آشنایی با دکتر الهی قمشهای و سالها مصاحبت در محضر ایشان بارقههای جدیدی از ادبیات ایران و جهان را در وی شعلهور ساخت. در همان دوران مطالعۀ زبان انگلیسی، فلسفه و تاریخ هنر را آغاز کرد و از راهنماییهای این استاد گرانقدر بهرههای فراوان برد. او در زمینۀ هنرهای تجسمی و نقاشی هم فعالیت میکند. مجموعه اشعار سپید او در سال 90 با عنوان رنگی در کار نیست منتشر شد.
- هاشم شریف زاده کیست؟
از منظر هویت اجتماعی و عرفی، هاشم شریفزاده یک آدم عاشق هنر، ادبیات و هنرهای تجسمی؛ اما از حوزۀ هویت فلسفی، امیلی دیکنسون شعری دارد که میگوید: I'M NOBODY, WHO ARE YOU?.
هنوز نمیدانم دقیقاً که هستم و چه هستم و نمیدانم از کجا آمده و به کجا میروم، اما این را دقیق میدانم که همیشه دنبال این پرسش در زندگی هستم؛ اگر فعالیتهای هنری میکنم، اگر در شعر جستوجو میکنم همیشه دنبال سرچشمۀ حقیقت هستم و تا الآن جز حدس و گمانی که همه میزنند به نتیجۀ قطعی نرسیدم.
- من وقتی از بیرون شما را میبینم، اگر بخواهم بگویم چه کسی هستید میگویم یک مؤلف فرهنگی و هنری؛ چراکه دست روی نقطۀ ویژهای از کار شما نمیتوانم بگذارم و بگویم موزیسین، نقاش، نویسنده، مترجم یا شاعر. شما این را قبول دارید یا منحصراً خود را در یکی از این شاخهها متخصص میدانید؟
تخصص و شغل آدم با هم متفاوت است. نمیخواهم در انحصار یک صفت یا ویژگی باشم چون همیشه در زندگی فکر میکنم که حقیقت در این عالم محصور و محدود در یک ویژگی خاص نیست و من دنبال آن حقیقتم. بزرگی میگوید: حقیقت آینهای است که شکسته و خردههایش در طول تاریخ ریخته است و هرکسی یک تکه از این آینه را بر میدارد و بخش ناچیزی از حقیقت را در آن کشف میکند. یک بخشی از حقیقت برای من در نقاشی است یک بخشی در شعر یک بخشی در ادبیات یا فلسفه است. همیشه دوست دارم به سمت یک انسان تکامل یافته یا کامل حرکت کنم. نقطهای را در نظر گرفتم. دوست ندارم صرفاً یک شخص با عنوانی مشخص باشم. دوست دارم یک انسانِ به سمت کمال پیشرونده باشم. در رشته نقاشی هم از من بارها درخواست شده است که در آموزشگاههای نقاشی و تجسمی تدریس داشته باشم اما هم وقتش را ندارم و هم شرایط به گونهای ایجاب نمیکند. همیشه یک بخشی از زندگیام را وقف چیزهایی که دوست دارم مثل مطالعه کردن، نقاشی کشیدن، کارهای فرهنگی و هنری میکنم. من به دنبال عنوان خاصی نیستم، به هنر علاقه دارم. اگر بشود اسمش را گذاشت هنرمند در معنای عرف یعنی کسی که با هنر سروکار دارد، دوست دارم هنرمند باشم. چون هنر را محدود به رشتۀ خاصی نمیدانم و اساساً هم این طور نمیتواند باشد. یک نقاش خوب هرگز نمی تواند نقاشی باشد که موسیقی خوب را نشناسد، یک بازیگر حرفهای هرگز نمیتواند نقاشی خوب را نشناسد. برای اینکه در هر شاخهای موفق باشم مجبورم که نقاشی هم بکشم، مجبورم که ادبیات هم بخوانم و از این دست مطالعات.
- از شعر شروع کنیم: شما دیوان حافظ را حفظ هستید و مجموعه شعر هم دارید؛ مجموعه شعر سپید: رنگی در کار نیست. کمی از فعالیتهایتان در زمینه شعر و همین مجموعه شعرتان صحبت کنید:
شعر را از کودکی دوست داشتم، خیلی خیلی کوچکتر از آن بودم که بدانم شعر یعنی چه، نه شعر خوب را میشناختم و نه اصولش را میدانستم و نه ادبیات خوبی داشتم، ولی از خواندن اشعار حافظ لذت میبردم با اینکه نمیدانستم چه میگوید، کلماتش را غلط میگفتم، وزن را غلط درک میکردم ولی لذت میبردم. یک گرایش ذاتی داشتم. یادم میآید زمانی که در موتورسازی کار میکردم، دیوان حافظ کوچکی داشتم که همیشه میخواندم. یک بار یادم است که صاحبکارم خیلی با عجله گفت: چراغ خطر را باز کن، من فکر کردم میگوید چرخ عقب را باز کن. من هم چرخ را باز کردم. وقتی صاحبکار برگشت، حافظم را برداشت محکم با لبهاش به سرم کوبید و به من گفت: حالا بشین و برای من حافظ بخون، تو اگر حافظ دوست داری برو مدرسه درست بخوان. من در یک پروسه سه ساله ترک تحصیل بودم.
من همیشه با حافظ مأنوس بودم و به تدریج با شعرای دیگر مثل سعدی و مولانا و خیام و به طور کلی با ادبیات کلاسیک نیز مأنوس شدم. اولین بار یک شعری گفتم با این مطلع که:
نام تو را چون به ورق برد دست شد قلم از شوق تو رقصان و مست
آن زمان کلاس اول راهنمایی بودم. ادامۀ شعر این بود که:
قافیه در پشت ردیف ایستاد واژه به میدان سخن پا نهاد
ای که ز بودت به وجود آمدم وی که ز جود تو به بود آمدم
حمد و سنا جز تو سزاوار کیست جز تو خریدار دل زار کیست.
یادم میآید این را برای معلممان خواندم که گفت این برای تو نیست و دروغ میگویی.
باری دیگر شعری گفته بودم در همان اول راهنمائی، به هر حال سنم پایین بود و چون خیلی ادبیات کلاسیک میخواندم زبان شعریام ناخواسته به سمت کلمات بسیار کلاسیک و سنگین میرفت که به تقلید از شعرهای فاخر استفاده میکردم.
امشب شب وصل است و دلم در تبوتاب است یاران همه جمعند و قدح پر ز شراب است
مطرب بزن آن نغمه پرشور و طرب را ساقی بده آن جام که در وی می ناب است
از این دست شعرها میگفتم تا اینکه با دکتر مرتضی رزاقپور که از استادان بنام دانشگاهی هستند، آشنا شدم و ایشان خط شعری من را تغییر داد. او به من گفت هرچقدر هم زیبا در این سبک شعر بگویی میشود تقلیدی از حافظ و آنها. او به من گفت که شعر معاصر را بخوان، من از آنجا شروع کردم و شعر معاصر را دنبال کردم. علاوه بر اینکه و مولانا را هم زیر نظر ایشان خیلی حرفهای و تخصصی شروع کردم؛ هم شخصیتشناسی و هم شعرشناسی و حفظ اشعارشون. از جمله کارهای دیگری که زیر نظر ایشان کردم حفظ هفتاد حکایت گلستان سعدی بود. زیر نظر این استاد شروع به رشد و کار کردم و با اخوان و شاملو و سپهری و ادبیات معاصر و شاعرانش آشنا شدم و دوباره یک پله معاصرتر، با شعرهای روز و نو مانند گروس عبدلملکیان، محمدعلی بهمنی و نظایر اینها آشنا شدم و شروع کردم به طبعآزمایی کردن در موارد مختلف. حالا کم کم شعر لحنش عوض شد، مثلاً اگر قبلاً میگفتم: امشب شب وصل است و دلم در تب و تاب است، حالا شده بود:
شبگرد کوچه باغ غزلهای زرد شد هرکس که با زبان دلم همنورد شد
از بس که بر زمین خدا خورد واژهام نوزاد شعرهای من اینگونه مرد شد
بعد از آن هم به شعر سپید و نو گرایش پیدا کردم و نهایتاً با انتخابی که استاد رزاقپور از اشعارم کردند، تصمیم گرفتم این مجموعه را به عنوان یک یادگار و تجربه در زمینۀ شعرهای سپیدم با عنوان رنگی در کار نیست گردآوری کنم. این مجموعه در سال 90 منتشر شد.
- به نظر شما شعر گفتن لزوماً کار فردی به نام شاعر است؟ شعر نه از حیث موزون و مقفی بودن. کلامی مخیل که احساسات مخاطب را جابهجا کند.
این بحث بستگی به تعریف ما از شعر دارد. اگر به شعر به عنوان یک قالب ریتمیک و دارای هارمونی نگاه کنیم یا به عنوان چیزی به تعبیر شما تخیل یا رویاگون، شما میتوانید آن شعر را در اشیا هم ببینید. یعنی اگر شما قدرت شاعرانه داشته باشید. کسی مثل من قائل به اصالت ذهن است، اگر از نظر فلسفی شما ذهن را مقدم به هرچیزی بدانید و هویت هرچیزی منوط به دهن انسان بدانید همانطور است که حافظ گفت:
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند به قدر دانش خود هرکسی کند ادراک.
یعنی هرکسی با توجه به بینش خود و داشتههایش و پیشفرضهای ذهنی خود نسبت به دنیای پیرامونش دارد، سنسورهایش شروع به دریافت میکند. همیشه این مثال را میزنم که طبیعت یک شبکۀ وایفای است که روشن است و آدم ها هم به مثابۀ گوشیهای موبایل. بعضیها اصلاً سیستم وایفای ندارند، بعضیها سرعتشان پایین است یا گوشی خود را انقدر پر کردند که جایی برای چیز دیگر نیست. این عالم کائتات همیشه در حال ارسال این امواج است؛ هرکس به فراخور تکنیک، ظرفیت و پتانسیلش این را دریافت میکند. این عالم مدام در حال پیامرسانی است.
فرق حافظ با آدمهای دیگر این نبوده است که او می توانسته است کلمات را جوری کنار هم بچیند که آهنگین و مصور باشد. این توانایی را هرکسی میتواند داشته باشد. شعر گفتن کار پیچیده ای نیست، اصولی دارد شما با وزن و قافیه و... آشنا میشوید؛ کما اینکه شما و هرکسی هم تجربۀ شعر گفتن دارد به شکلی، به هرمضمونی. فرق حافظ با من شما این است که حافظ جهانبینی دارد. یعنی وقتی نگاه میکند به هرچیزی که من و شما نگاه میکنیم چیزی را از آن میبیند که ما آن مطلب را نمیفهمیم و نمیگیریم. برای مثال: شما وقتی به یک جامی که پر از شراب قرمز است نگاه میکنید متوجه چه چیزی می شوید؟ مثلاً من میگویم این یک جامی است پر از شراب قرمز، چیزی بیشتر از این نیست. ولی حافظ چیزی بیشتر از آن میبیند:
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
همۀ ما آسمان را نگاه می کنیم، نگاه میکنیم و میبینیم ماه را، هلالی است و نورافشانی میکند. این آسمان لاجوردی را میبینم، اما چیزی بیشتر از آسمان و ماه نمیبینیم، اما حافظ میبیند و میگوید:
مزرع سبز فلک دیدم داس مه نو یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخسبیدی خورشید دمید گفت با این همه از سابقه نومید نشو
شما درخت را میبینید، پرنده روی آن جیک جیک میکند و ما شاید بیشتر از یک جیک نگیریم، اما حافظ میگوید:
بلبل ز شاخ سرو بگلبانگ پهلوی* می داد دوش درس مقامات معنوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل تا از درخت نکتۀ توحید بشنوی
پهلوی: گوشهای در دستگاه چهارگاه
اینکه اگر شما جهانبینی و قوۀ دریافت داشته باشید از یک درخت هم پیام توحید میشنوید. میگویند یکی از علمای مدرسۀ حجتیه نشسته بود یک ساعت به چیزی نگاه میکرد، رفتند و از او جویا شدند و متوجه شدند که او به یک گل نگاه میکند و میگوید: من متحیرم که چطور این از خاک به وجود آمده است. شهودی که در هر مسلکی به آدم دست میدهد. حافظ حتی از می خوارانی که مورد مذمت بوند، میگوید:
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید.
یا جایی دیگر:
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
منظور این است که تو اگر قدرت پذیرش داشته باشی حتی از می فروش هم میتوانی چیزی یاد بگیری؛ کما اینکه لقمان گفت ادب را بیادبان آموختم. این به همان قدرت پذیرش بر میگردد.
حافظ حتی از یک گدا چیزی یاد میگیرد:
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
اگر شعر و تخیل را یک عالمی از تناسبات و هارمونی بدانیم، بله هر کسی به میزانی محرم این عالم تناسبات است. من همیشه مثال میزنم، هنرمند در درجات مختلف محرم میشود. حافظ میگوید:
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
به هنرمند هم الهام میشود. هر آدمی به فراخور حال و معنویاتش میتواند دریافتی داشته باشد، محرم چه چیزی؟ محرم همین عالم خیالی که شما میگویید.
- شما در همۀ سبکهای شعری، یعنی کلاسیک، نیمایی، سپید و... ذوقآزمایی کردهاید و اشعار فراوانی در هر سبک دارید. به نظرتان، کدامیک از این سبکها برای انتقال حس درونی شاعر به مخاطب، توان بیشتری دارد و چرا؟
سوال شما مثل این سوال است که از یک نقاش بپرسید که شما که با مواد مختلف در سبکهای مختلف کار کردید، کدام آنها آن حس عالی را به شما میدهد؟
بدون اغراق میتوانم بگویم همۀ آنها. در شرایط مختلف مانند غذا که هوس غذاهای مختلف میکنید. به نظر من اگر یک هنرمند بتواند ظرفیت پذیرش خودش را از طریق آگاهی و تحقیق و پژوهش بالا ببرد، میتواند دنیای گستردهتری از زیبایی را درک کند. مثلاً کسی خود را محدود به سبک کلاسیک میکند و از سبک های دیگر لذتی نمیبرد؛ اما هستند افرادی که هم از آن لذت میبرند هم از این. اینها کسانی هستند که ذوق خودشان را پرورش دادند. گفتهای مشهور در زیباییشناسی هست که گاهی اوقات اثر هنری باید به اندازۀ مخاطب پایین بیاید تا تماس برقرار شود و گاهی اوقات باید مخاطب باید خود را بالا بکشاند تا به اثر هنری برسد. این یک واقعیت است. گاهی وقتها شما از فلان اثر داوینچی لذت میبری و متقابلاً از اثر مارسل دوشان هم؛ وقتی که سمت مطالعه و آگاهی حرکت کنی.
من خود در دنیای لذت بردن خودم هیچگاه به ذائقۀ خود بسنده نکردم. در صورتی که 90 درصد افراد غیر از این هستند. یعنی وقتی شما میگویید فلان قطعه را دوست دارم، من میگویم کدام قطعه را باید دوست داشته باشم؟ شما در ادبیات میخواهی بدانی چه شعری فاخر است؛ آن شعری که شاعران بزرگ و شخصیتهای ادبی بزرگ جهان روی آن اتفاق نظر دارند؛ مثل شکسپیر که هرجای دنیا او را به عنوان یک قطب یا برند و شخصیت فاخر قبول دارند. هرجای دنیا بروید حافظ و مولوی ما را قبول دارند. این نکتۀ ظریف و مهم را هم اضافه کنم که ما از دو منظر از یک اثر هنری لذت می بریم:
گاهی لذت بردن ناشی از غریزه است و گاهی ناشی از آگاهی است. شما نقاشی را میبینی و به آن علاقهمند میشوی، برای چه؟ برای اینکه سالها با آن آشنا بودی، مانند غذا و... این تجربۀ غریزی است و حاصل تلاش و کوشش شما نیست؛ اما گاهی اوقات شما برای لذت بردن تلاش میکنید. لذت بردن ناشی از آگاهی میشود؛ مثال سادهای که میزنم این است که شما برای یک بچه کلاس اول ابتدایی بخوانید: صد دانه یاقوت، دسته به دسته با نظم و ترتیب یک جا نشسته و یک غزل حافظ هم بخوانید، قطعاً حافظ را قبول نمیکند. میگوید آن یکی زیباتر است. این به معنای بدی شعر حافظ نیست. او باید خود را به پایههای بالاتر تحصیلی و علمی بکشاند تا روزی از آن لذت ببرد. پس گاهی اوقات برای لذت بردن از یک اثری هنری ما نیازمند یک آگاهی هم هستیم.
- شما علاوه بر کارهای هنری، به مطالعات فلسفی نیز علاقه ویژه ای دارید و دوره های تدریس تاریخ فلسفه نیز داشته اید. به نظرتان آیا برای درک بهتر لذتهای هنری، لزوماً باید از فلسفه هر هنر نیز مطلع بود، یا برعکس، فکر می کنید این مطالعات، ما را از غرق شدن در هنر باز می دارد؟
اگر هنر کسب لذت باشد و فقط در حد کسب لذت باقی بماند، هیچ فرقی میان انسان و حیوان وجود ندارد. چون حیوان هم این لذت غریزی را میبرد. آنجایی لذت بردن ارزش دارد که همراه با آگاهی و کمال باشد. اگر من نگرش و دیدگاه فلسفی به جهان پیرامونم نداشته باشم هرگز نخواهم تنوانست یک اثر ماندگار تولید کنم. من مقالهای با عنوان حافظ سیمپوزیوم افلاطون دارم که در مقدمۀ آن به این نکته اشاره میشود که اگر شما آرایههای ادبی را از شعر حافظ بگیرید، وزن و تمام تناسبات و ایهام و استعاره را هم بگیرید، آنچه میماند یک متن فلسفی است. در هنرهای دیگر به این شکل. شما اگر آرایه و زیباییها را بگیرید، چیزی که به عنوان یک کانسپت و مفهموم که هنرمند می خواهد انتقال بدهد، قطعاً یک چیز فلسفی است نه یک چیز احساسی. احساس هم ریشه در تعقل دارد. اشتباه فاحشی همیشه در طول تاریخ وجود داشته است به عنوان تقابل عقل و عشق. این یک بازی نیست. انسانی چیزی جز اندیشه و عقلاش نیست. همان مولانایی که نماد عرفان، عشق و رویکرهای عاشقانه است، همو میگوید:
ای برادر تو همه اندیشهای مابقی خود استخوان و ریشهای
و با استناد بر همین و بسیاری ابیات و سخنان بزرگان در طول تاریخ و رشتههای دیگر این را میگویم که هنرمند اگر با اندیشه سروکار نداشته باشد، اگر کسب زیباییاش ریشه در عقلانیت نداشته باشد، دیگر ارزشی ندارد؛ چون ارزش ما به عقل است که در احادیث هم بارها آمده است: خداوند بزرگترین هدیه که به او داد عقل اوست.
و در قرآن بارها آمده و اکثرهم لایتفکرون و اکثرهم لایعقلون. اکثر مردم فکر نمیکنند، چون اگر فکر کنند چه بسا از خیلی چیزها اصلاً لذت نبرند. لذتی که میبری چه نتیجه و هدفی دارد؟ چه نتیجهای در تو و دیگران دارد. آیا هنر برای تو یک امر کاربردی است؟ چون هنر هم به مثابههای مختلف در جامعه ظهور میکند. باید به هنر فلسفیتر نگاه کرد، ذرهای به زیبایی عمیقتر نگاه کنیم. بحثم این نیست که نگاه فلسفی داشتن به این معناست که آن را پرطمطراق و طلااندودش کنیم. به دنبال پیچیده کردن مقولات نیستم، دنبال آن حس کنجکاوی بشرم. به قول شاملو که میگوید:
اگر که بیهده زیباست شب، برای چه زیباست شب؟ برای که زیباست؟
آن موقع شما میروی بیرون نفس میکشی و لذت میبری. یک حس معنوی از بوی شب و بارانش میگیری، لذت میبری، میخواهی پوچگرا باشی، اما نمیتوانی، میخواهی بگویی اگر که بیهده زیباست شب، برای چه زیباست؟ یعنی چرا من می فهمم، آن چیست که دارد من را مست میکند؟ من دنبال آن چیز هستم. این چیز فلسفه است. دنبال چرایی و منشأ.
چقدر آیه داریم دربارۀ تعقل. «فلینظر الانسان الی طعامه». یک آدم گیاهخوار چرا نمیتواند گوشت مصرف کند؟ به خاطر این نیست که فقط نگاه کرده، نگاه به همراه تفکر است. وقتی قرآن میگوید که «فسيرو في الارض فانظرو كيف كان عاقبت المكذبين»، یعنی نگاه کنید در طول تاریخ. نه حتماً به این معنا که سفر کنید به همه جای جهان؛ یعنی برو تاریخ بخوان، تاریخ هنر بخوان، در گوگل جستوجو کن و ببین در دنیا چه خبر است. در هر جایی و هر رشتهای اگر دیدگاه دستگاه فلسفی حضور نداشته باشد، هنر چندان مایهای از اعتبار ندارد. مثلاً در زیباشناسی کسانی مثل کروچه، آندره بویی، کانت یا نیچه تمام اینها در همۀ تضادهایی که در تفکر فلسفی با یکدیگر دارند یک ویژگی مشترک دارند: همه آنها تفکر میکنند. البته کسانی مثل کروچه معتقدند هنر شهود است و خیلی قابل تحلیل و بررسی نیست و قائل به شهود هستند، اما من میگویم آری؛ مادامی که هنر فقط هنر باشد، اما آیا هنر فقط هنر است؟ نه، هنر تأثیر مستقیم با فرهنگ و انسانسازی دارد. وقتی اینطور میشود باید تحلیل کرد و زیر ذرهبین برد، اما زمانی هنر ذائقهساز میشود. هنر میتواند بر اخلاق تأثیر بگذارد آن هم از دو طریق: هم از طریق مدیوم و حسی که اثر هنری ایجاد میکند و هم شخص هنرمندانی که سریع تبدیل به الگو میشوند. همین فرهنگسازی میکند.
به همین دلیل علاقه بسیاری به تحلیل دارم. به زعم من هنرمندی یعنی تحلیلگری. برای مثال در حیطۀ ادبیات، رمانهای بزرگ را ببنید: قلعه حیوانات یا آسوپاسها جرج اورول، عقاید یک دلقک هاینریش بل یا کوری ساراماگو یا خوشههای خشم جان اشتاین بک را ببینید. همه رمانهای درجه یکی هستند که ماندگار شدند خصوصاً از قرن هفده به بعد شعر و رمانهایی بودند که نگاه تحلیلی به زندگی انسان دارند.
- گویا برخی از اشعار شاعران غربی نظیر شکسپیر را در قالب شعر، به فارسی ترجمه کرده اید. بعضی معتقدند که ترجمه اساساً کاری غیرممکن است و بهویژه کارهای ادبی و شعری را باید به زبان اصلی خواند. به نظرتان، در ترجمه هایی که از این اشعار داشته اید و کلاً در ترجمه شعر، چه مقدار از بار احساسی شاعر قابل انتقال است و چه حجمی از آن، هرگز قابل انتقال نیست و باید لزوماً به زبان اصلی مطالعه شود.
دلیل این کار من این است که دوست دارم آن بار احساسی جریان پیدا کند.
- بار احساسیِ همان شعر جریان پیدا میکند یا به نظر شما چیز جدیدی به وجود میآید؟
ببینید آن چیزی که در شعر انتقال پیدا میکند کلمه نیست. حال و حسی است که در آن کلمه مستتر است. وقتی شما میخواهید یک شعر را ترجمه کنید آیا می خواهید کلمه را ترجمه کنید یا آن احساس را؟ آیا میخواهی مطابق همان کلمه را انتقال بدهی یا دنبال مغر آن هستی؟ من به اندازۀ دریافت و بضاعت خود دنبال این مغز هستم. این را بگویم که ترجمه تحت هیچ شرایطی نمیتواند یک ترجمۀ صدردصد باشد و یک احساس را صددرصد انتقال دهد و نیازی هم به این اتفاق نیست؛ چون همان شعر در زبان اصلی خود از نظر همزباناناش متفاوت و شخصی برداشت میشود و هرکدام احساس به خصوص خود را میگیرند. هنر ذاتش همین است. اتفاقاً این که شما بروی سمت ترجمۀ کلمه به کلمه و تحت الفظی و قاعدهمند عرصه را محدود میکند و زحمت بیهوده میکشی. البته در بعضی موارد که هدف متفاوت است و هدف چیز دیگری چون علمی و پژوهشی و ساختاری است، بحثش جداست، اما در اینجا من کار ذوقی میکنم. ترجمۀ احساس میکنم. فرض کنید شکسپیر میگوید:
Youth is nimble, age is lame
من این را ترجمه کردهام: «جوانی سر در بیابان دارد و پیری سر به گریبان».
بار احساسی برای مخاطب ایرانی چگونه به وجود میآید؟ از طریق چه وزنی؟ خیلی اوقات وزن است که به شما انتقال احساس میکند نه آن کلمه. من در این حوزه سعیام بر ترجمۀ آزاد است. میخواهم به انتقال معنی بپردازم. مانند کاری که استاد شهیدی در ترجمۀ نهجالبلاغه انجام داد. دنیای هنر دنیای تعهدهای خشک نیست. هنر مثل یک موم منعطف است، دایره است نه یک نقطه.
- دورنمای شخصیت علمی، شغلی، هنری و اجرایی شما، معمولاً انسان را به این فکر میبرد که چگونه توانستهاید بدون اینکه هیچ تلاشی برای گرفتن مدرکهای دانشگاهی و آکادمیک داشته باشید و بدون هر گونه فشار بیرونی، تا این حد به هنرها و مهارتهای مختلف، آن هم به صورت جدی بپردازید. برای جوانانی که میخواهند از اراده و نظم شما بیاموزند، بگویید که برنامهریزی زندگی هنری و فرهنگی هاشم شریفزاده، چگونه است؟
برای رشد، تلاش، پشتکار، تمرین، علم و تجربه لازم است و هیچکدام از اینها محدود به دانشگاه نیست. دانشگاه هم یکی از مکانهایی است که تحت سیطره یک نوع جبر یا تحت ایجاد رقابت و... عدهای را علاقهمند میکند، در یک مسیر رشد می دهد و فضا را برایشان فراهم می آورد که رشد کنند، اما بسیاری را میبینم که در سطوح عالی چون فلسفه، شعر، موسیقی و هنرهای تجسمی فوق لیسانس یا دکتری دارند، اما آنچنان کاری در زندگیشان تولید نکردند. تولید کار، تجربه کردن و علم اندوزی بخش بسیار ناچیزش در دانشگاه است. اصلاً دانشگاه فلسفه وجودیاش این است که به دانشجو و هنرمند خط بدهد. مابقی با خود فرد است. دانش در کتاب است؛ اما چیزی که مهم مینماید این است که این مطالعات آزاد زیر نظر اساتید و تخصصی باشد و از پراکندگی هم دوری کند. من خودم همینکار را کردم. در هر حوزهای تخصصی مطالعه کردم. اگر بخواهم راز پیشرفتم تا به اینجا را بگویم، استفاده بهینه از اوقات و وقتهای مردهای است که دارم و باز خیلی وقت اضافه میآورم. چرا؟ چون با نظم و به صورت مشخص از زمانم استفاده میکنم.
- برای پایان گفتوگو یکی از اشعارتان را به ما هدیه بدهید:
چه کار سختی! از شعرهای نوی خود میخوانم. شعری با عنوان دستهای خاکی:
فرزندم را بر میدارم
و خاک را
از دستهایش میتکانم
دهانم را نزدیک گوشش میبرم
برایش میخوانم
و تکانش میدهم...
تا خواب
چشمان کوچکش را فرا گیرد
کنارش مینشینم
به دستهای کوچکش مینگرم
و فکر میکنم...
به روزی که او دهانش را نزدیک گوش من میآورد
برایم میخواند
تکانم میدهد
و خاکهای تکاندۀ یک عمر را
بر سینهام میریزد
حالا دیگر من نیستم!
ادامۀ این شعر مال اوست
او که تنهایم میگذارد
و میرود
تا خاک را
از دستهای کودکش بتکاند...