ريه هاي آنها توسط اين دستگاههاي تصفيه مسموم شده است. آنها به زندگي پاک و منزه خانگي عادت کرده اند و در ادبيات امروز ديگر اثري از اجتماع، امر اجتماعي و در کل اثري از آرمانهاي مدرنيته باقي نمانده است. چنين بلايي به جان تمامي عرصه هاي فرهنگي و هنري ما افتاده و وضعيت مطبوعات،موسيقي، نقاشي، تئاتر و سينما نيز از اين بهتر نيست. کساد و بي رونقي اين عرصه هاي فرهنگي تنها به يک طريق با ما سخن مي گويد : ادبيات کساد.
ادبيات کساد مي گويد : براي جذب مخاطب و بالا بردن شور و شوق “مردم” بايستي خود را بيشتر به آنها نزديک کنيم و به زباني ساده از “دغدغه هاي واقعي مردم” سخن بگوييم. براي ادبيات کساد مسلما “مردم” همان طبقه ي مرفه است و “دغدغه هاي واقعي آنها” مسلما نه فضايي عمومي، شهري و مدرن، که فضايي داخلي ميان روابط خصوصي و خانوادگي ست. به صراحت مي توان گفت که ادبيات امروز ادبيات ما نيست.
ادبيات کساد در جامعه ي ما داراي همان گفتمان قديمي خود يعني “عشق/مذهب” است. در فرهنگ فارسي، مذهب نه يک پرسش، که يک پاسخ است. تفاوت ژرفي هست ميان «طرح پرسش» و «طلب پاسخ». عشق فارسي نيز همچون مذهب يک پاسخ است و نه يک پرسش. ايندو پاسخي هستند براي پرسشي که وجود ندارد. به همين دليل است که گفتمان مذهبي در ادبيات ما همواره با گفتمان عشق و عاشقي برابر بوده است. همه ي شما اين تجربه را داريد. مثلا وقتي حافظ مي گويد : «دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود»، فرهنگ فارسي همواره تعبير مذهبي آن را با تعبير عاشقانه ي آن (حتي از نوع زميني اش) همراه مي آورد. حتي اساتيد ادبيات و فرهنگ موجود اصرار دارند که حافظ نه مقصودي زميني، که مقصودي آسماني و والا داشته است. اما هيچ دليلي مبني بر اين قضيه در خود متن يافت نمي شود. گفتمان عرفاني مولانا نيز از اين قضيه مستثني نيست. مسئله اين است که فرهنگ فارسي نه بر اساس يک «پرسش» که بر اساس يک «پاسخ» (مذهب/عشق) شکل گرفته است. پاسخي که در دو قطب عشق و مذهب رفت و آمد مي کند. چنين ادبياتي همواره سازنده ي يک گفتمان عارفانه است. عارف هيچ پرسشي ندارد، عارف همواره پاسخ ها را طلب مي کند. و فرايند حصول اين پاسخ نه در بستر اجتماع، بلکه در فضايي داخلي و در درون فرد حاصل مي شود. حال آنکه «پرسش» دستاورد مدرنيته است و در بستر اجتماع روي مي دهد. مدرنيته پرسش است. پرسشي نه در پي پاسخ، که در برابر پرسشي ديگر. به همين خاطر است که ادبيات ما هيچگاه پرسشي را مطرح نکرده است، بلکه تنها پاسخ هايي که دريافت کرده (و به شاعر/عارف/فيلسوف الهام شده) را بازگو کرده است. به خاطر نبود يک فرهنگ انتقادي مبتني بر طرح پرسش و طرح تفاوت، ما هميشه در ادبيات ايران «نوابغ» داشته ايم و نه نويسنده اي با تمامي شاخصه هاي مدرنيته. نيما و هدايت هر يک به نوبه ي خود پرسشي بودند در برابر سنت. گلشيري نويسنده اي بود که در عرصه ي فرم و زبان طرح پرسش مي کرد. در حد انگشتان دست مي توان نمونه هايي را برشمرد، اما اينها حاصل يک سير فرهنگي انتقادي مبتني بر طرح پرسش نبودند. اينها تنها نوابغي بودند که در دوره اي آمد و شد داشتند و در آينده نيز نوابغي خواهند آمد که همچون ستاره اي خواهند درخشيد و خاموش خواهند شد. از اين منظر، مي توان اين ادعا را کرد که اين نويسندگان هيچ ربطي به فرهنگ ما (فرهنگ عارفانه و خودآزار ما) نداشتند. يعني حاصل بالندگي فرهنگ فارسي و مدرنيته ي ناموجود در آن نبودند، بلکه آنها به معناي واقعي حاصل خودشان بودند نه حاصل يک گفتمان فرهنگي.
طلب پاسخ، طلب الهام، و معضل تاريخي ما را بابک سليمي زاده در شعر «عشقال» بخوبي نشان مي دهد. آنجا که شعر ناگهان حالتي خودآزارانه بخود مي گيرد و راوي شروع مي کند به يک مداحي که معلوم نيست خطاب به يک معشوق (ساقي، شاهد و زيباروي) است يا مدحي ست مذهبي يا يک خودارضايي ست: « از بس پر از بخيه ام / جداتر از بقيه ام / صفاي صورتت بيا / يا مرتضا يا مرتضا / عشق مني، تو دامني / من سگ درگاه توام، کجا؟کجا؟ / . . . / کرده ام سر توي خيمه / ميخورم خورشت ِ قيمه / قيمه ام من، تو غريبي / تو غروبي / تو چه خوبي / يا غريب الغربا ! / قبله ي من قباله شد / قدّ بلند دامن ام / به قدقدا حواله شد / دويده ام تا بخيه / تو رفته اي با بقيه / حواله ات به مابقي / گذشته اي، تو سابقي / شفاعتم نمي کني / تو راحت ام نمي کني / . . .»و الي آخر . در اين شعر معضل در خود فرورفتگي ما، و انزواي عارفانه ي ادبيات ما (اعم از ديروز و امروز) به تصوير کشيده مي شود. انساني که تنها در طلب الهام و پاسخ است. ادبياتي که خودآگاهي نيست، بلکه احساسات و الهامات و کشف و شهودات دروني نويسنده در فضاي خصوصي ست. رمانهاي امروز انبوه انديشه هاي پيشامدرن هستند. دليل اينکه ما رمان خوب نداريم چيزي جز اين نمي تواند باشد که ما محيط اجتماعي و فرهنگ انتقادي خوبي نساخته ايم. رمان حاصل زندگي مدرن، شهري، و پيوند اجتماعي قوي ميان نهادهاي مردمي ست. رمان حاصل بالندگي زندگي شهري ست نه روابط خصوصي و خانگي. ادبيات کساد مي خواهد ساده بنويسد که حرف مردم را زده باشد (مثلا به رمانهاي زويا پيرزاد يا امثالهم بنگريد) و بقول خودش به دور از «آرمانهاي دهان پر کن» باشد، اما تنها چيزي که به بار مي آورد يک «دهان خالي» (خميازه) است. دهان خالي اين عارف امروزين ايراني تنها با يک «پاسخ» پر مي شود.
فيلسوفان ما همواره همان عرفاي ما، و عرفاي ما همواره همان فيلسوفان ما بوده اند. فيلسوفان قرار است پرسش طرح کنند. ما يک عمر پاسخها و الهامات را نقل کرده ايم.
ادبيات کساد به زبان ابتذال سخن مي گويد. سلايق مبتذل موجود با شور و هيجان از هنر مورد علاقه شان سخن مي گويند : «محسن نامجو». محسن نامجو نماد ابتذال فرهنگ و هنر ماست. آنجا که “خوانندگان پاپ” پيشروترين هنرمندان هستند و تازه ترين حرفها را مي زنند. خميازه ي فرهنگي، بي حوصلگي در خواندن و نوشتن است. و گوش دادن به موسيقي پاپ راحت ترين کار. ملودي ها تکرار مي شود. بداهه نوازي هر لحظه تکراري تر مي شود. راحت ترين راه براي دريافت پاسخ. مردم کار ندارند شما چه مي گوئيد، تنها مي خواهند از چشم، از هوش، و از «قوّه ي پرسش ساز»شان کار نکشند. بدين ترتيب يک «ستاره ي پاپ» به يک «نابغه ي هنري» و «انديشمندي پيشرو» والايش مي يابد. اينجا بايد حق را به آدورنو داد و گهگاه نسبت به ابتذال فرهنگ توده اي به ديده ي شک نگريست. گويي بنا نهادن يک فرهنگ انتقادي و پيشرو در ابتدا مستلزم ويراني ادبيات کساد و ابتذال فرهنگي و فکري ست. در اين مورد من يک تز کارآمد سراغ دارم : وقتي به محسن نامجو مي رسي سعي کن عاشق شجريان باشي، وقتي به شجريان مي رسي سعي کن عاشق نيروانا باشي، وقتي به نيروانا مي رسي، سعي کن عاشق بتهوون باشي. بدين ترتيب مي تواني با جزم انديشي خود، پيشرو بودن ادبياتي که ابتذال به زبان آن سخن مي گويد، يعني ادبيات کساد را به چالش بکشي. ادبيات کساد هر چه بخواهد پيشروتر بشود، مبتذل تر مي شود.
هيچ ادبيات پيشرويي جز در اجتماع معنا ندارد. جز در دالانهايي که کافکا مي سازد جريان ندارد. جز حاصل انديشه نيست و جز با انديشيدن قابل درک نيست. حاصل الهامات و احساسات نويسنده و هنرمند نيست، بلکه جلوه ي خودآگاهي نويسنده است. نويسنده اي که مي داند براي چه مي نويسد. مي داند چه چيز را براي چه، و کجا بنويسد. ادبيات مدرن سطح بي ژرفاي حوزه هاي داخلي و محيطهاي مصنوعي خانگي نيست. ادبيات مدرن يک «پرسش» است، نه يک پاسخ. نه يک طلب، بلکه هم استقلال يک پرسش است، و هم موجب آن مي شود. پرسش چيزي ست که روبروي ماست. هرگز نبايد بازگشت. هميشه به پيش رو نگاه کنيد. پرسش آنجاست.
به یقین دوران ما را میتوان يک «خميازهی فرهنگی ـ هنری» دانست. به همين خاطر ممکن نيست که بخواهی از هنر و ادبيات بنويسی و از اين خميازهی کذايی سخن به ميان نياوری.